سرویس تاریخ «انتخاب»؛ بسیاری از ما هنوز سریال «روزی روزگاری» را در اوایل سال ۷۰ با بازی درخشان زندهیاد خسرو شکیبایی و محمود پاکنیت به خاطر داریم؛ ماجرای راهزنی معروف به نام مرادبیک که طی نزاعی با گروه راهزن دیگر زخمی میشود و توسط خانوادهای عشایری از مرگ رهایی مییابد. در نهایت مرادبیک (خسرو شکیبایی) متحول میشود و از کارهای گذشته به کلی دست میشوید. اما شاید باورش برایتان سخت باشد که در عالم واقعیت در همین تهران دههی ۳۰ پیرمردی آواره و پابرهنه در خیابانها پرسه میزد که همان پیشینه را داشت، با این تفاوت که او بر خلاف مرادبیک تصمیم به تغییر نگرفت بلکه مجبور به تسلیم و تغییر شد، آن هم وقتی دیگر رمقی برای مقابله با نیروهای دولتی برایش نمانده بود. مردم هالوخان صدایش میزدند. تا حول و حوش ۱۳۱۴ خورشیدی که از روی اجبار مجبور به ترک دیارش شد و پای پیاده به تهران آمد از بزنبهادرهای ایل و طایفهاش در لرستان به شمار میرفت، معروف بود به «عقاب کوهستانها». هالوخان و کل ایل و تبارش گردنهبگیر بودند؛ یعنی از راه راهزنی و چپاول مال و ثروت مسافران و کاروانهای تجارتی زندگیشان را تامین میکردند. در دیماه ۱۳۳۹ خبرنگار مجلهی سپید و سیاه [سال هشتم شمارهی مسلسل ۳۸۴ (۲۴) جمعه ۲۳ دی ۱۳۳۹، صص ۱۱ و ۷۰] به سراغش رفت و از او دربارهی گذشتهاش پرسید، هالوخان هم بادی به غبغب انداخت و با افتخار سرگذشتش را اینطور روایت کرد:
ما تا هفت پشتمان دزد و گردنهزن بودیم. سه تا از بابابزرگهای من تو این کار جانشان را از دست داده بودند. دزدی اصلا در خانوادهی ما شغل ارثی بود و تا پسری نمیتوانست شخصا تفنگ به دوش بگیرد و کاروانی را لخت کند افراد خانواده او را مرد نمیدانستند و زنش نمیدادند. ما در چپاول و راهزنی آزاد بودیم که هر کاری دلمان میخواهند بکنیم؛ سر ببریم، آتش بزنیم، بیگناه و گناهکار را یکجا بکشیم، آدمها را زنده زنده در گور کنیم و خلاصه در همهی کارها دستمان باز بود جز یک کار: تعرض به ناموس مردم!
ما دزد بودیم اما دزد ناموس نبودیم. پیش ما فقط همین یک کار گناه داشت و بس. اگر یک وقت یکی از ما دست از پا خطا میکرد و به ناموس دیگران تجاوز مینمود و باد این خبر را به گوش رئیس ایل میرساند دیگر محشر کبری و قیامت به پا میشد.
متجاوز هرکس که بود به دستور رئیس دستگیر میشد، او را زنده زنده لای جرز دیوار میگذاشتند و دورش را گچ و آهک میگرفتند، یا دو تا پایش را با طناب به گُردهی دو قاطر میبستند، قاطرها را از دو طرف رَم میدادند و شقهاش میکردند.
خدا دزد مال و ثروت را فقط چوب میزند، اما دزد ناموس را به آتش جهنم میسوزاند و نابود میکند.
من با چنین اعتقاداتی سالهای اول جوانی را در گردنههای لرستان به غارت و چپاول مسافران روزگار میگذراندم، بعد زن گرفتم و خانه و عائله تشکیل دادم. تا اینجا زندگیام در نهایت خوشی و سعادت بود اما یک روز ناگهان ورق برگشت و پرندهی خوشبختی از سر من و خانوادهام پر کشید و رفت.
قشون دولت برای گوشمالی یاغیها به لرستان آمده بودند هرکس که تسلیم میشد و اسلحهاش را تحویل میداد جانش در امان بود اما طایفهی ما عادت به اطاعت نداشتند و آوارهی صحرا و بیابان شدن را به از دست دادن تفنگ و فشنگ ترجیح میدادند.
مدتی با برادرانم در کوهها و غارها به جنگ و گریز با قشون دولتی پرداختیم اما عاقبت بر اثر تمام شدن فشنگ و آذوقهمان ناچار به تسلیم شدیم. دو تا از برادرهایم ننگ تسلیم را با خون خود شسته و دست به خودکشی زدند، من هم میخواستم خودم را از شر زندگی و اسارت راحت کنم ولی خیلی زود گیر افتادم و نتوانستم به افتخاری که نصیب دو برادرم شده بود نائل گردم.
پس از اسارت به دست و پای ما غل و زنجیر بسته و برای تنبیه بیشترمان گوشهایمان را با میخ به درخت کوبیدند تا بعد اعداممان کنند.
شبی که قرار بود صبح آن من و سایر طایفهام تیرباران شویم، دستهجمعی تصمیم به فرار گرفتیم، با صد اشرفی که در آسترهای لباسهایمان مخفی کرده بودیم نگهبانمان را فریب دادیم تا غل و زنجیر را از دست و پایمان باز کند. حالا مشکل فقط میخی بود که با آن گوشهایمان را به درخت کوبیده بودند.
اما بوی آزادی چنان از خود بیخودمان کرده بود که قید گوشهایمان را زدیم و با یک حرکت سر گوشهایمان را از میخ جدا کردیم و به طرف بیابان و صحرا گریختیم. از اینجا دیگر من سردستگی فراریان را به عهده گرفتم و به راهنمایی من همه به طرف جنوب، به سوی قبیلهی شیخ خزعل به راه افتادیم. شیخ خزعل در آن سالها هنوز با دبدبه و کبکبهي فراوران در خوزستان حکمفرمایی میکرد. با دار و دستهام بیش از ۲۵ شبانهروز پیادهروی و تحمل هزاران مصیبت و بدبختی خود را به شیخ رساندیم و جزو طرفدران و یاران او درآمدیم.
یکی دو سال در پناه شیخ زندگی آرام و راحتی داشتیم اما وقتی خزعل دستگیر و به تهران فرستاده شد باز من و یارانم به زحمت افتادیم. تا آخرین فشنگمان با دولتیها جنگیدیم، بسیاری از افرادم کشته شدند، تنها من ماندم و یکی دو نفر دیگر که آوارهی دشت و بیابان شدیم. کمی بعد به امید اینکه آبها از آسیاب افتاده و کسی مزاحممان نمیشود راه ولایت را در پیش گرفتیم، اما وقتی به ولایت رسیدیم با بزرگترین فاجعهی زندگیام روبهرو شدم؛ زنم به خیال اینکه من در جنگ کشته شدهام شوهر دیگری کرده بود و این برای منِ ایلنشین متعصب ناموسپرست بزرگترین بدبختی و خیانت بود. ناموسم لکهدار شده بود، چارهای نداشتم جز آنکه خونش را بریزم و با خون این لکهی ننگ را از دامان خود و خانوادهام پاک کنم.
این کار تفنگ و فشنگ میخواست و من هیچکدام را نداشتم، فقط از یک راه میتوانستم آن را به چنگ آورم: دزدی. شب وقتی همه خوابیده بودند برای دزدیدن تفنگ به طرف یک پاسگاه به راه افتادم، مثل گربه از دیوار بالا کشیدم و بیصدا و آرام داخل نگهبانی شدم. یک تفنگ و یک قطار فشنگ برداشتم و باز همانطور آرام و بیصدا از آنجا بیرون آمدم. یکراست به طرف خانهی زنم رفتم و او و شوهر جدیدش را با دو تیر از قید زندگی خلاص کردم ولی هنوز لکهی ننگ از دامانم پاک نشده بود. باید آنهایی را هم که در این کار دست داشتند و باعث این خیانت به ناموس شده بودند از پا درمیآوردم. پس شش فشنگ دیگر حرام کردم و عمو، پسرعموها، برادر و دایی زنم را کشتم. بعد هم آسوده از اینکه لکهی ننگ از دامانم شسته شده سر به کوه و بیابان گذاشتم. دیگر حالا یک یاغی تک و تنها بودم که ژاندارمها دربهدر به دنبالم میگشتند و حتی برای سرم جایزه تعیین بودند. ولی با قدرتی که در کوه و دل غارها به هم زده بودم هیچ وقت هیچکس نتوانست این جایزه را به دست آورد.
سالها همچنان در کوهها متواری و بیخانمان با ژاندارمها و قوای دولتی در حال جنگ و گریز بودم که در یکی از این زد و خوردها تیری به پایم خورد و زخمی شدم، ولی باز خودم را تسلیم نکردم. این زخم بعدها مرا از نصف بدن فلج کرد به طوری که هنوز هم بعد از سالها این درد را با خود دارم.
ده سال بعد که از طرف دولت حکم عفو عمومی صادر شد و یاغیها و دزهای سر گردنه به شرط آنکه اسلحههای خود را تحویل میدادند و تسلیم میشدند بخشیده میشدند، بالاخره درد پیری مرا هم وادار به تسلیم کرد. اسلحهام را به پادگان شهر تحویل دادم و پای پیاده روانهی تهران شدم.
حالا هم سالهاست که در تهران خیلی بیسر و صدا با یک لقمه نان شکم خود را سیر میکنم. هرجا که پیش آید میخوابم و نه فکر خانه و زندگیام و نه خیال زن گرفتن دارم.