شهر دوشنبه زورخانهای دارد به نام حکیم ابوالقاسم فردوسی. این زورخانهی آجرنمایی، با بودجهی جمهوری اسلامی برای ترویج فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانهای ساخته شده. در این روزها یک مرشد و یک پهلوان از ایران به دوشنبه اعزام شدهاند و دورهای آموزشی را در این زورخانه برپا کردهاند.
در دومین جلسهی تمرین حاضر بودم. همه دور پهلوان، در وسط گود جمع شده بودند. پهلوان به آنها گفت: «گرد بایستید.» هیچکس از جایش تکان نخورد! دوباره گفت: «دور گود به صورت گرد بایستید.» باز کسی تکان نخورد. پرسید: «چرا به حرف نمیکنید؟!» یکی گفت: «گرد یعنی چه؟» پهلوان با ایما و اشاره منظورش را فهماند. یکی داد زد: «گیرد!» همه به حالتی کشیده گفتند: «ها! گیرد!» و خیلی سریع به صورت گیرد دور گود ایستادند.
نرمش شروع شد و پیش رفت تا جایی که رسید به میل زدن. پهلوان تعدادی میل زد و بعد رو به شاگردان گفت: «حالا نوبت شماست. کی میآید میل بزند؟» یکی جواب داد: «من.» پهلوان: «بلند شو بیا وسط.» وسط ایستاد و میل را گرفت و بالا برد. شروع کرد به چرخاندن. پهلوان: «همهی بدنت باید به صورت هماهنگ با هم حرکت کند، فقط چرخاندن دست که نیست!» ولی شاگرد کار خودش را تکرار کرد. پهلوان: «رُبات نباش که فقط دستت حرکت کند! همهی بدن هماهنگ!» او گیج شده بود که ربات یعنی چه و چه ربطی به میل زدن دارد!
پهلوان به سمت او رفت و گفت: «خودت را شُل بگیر بعد میل بزن.» او باز خیلی خشک خودش را گرفت و میل را چرخاند. پهلوان ناراحت شد و با صدایی بلندتر گفت: «خودت را قیق نگیر! شل بگیر!» باز به حرف نکرد! ناگهان از دور گود یکی از شاگردها پرسید: «شل یعنی چه؟» پهلوان با فریاد: «خب از اول همین را میپرسیدید!... شُل یعنی سفت نبودن! اینطوری (عضلاتش را محکم گرفت)، این یعنی سفت! مخالفش یعنی شل! اینجوری!» یکی منظور پهلوان را کشف کرد و با صدای بلند گفت: «سوست!» و همه با لحن و آهنگ کشیدهای گفتند: «ها! سوست!» و خودشان خندهشان گرفت! پهلوان: «آفرین! سست! خودت را سست کن؛ بعد میل بزن!» او پس از این توضیح دوباره شروع به میل زدن کرد. پهلوان: «احسنت! حالا خیلی بهتر شد.»
تمرین میل زدن ادامه پیدا کرد تا نوبت رسید به آموزش حرکت بعدی. پهلوان: «حالا نوبت چرخ است. شما به این کار چه میگویید؟» و همزمان شروع کرد به چرخیدن. گفتند: «تُوْ خوردن!» پهلوان: «آره تو خوردن! اسم این حرکت چرخ است و برای اجرا کردنش باید دور خودت تو بخوری.»
وسطهای تمرین بود که یکی از شاگردان، تازه از راه رسید. مسئولِ تاجیک زورخانه داد زد: «هو بَچَه! (آهای پسر!) ای چی وقت آمدن است؟!» جواب داد: «من از فلان محله میآیم.» محلهای دور را گفت.
- از هرجا میآیی! اینها از ایران بلند شدهاند آمدهاند اینجا برای آموزش شما! باید پنج مینت (دقیقه) مانده به پنج اینجا باشی!
- چشم.
وقتی تمرین تمام شد، پهلوان رو به شاگردها کرد و گفت: «خب عزیزهای خودم! میدانید که ایـن روزها همزمان با بعثت پیامبر عزیزمان است. تقدیم به پیامبر عزیز اسلام، همه با هم یک صلوات محمدی بفرستید.» هیچکس صلوات نفرستاد! پهلوان: «یک صلوات بفرستید دیگر!» باز هم صلوات نفرستادند! پهلوان با لبخند: «صلوات بلد نیستید؟! اشکالی ندارد. بروید در پناه خدا... بروید به سلامت... خدا پشت و پناهتان باشد...»
آن شب شبِ مبعث بود؛ با این حال در کوچه یا خیابان، اثری از جشن و شادی و شیرینی و چراغانی دیده نمیشد!
منبع: احسان صفرزاده، ماوراء مرز، تهران: چاپ و نشر بینالملل، چاپ نخست، ۱۴۰۰، صص ۵۸-۶۰.
سفری به تاجیکستان: خط نستعلیق تابعی از الفبای فارسی است. در تاجیکستان به خط نیاکان مشهور است... خانم عمراوا سردبیر روزنامهی ملت... یکی از دلایل عقبماندگی تاجیکان در دورهی معاصر را تغییر خط میدانست. یک بار از فارسی به لاتین و چند سال بعد از لاتین به سرلیک. میگفت با تغییر از فارسی به لاتین، عملاً یک نسل بیسواد شدند و با تغییر خط از لاتین به سرلیک، نسل دوم هم بیسواد شدند و...