یک منتقد سینما میگوید، اصغر فرهادی که در دوره «دربارهی الی...» تازگی داشت و با «جدایی...» برای دوستدارانِ «افتخار ملی»، افتخار آفرید، الان دیگر «مُد» نیست و این در مقابل ماندگاری چند اثرش اصلا اهمیتی ندارد.
سعید عقیقی منتقد سینما گفت: «قهرمانان ما ابتدا مخاطبانشان را غافگیر میکنند، بعد به عنوان اسطوره صعود میکنند، سپس مصرف و در نهایت دور انداخته میشوند. ما با فیلمهایشان هم غالبا همین کار را میکنیم. این عمل غیر روشنفکرانه و کاملا ژورنالیستی است. فقط مشکل این جاست که تمام کسانی که در حال انجام این عملاند، مسئولیت خودشان را در قبال گمراه ساختن مخاطبانشان نمیپذیرند. فیلمهای اجتماعی بر مبنای شرایط اجتماعی زمان ساختشان و جوّ پیرامونشان کوچک و بزرگ میشوند و این خطر همیشه تهدیدشان میکند.
اینجا باز فرق منتقد فیلم با بینندهی عادی روشن میشود. وظیفهی اوست که به جای اظهار نظرهای چند سطری و افتادن به دام کامنت و پست، متوجه جایگاه فیلمها بشود. مثلاً زیبایی شناسی بداند، دنبال میزانسنهای بیانگر بگردد، مفهوم جامعه را با نهادهای اجتماعی همواره یکی نگیرد، تفسیر مضمون را در اولویت نداند، به اهمیت فرد بپردازد و حرفی بزند که احساس کنیم تخصصی در کارش دارد. از طریق لنز تله، فیلمساز محدوده دید واضحِ بیننده و جولان شخصیتهایش را تنگتر میکند و در نماهای بازتر، از طریق خطوط، امکان نفس کشیدن بیننده را در فضاهای باز از بین میبرد. خطوط پشت سر و مقابل رحیم را نگاه کن. انگار همه جا در محاصره است. همه جا پشت میلههاست یا در پس زمینهاش میلهها را میبینیم. حتی وقتی در نمای عنوان بندی از داربست بالا میرود ، در خطوط پایان ناپذیری گرفتار است.
این یعنی میزانسن بیانگر؛ یعنی میزانسن وسیعی که میشود از طریق آن آدمی را از زندان دربیاوری و در زندانی بزرگتر بچرخانی؛ زندان زندگی خانوادگی، نهادها و رسانهها. آن آدم میتواند روابطی که دوست دارد داشته باشد و نزول هم بگیرد، اما وقتی گیر میافتد، تمام اینها علیه خودش به کار میرود؛ در دنیایی که برای حفظ تکهای از وجدان باید آبرو را میانجی دانست. رحیم سلطانی را تنها نشانهی بازگشت فرهادی به طبقهی فرودست ندانیم. او بخشی از عواطف ماست که در دههی ۱۳۹۰ بر اثر انواع فشارهای اجتماعی و اقتصادی عملاً از بین رفته. بگذارید از سینما مثال بزنم: بیشترین سالهای زندگی ناصر تقوایی در قبل و بعد از انقلاب، در نبرد فرساینده برای فیلم ساختن گذشت، و بابت «نفرین» و «ناخدا خورشید» بدترین نقدها را دریافت کرد. درست وقتی خسته و خانهنشین شد، تبدیل به قهرمانِ اهالی سینما شد و از سوی همان کسانی که فیلمهایش را دوست نداشتند، القاب غریبی مثل «ناخدای سینما» و «نخل طلا» گرفت و تصویرش روی جلد نشریات رفت. در حالی که تقوایی اساساً فیلمسازی درجه یک و بسیار مهمتر و فرهیختهتر از این بازیهای رسانهای است، اما زمانی که نیاز داشت کسی برای تولید فیلمهای ناتماماش پا پیش بگذارد، کلّ جامعهی سینمایی، شاملِ مسئولان فرهنگی، منتقدان و مردم درگیر کشفهای جدید بودند. نمونه دیگرش شاهرخ مسکوب بود که پس از مرگش تبدیل به اسطوره شد، اما مرور زندگیاش بغض همه را درمیآورد. الان فیلمسازانی را می بینیم که برای فیلم اولشان به اندازه تمام فیلمهای تقوایی هزینه میکنند، اما هیچکس به آنها نمیگوید «وسواسی». متوجه هستم که فرهادی در دورهی «دربارهی الی...» تازگیای داشته و با «جدایی...» برای دوستداران «افتخار ملی»، افتخاری آفریده و الان دیگر «مُد» نیست، اما اهمیتی ندارد. به نظرم«قهرمان» در کنار «جدایی...» تا این لحظه بهترین کار فرهادی است و بیش از تمامی آثار او در تاریخ اجتماعی سینمای ایران ماندگار خواهد شد و راستش هرچه انتقاد علیه این فیلم میشنوم اعتقادم به این ایده بیشتر میشود، چون متاسفانه اغلب نقدهای منتقدان در زمان اکرانِ «خشت و آینه»، «سیاوش در تخت جمشید»، «کندو»، «شطرنج باد»، «دونده» و «ناخداخورشید» منفی بوده است. این گفتوگو را مقدمهای برای بررسی عمیقتر فیلم بگیرید. چون راستش دلم نمیخواهد موضوع سینما را به زمان واگذار کنم. من از چیزی مهمتر از «قهرمان» حرف میزنم. از چیزی مهمتر از فیلم یک فیلمساز حرف میزنم. از حیثیت یک نسل بربادرفته و تحقیر شده حرف میزنم. از رحیم سلطانی حرف میزنم.»
ایسنا