خاطرات علامحسین مصدق، فرزند مصدق
شماره ۳ / در دوره رضاشاه وقتی پدرم را گرفتند، او در ماشین دواهای مختلف خورد تا خودش را بکشد
پدر من همیشه همراه خودش یک سری دوا داشت مثل دوای سردرد، مسکن و خواب. سه چهار پنج شیشه از این لوله درآورد و همه را خورد، چون آن وقتها هر کس را به ولایات می بردند، میکشتندش. مثلاً مدرس را بردند کشتندش، نصرتالدوله را بردند خفهاش کردند در سمنان. پدرم گفت اینها مرا به طرف مرگ میمیفرستند، پس بگذار خودم به دست خودم خودم کشته شوم، چرا به دست اینها کشته شوم؟