سرگه بارسقیان در تاریخ ایرانی نوشت: صدابردار تاریخ در سکوت رفت. قهرمان مبارزه با فراموشی، مقهور فراموشی شد. ۶ سال پس از تحمل آلزایمر، در ۸۳ سالگی در واشنگتن. حبیب لاجوردی (۴ فروردین ۱۳۱۷ - ۳ مرداد ۱۴۰۰)، بنیانگذار و مدیر برنامه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد که نگذاشت صداهای تاریخ معاصر به خاموشی و نامهای تاریخساز به فراموشی روند، شکارچی شاهزادگان و شاهزدگان، غربتنشینان و عزلتگزینان، در کنج غربت شکار مرگ شد؛ با گنجینهای از صداها که اگر همت او پس از سال ۱۳۶۰ نبود، هرگز نه ضبط و نه متنشان ثبت میشد.
از بهشهر تا سعادتآباد
لاجوردیها را در تاریخ اقتصاد و صنعت کشور با صنایع بهشهر میشناسند؛ برادران لاجوردی یا لاجوردیان تولیدکنندگان بزرگی در صنعت از شوینده تا نساجی بودند که کارخانهشان در جریان انقلاب مصادره شد. حبیب لاجوردی بعد از اینکه سال ۱۳۴۲ لیسانس خود را از دانشکده مهندسی دانشگاه ییل و کارشناسی ارشد خود در رشته مدیریت بازرگانی را از دانشگاه هاروارد گرفت و به ایران بازگشت، فعالیت خود را در گروه صنعتی بهشهر آغاز کرد. در فاصله سالهای ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۸ مدیر امور استخدامی و اداری چند شرکت و مدیر بازاریابی صنایع بهشهر و مدیرعامل پاکسان بود. در آن سالها عدهای از روشنفکران معاصر مانند سیاوش کسرایی، محمدعلی سپانلو، احمدرضا احمدی و کامران شیردل را به گروه صنعتی بهشهر دعوت کرد تا فیلمهای تبلیغاتی بسازند. لاجوردی در این دوره سازماندهی جدیدی برای گروه بهشهر پیشنهاد کرد که موجب رشد این گروه شد و غیر از طبقهبندی مشاغل، این گروه را به صورت چهار مرکز سوددهی - تقریباً شبیه جنرال موتورز - درآورد.
لاجوردی پس از چند سال کار متوجه مشکل کمبود مدیر در کشور شد و درصدد برآمد تا مؤسسهای برای تربیت مدیر ایجاد کند. به لطف آشنایی قبلی و سوابق تحصیلی، با استادان دانشگاه هاروارد تماس گرفت و طرح پایهگذاری یک مدرسۀ عالی مدیریت در تهران، با همکاری هاروارد را مطرح کرد. او در سال ۱۳۴۸ مسئول تاسیس مرکز مطالعات مدیریت ایران شد که در تیرماه ۱۳۵۰ عملیات ساختمانی آن آغاز شد و مهرماه ۱۳۵۱ دانشجو جذب کرد؛ دانشجویانی که با گذراندن یک دوره فشرده یازده ماهه شبانهروزی، موفق به اخذ فوقلیسانس در رشته مدیریت و آماده کار در موسسات اقتصادی دولتی و خصوصی میشدند. برنامههای آموزشی این مرکز براساس برنامههای مدرسه مدیریت دانشگاه هاروارد طرحریزی و برای ایجاد و اداره امور آموزشی از استادان دانشگاه هاروارد کمک گرفته شد.
احداث مرکز مطالعات مدیریت ایران و تجهیز تاسیسات و آموزش آن ۱۰ میلیون تومان هزینه اولیه داشت که دولت علاوه بر کمک مالی، ۸۰ هزار متر زمین برای احداث آن در سعادتآباد اختصاص داد. در آن زمان، به دلیل شیب تند تپهها دسترسی به زمین بسیار دشوار بود، اما با ساخته شدن پلی که امروزه همچنان پل «مدیریت» نامیده میشود، این مشکل حل شد. هزینه هر ساله تحصیل این مرکز ۳۱ میلیون ریال پیشبینی شده بود که پنج میلیون ریال آن از محل شهریه دانشجویان تامین میشد. شهریه سالانه هر دانشجو ۱۰ هزار تومان بود و بقیه آن از محل سود ۲۹ میلیون تومانی سرمایه مرکز تامین شد. سرمایه مرکز را مدیران و صاحبان صنایع بخش عمومی و خصوصی تامین میکردند. ساختمان مرکز را نادر اردلان، معمار برجستۀ ایرانی طراحی کرد. این ساختمان در آن سالها به عنوان نمونهای عالی برای طراحی مؤسسات آموزشی، در مجلات معتبر معماری جهان معرفی شد.
مرکز مطالعات مدیریت ایران توانست طی ۹ دوره، صدها نفر را برای مدیریت در سطح عالی آموزش دهد؛ هر سال حدود ۶۰ نفر از آنجا فارغالتحصیل میشدند. لاجوردی هم تا سال ۱۳۵۷ در آن مرکز تدریس کرد و حتی گفته شد که در سال ۱۳۵۴ پیشنهاد وزارت را نپذیرفت و ماند تا انقلاب شد. ۳ سال بعد در هشتم دی ۱۳۶۰ آیتالله حسینعلی منتظری در نامهای به محمدعلی نجفی، وزیر علوم و آموزش عالی از او خواست، مرکز مطالعات سابق در بزرگراه چمران را در اختیار جامعه الامام الصادق (ع) و سرپرست آن آیتالله مهدوی کنی قرار دهد و آنجا شد دانشگاه امام صادق.
آیتالله مهدوی کنی در خاطراتش گفته که «محل کنونی دانشگاه امام صادق (ع) را برخی دوستان پیدا کردند که قبلاً مرکز مطالعات مدیریت بود. البته دولتی نبود و هیات امنا داشت. آن هم قبل از انقلاب، که برادر شاه ریاست عالیه هیات امنا را داشت و امثال دکتر اقبال و لاجوردی از اعضای هیات امنای آن بودند. آنها اینجا را تاسیس کرده بودند و زمینهای اینجا را خریده بودند. اسناد اینجا نشان میدهد که دکتر اقبال از درآمد شرکت نفت اینجا هزینه کرده است. طبق اسناد موجود، اینجا برای تربیت مدیران سطح بالا تاسیس شده بود… این مرکز وابسته به دانشگاه هاروارد آمریکا و رئیس آن هم یک آمریکایی بود. در هر حال با اجازه حضرت امام و حکم آیتالله جناب آقای محمدی گیلانی این محل در اختیار جامعه الامام الصادق (ع) قرار گرفت. امام اجازه فرمودند، ولی از نظر رسمی نیاز به حکم داشت، لذا حکم قضایی آن را هم آقای محمدی گیلانی دادند. ایشان پروندهها را بررسی کردند و سوابق اساسنامه مرکز مدیریت کاملاً با کار ما منطبق بود. در اساسنامه نوشته شده بود که اگر هیات امنای اینجا به عللی حضور نداشتند، این موسسه به موسسه مشابهی به لحاظ هدف و آموزش منتقل میشود. پس انتقال اینجا به جامعه الامام الصادق (ع) یک انتقال قهری و طبیعی بوده و به عقیده من اصلاً نیازی حکم قضایی نداشت، ولی ما احتیاط کردیم و حکم را گرفتیم؛ یعنی با اجازه حضرت امام و حکم قضایی این مرکز را تصرف کردیم.»
دغدغههای کارگری یک بورژوا
لاجوردی پس از انقلاب به دانشگاه آکسفورد رفت و سال ۱۳۶۰ دکترای اقتصاد خود را گرفت و کتاب «اتحادیههای کارگری و خودکامگی در ایران» را نوشت؛ کتابی که سال ۱۳۶۹ با ترجمه ضیاء صدقی - همکار او در پروژه تاریخ شفاهی هاروارد - در ایران منتشر شد. هدف این کتاب بررسی فراز و نشیب توسعه سیاسی ایران بود از راه نگرش بر یک جنبه از رشد سیاسی؛ پیدایش اتحادیههای کارگری از سال ۱۲۸۵ تا ۱۳۴۲. به باور لاجوردی در دورههای برخورداری از آزادیهای سیاسی، اتحادیههای کارگری نخستین نهادهایی بودند که در صحنه سیاسی ایران پدیدار میشدند و هر وقت که اختناق سیاسی دوباره مسلط میشد، اول اتحادیههای کارگری سرکوب میشدند و بعد نوبت سرکوب مطبوعات و احزاب و… میرسید. لاجوردی در هنگام تجزیه و تحلیل دادهها دریافت مشکلی که کارگران ایرانی از دهه ۱۳۲۰ برای تشکیل اتحادیههای کارگری و انتخاب رهبرانشان با آن مواجه بودند مشکل گروههای دیگر هم بود؛ از بازرگان تا وکیل دادگستری، از نویسنده تا فارغالتحصیل دانشگاه، چون دولت آنها را هم از ایجاد و اداره تشکیلات و مجامعشان منع کرده بود.
لاجوردی این کتاب را با پیشبینی «رنجش برخی دوستان ایرانی» نوشت چراکه «از آنجا که من نیز چون عضوی از طبقه ممتاز ایران از پارهای سیاستها و اعمالی که نکوهش میکنم، سود بردهام، ممکن است سخنانم حمل بر دورویی شود. من نمیتوانم داور بیطرف چنین انتقادی باشم ولی داوطلبانه خود را در معرض آن قرار میدهم زیرا باور دارم که سکوت یا گزیدن مطالب دلپسند، فرزندان من و فرزندان آنان را از فرصت درس آموختن از اشتباهات ما محروم خواهد کرد.»
لاجوردی در این کتاب از تجارب و مشاهدات عینیاش نوشته؛ از پدر کارخانهدارش، حاج محمود لاجوردی که تا سال ۱۳۴۱ در خیابان امیریه در خانهای زندگی میکرد که روبرویش دکان بقالی و قصابی و پینهدوزی و نانوایی بود؛ محلهای یکدست که طبقه ثروتمند و متوسط پایین آن در یک خیابان زندگی میکردند، با دکانهای همان محله سروکار داشتند، به گرمابه عمومی همان محله میرفتند و…این مجاورت طبقات اقتصادی گوناگون، همراه با اکراه طبیعی اعضای طبقه بازرگان از پرداختن به مصرف چشمگیر، محله را هماهنگ کرده بود. حبیب از سال ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ به مدرسه غضائری رفت؛ دبستان دولتی محله امیریه. با آنکه حاج محمود در میان اولیای دانشآموزان از همه ثروتمندتر بود، این امر مانع از آمیختن حبیب با سایر دانشآموزان نشد؛ از پوشیدن لباس متحدالشکل با پارچه وطنی تا نشستن پشت یک میز و نیمکت.
سال ۱۳۴۲ که حبیب به ایران برگشت، خانوادهاش در نیاوران ساکن بودند؛ پنج سال رانندگی روزانه از نیاوران به دفتر کارش در بازار تهران، شکاف عظیم شمال - جنوب را به حبیب نشان میداد. از اواخر دهه ۱۳۴۰، زندگی در «تهران ما» با زندگی در یکی از شهرهای اروپایی چندان تفاوتی نداشت؛ بسیاری از غربیها و برخی ایرانیان این دگرگونیها را نشانه پیشرفت دانستهاند و حبیب لاجوردی آن را «عامل عمده سرنگونی رژیم». کارگران و محرومان جامعه میدیدند که دو جامعه شکل گرفته اما دولت از راه سرکوب سیاسی آنها را در یک واحد نگه میداشت. موج انقلاب اما تیغ این سرکوب را هم کند کرد؛ گرچه کسی چندان انتظار توفیق زودهنگامش را نمیکشید. یکی از دوستان حبیب که پس از انقلاب پیوستن دوبارهاش به حزب توه در مقام یکی از رهبران آن مایه شگفتی شد، در بهمن ۱۳۵۶ به حبیب گفت که شاه با خطر جدی روبرو نیست زیرا کارگران و دهقانان سر در «آخور» دارند. دوست دیگر حبیب ارتش را با پشتیبانی آمریکا نیروی سهمگینی به شمار میآورد: «چه کسی هرگز دیده است که مردمی بیسلاح بتوانند ارتشی را از پا درآورند؟» یکی از اعضای خانواده سلطنتی در مهر ۱۳۵۷ به حبیب لاجوردی گفت که «اعلیحضرت» پیش از این چند بار شورشهای مشابهی را از سر گذرانده است و این بار نیز پیروز خواهد شد.
چنانکه غلامحسین ساعدی، نمایشنامهنویس بارها گفته بود که روشنفکران «استارت انقلاب را زدند»، ولی همین که جنبش نیرو گرفت، اعتصابات کارگران ضربه سختی به حکومت زد و اسباب سرنگونیاش را فراهم کرد. دریافت لاجوردی از آنچه پیش آمد این بود که تضاد روزافزون میان گفتار و کردار دستگاه رهبری ایران، کارگران را چنان بیتاب و بیزار کرده بود که به محض نیرو گرفتن جنبش انقلابی بدان پیوستند.
آغاز پروژه هاروارد
بهار ۱۳۶۰ حبیب لاجوردی به تازگی پایاننامهاش درباره اتحادیههای کارگری را تمام کرده و در جستوجوی کاری بود که هم آکادمیک و هم مرتبط با ایران باشد. در این اثنا، ادوارد کینن، استاد تاریخ دانشگاه هاروارد ایجاد طرح تاریخ شفاهی ایران را با او در میان گذاشت. کینن شباهتهایی میان انقلاب روسیه و ایران میدید و معتقد بود که مهاجرت صدها نفر از مقامات حکومت پیشین ایران به غرب، فرصت استثنایی برای جمعآوری و حفاظت از این اطلاعات تاریخی فراهم آورده است. یک سال بررسی جوانب طرح طول کشید؛ در شرایطی که منابع معتبر محدودی برای مطالعه تاریخ معاصر ایران وجود داشت، به سبب ماهیت نظام سیاسی به ندرت یادداشتها و گزارشهای رسمی پیش از تصمیمات عمده و پس از رویدادهای مهم تدوین میشد، از اسناد مهم به طور منظم نگهداری نمیشد و در مواردی هم که چنین اسنادی موجود بود معمولاً به آسانی در دسترس پژوهشگران قرار نمیگرفت، مطبوعات زیر سانسور دولت قرار داشت، شمار اندکی از مقامات پیشین دولتی خاطراتشان را نوشته بودند و کمتر کسی از ترس عکسالعمل دولت، موضوعات اساسی مملکتی را مطرح کرده بود، انتشارات گروههای سیاسی خارج از کشور تمایلاتی یکجانبه داشت و… به همه این دلایل ضبط خاطرات رهبران پیشین ایران تلاشی با ارزش بود که از شهریور ۱۳۶۰ با طرح تاریخ شفاهی ایران در مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد آغاز و اجرا شد.
این تجربه را حبیب لاجوردی برای تدوین رساله دکترایش درباره اتحادیههای کارگری از سر گذرانده بود. وقتی داشت اسناد وزارت خارجه آمریکا درباره نقش حزب توده در تشکیل و اداره اتحادیههای کارگری را مطالعه میکرد متوجه شد که دولت ایران در سال ۱۳۲۵ جزوهای درباره حزب توده تهیه کرده است؛ اما حتی نتوانست این جزوه دولتی که علیه حزب بود را در ایران پیدا کند و وقتی از دستاندرکاران پرسید، پاسخ دادند که دولت چنان به سازمانهای مخالف حساسیت دارد که حتی اسمی از آنها در نشریهای - ولو دولتی - کافی است که آن نشریه مضر قلمداد شود.
این تجربه حبیب را بر آن داشت تا به جمعآوری و حفظ اسناد تاریخی ایران بپردازد. او روزنامههای دوره انقلاب را میکروفیلم کرد که در دانشگاه شیکاگو موجود است. قبول پیشنهاد پروفسور کینن هم با همین هدف و انگیزه بود. تا با ثبت و حفظ خاطرات مخالفان و موافقان رژیم قبل کسی نتواند تاریخ معاصر را یکجانبه و به سود خود تعبیر و تفسیر کند.
با آغاز پروژه یکی از همکاران دانشگاه آکسفورد، ضیاء صدقی را به لاجوردی معرفی کرد؛ عضو سابق جامعه سوسیالیستها و یکی از افراد آشنا به تاریخ معاصر و شخصیتهای سیاسی. ۹۰ درصد مصاحبهها را صدقی و لاجوردی انجام دادند؛ بقیه مصاحبه را شاهرخ مسکوب که در پاریس زندگی میکرد، شهلا حائری و حان محمد مژدهی که در بوستون دوره دکترای خود را میگذراندند. ماشیننویسی هم بر عهده شهین بصیری و اما دلخانیان بود. لاجوردی از سه بنیاد تقریباً ۷۵۰ هزار دلار دریافت کرد؛ بنیاد فورد ۵۰ هزار دلار و شرکتهای خصوصی ایرانیان مقیم آمریکا و اروپا ۴۰۰ هزار دلار و سازمان موقوفه ملی نیز ۳۰۰ هزار دلار کمک کردند تا این پروژه به انجام برسد.
در آغاز طرح فهرست ۳۵۰ نفر برای مصاحبه تهیه شد شامل رهبران تمام گروهها، احزاب و نهادهای سیاسی، اعضای خاندان پهلوی، تمام نخستوزیران پیشین، اعضای مهم هیات دولت، قوه مقننه و دادگستری، رسانههای جمعی و بخش خصوصی، سران عشایر، افسران عالیرتبه ارتش، ماموران بلندپایه ساواک و رهبران و دیپلماتهای خارجی. در این پروژه نهایتاً با ۱۳۴ نفر گفتوگو شد و سهم لاجوردی شد مصاحبه با علی امینی، جعفر شریفامامی، مظفر بقایی، علینقی عالیخانی، عبدالمجید مجیدی، ابوالحسن ابتهاج، پرویز خسروانی، غلامحسین مصدق، محمدناصر قشقایی، محمدعلی مجتهدی، محمود فروغی و…
غائبان بزرگ؛ از ملکهها تا برادران شاه
در دو سال اول طرح ابتدا با سالمندان و افراد برجسته گفتوگو شد؛ ناصر قشقایی (بزرگ ایل قشقایی)، سرلشکر محمد دفتری (آخرین رئیس شهربانی مصدق و اولین رئیس شهربانی کابینه سپهبد زاهدی) و حبیب نفیسی (معاون وزارت کار در دهه ۱۳۲۰) حدود یک سال پس از انجام مصاحبه فوت کردند. ارتشبد غلامعلی اویسی (فرمانده نیروی زمینی) و مصطفی فاتح (مدیر شرکت ملی نفت ایران) پیش از آنکه فرصت مصاحبه با آنان فراهم شود، فوت کردند.
دلیل دومی که اولویت را به مسنترین و برجستهترین افراد دادند این بود که به گفته لاجوردی «فکر میکردیم اعضای این گروه کمتر از بقیه امیدوار به رسیدن به قدرت مجدد هستند. بنابراین احتمال میدادیم که نه تنها بیشتر از سایرین مایل به مشارکت باشند بلکه گزارشهای صادقانهتری نیز ارائه دهند. یقین ندارم که این فرض درست از آب درآمده باشد. بسیاری از روایتکنندگان جوانتر خاطرات و تجارت خویش را صمیمانه شرح دادند، در حالی که بعضی از روایتکنندگان سالمندتر چندان صریح نبودند.»
پیش از آغاز نخستین جلسه مصاحبه، یک موافقتنامه رسمی میان روایتکننده و دانشگاه به امضا میرسید که تمام حقوق چاپ و نشر خاطرات فرد به دانشگاه هاروارد منتقل میشود. به روایتکنندگان این امکان داده میشد که استفاده از خاطراتشان را برای مدتی محدود کنند. تعهدی که دانشگاه هاروارد در پذیرفتن محدودیتهای گوناگون روایتکنندگان برعهده گرفت موجب شد تعداد بیشتری از سیاستمداران در این طرح شرکت کنند. چالش نخست در سال اول اجرای طرح، دور کردن این تصور بود که این پروژهای مخفی است؛ گرچه گاه این تلاش ناموفق و این تصور به سود آنان تمام میشد. چون برخی افراد با این تصور که مصاحبهکنندگان با مقامات واشنگتن رابطه مستقیم دارند، به انجام گفتوگو متمایل شدند مثل همان وزیر پیشین که در پایان مصاحبه ابراز امیدواری کرد مقامات ایالات متحده پس از گوش دادن به نوارهایش، برای اصلاح وضع ایران اقدام کنند.
البته بودند افرادی در صدر لیست مصاحبهها که هرگز تن به انجام گفتوگو ندادند؛ فرح پهلوی در مقابل اصرار لاجوردی برای انجام گفتوگو پاسخ داد: «من نمیخواهم پیش از این گرد و خاک بلند شود.» ثریا اسفندیاری، همسر سابق شاه و بزرگ شده اروپا با لهجه غلیظ اصفهانی جواب رد داد به درخواست لاجوردی و گفت «من نمیخواهم وارد مسائل سیاسی شوم.» لاجوردی اصرار میکند که چند سؤال مطرح میکند که اگر دوست داشت به آنها پاسخ دهد. ثریا با بیمیلی قبول کرد و لاجوردی هم چند سؤال بیخاصیت طرح کرد تا بلکه او را به حرف بیاورد. پرسید در آن زمان چنارهای خیابان پهلوی تا دربار چه اندازههایی داشتند؟! و… این سؤالات اما هیچ انگیزهای برای پاسخ در ثریا ایجاد نکرد.
فهرست تاریخ شفاهی البته غایبان بزرگ دیگری هم داشت؛ از برادران شاه که حاضر نشدند مصاحبه کنند تا جمشید آموزگار، نخستوزیر پیشین که لاجوردی هر سه یا شش ماه با او تماس میگرفت تا راضیاش کند اما آموزگار با این جواب که زندگی الگوسازی نداشته و خودش را آدم مهمی نمیداند، از گفتوگو طفره رفت.
راههای رفته و حرفهای نگفته
فلسفه پروژه تاریخ شفاهی این بود که به روای فرصت دهد داستان زندگیاش را به زبان و طبق میل خود بیان کند. نقش اصلی مصاحبهکننده این بود که بر حسب اهمیت تاریخی مطالبی که میگوید، به شرح و بسط و یا اختصار اظهاراتش ترغیب کند. مصاحبهکنندگان میکوشیدند به مثابه بازپرس، وکیل مدافع یا خبرنگار عمل نکنند. وظیفه مصاحبهکننده این بود که با علاقه به حرفهای روایتکننده گوش کند؛ مجاز نبود راوی را تحتفشار یا رودربایستی قرار دهد تا درباره موضوعاتی که مایل نبود صحبت کند. مصاحبهکنندگان نه ابراز عقیده میکردند و نه مجاز بودند اظهارات روایتکننده را تائید یا تکذیب کنند.
راویان چهار گروه بودند: اولین و باارزشترین گروه افرادی بودند که هم اطلاعات تاریخی فراوانی داشتند و هم تمایل زیادی برای ارائه آن برای ثبت در تاریخ. گروه دوم افراد دارای اطلاعات کم و تمایل کم و گروه سوم دارای اطلاعات اندک و تمایل بسیار زیاد به تبرئه آن. به مصاحبهکنندگان گفته شده بود در مواردی که روایتکننده اطلاعات محدودی دارد، مصاحبهکننده باید پس از ارزیابی موقعیت، با احتیاط و ظرافت مصاحبه را خاتمه دهد. از همه دشوارتر، مصاحبه با گروه چهارم بود که اطلاعات تاریخی زیاد و تمایل اندکی برای ارائه آن داشتند. یکی از اعضای خاندان پهلوی گفت از آنجایی که نمیتواند حقیقت را تمام و کمال بگوید ترجیح میدهد که هیچ نگوید. عضو دیگر این خانواده گفته بود: «ما به اندازه کافی دشمن داریم. با این مصاحبه نمیخواهیم به تعداد آنان اضافه کنیم.» برای برخی از این افراد، علت امتناع از مصاحبه نگرانی از اتهام خیانت به رژیمی بود که در آن خدمت کرده بودند. یکی از وزرای پیشین گفت که در سراسر زندگی سیاسیاش، شاه را ستایش میکرده، ولی پس از دیماه ۱۳۵۷، وقتی شاه ایران را ترک کرد، نظرش نسبت به او تغییر کرد، چون شاه میدانست با خروج از ایران، رژیم سلطنتی فرو میریزد. با این بدبینی نسبت به شاه احساس او این بود هر نوع اظهارنظر نسبت به گذشته، او را در معرض سرزنش قرار میدهد.
نگرانی برخی این بود که اگر درباره گذشته حرف بزنند، ممکن است به امکانات آینده آنها لطمه وارد شود. کسانی هم بودند که میترسیدند انجام مصاحبه، خویشاوندان و اموال آنان را در ایران به خطر بیاندازد. تعدادی از مقامات بلندپایه پیشین هم از مصاحبه سر باز زدند چون یاد آوردن خاطرات تلخ گذشته، آنها را رنج میداد. برخی از چهرههای سالمندتر هم به دلایل اخلاقی از مصاحبه امتناع کردند، چون احساس میکردند که آنچه میان آنان و دیگران گذشته باید به گور برود. استدلال متقاعدکنندهای که غالباً به کار گرفته میشد این بود که خاطرات آنها تا هر زمانی که بخواهند محفوظ خواهد ماند. به آنها میگفتند دانشگاه هاروارد اسناد تروتسکی را برای چندین دهه در لاک و مهر نگه داشته و با خاطرات آنها همین کار را خواهد کرد. اما باز بودند افرادی که متقاعد نشدند.
آرشیو صداهای تاریخ
لاجوردی نه مدعی انداختن طرحی نو در تاریخ شفاهی بود و نه کارش خالی از نقد و نقص؛ اما ۸۹۶ ساعت خاطراتی که در پروژه تاریخ شفاهی ایران ضبط شده، از جهت اهمیت راویان، امانتداری در نقل روایات، پیادهسازی متنی و دیجیتال و صوتی، آن را در زمره منابع ارزشمند تاریخ معاصر قرار داده است. گرچه تعدادی از مصاحبهها محدودیت زمانی برای انتشار داشتهاند و بعضی از روایتگران انتشار خاطرات خود را به زمان مشخصی موکول کردهاند. اما از آنجا که از حدود سال ۲۰۰۸ این پروژه نیمهتمام رها شده بعضی از مصاحبههایی که محدودیت زمانی آنها به پایان رسیده، همچنان منتشر نشدهاند.
حالا لاجوردی رفته و انبانی از صداهای ماندگار را به یادگار گذاشته؛ روزی به محمود فروغی گفته بود: «قرن [سال] دو هزار که یک محققی دارد این را گوش میکند، یک دعایی هم واسه ما میکند.»
البته همزمان با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، پروژه دیگری در بنیاد مطالعات ایران با همت غلامرضا افخمی، رئیس سابق دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی دانشگاه ملی ایران کلید خورد که آرشیو آن شامل بیش از ۲۰۰ مصاحبه در زمینههای گوناگون است؛ از جمله دگرگونی در نظام آموزش و پرورش، اهداف و سیاستهای اقتصادی و مسائل مربوط به رشد و توسعه و نوآوری، رویدادهای عمده اجتماعی و سیاسی، نهادهای دولتی و انتخابی تصمیمگیری، سیاست خارجی، جنبش زنان، اصلاحات ارضی و انقلاب اسلامی. بنیاد مطالعات ایران برای خود متدولوژی مورد استفاده مرکز پژوهش تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا را برگزید. در آرشیو بنیاد مطالعات ایران با داریوش آشوری، مهرانگیز دولتشاهی، مظفر فیروز، ریچارد فرای، فریدون هویدا، داریوش همایون، مهرداد پهلبد، داریوش شایگان، سر دنیس رایت، ارتشبد طوفانیان، نادر نادرپور، عبدالمجید مجیدی و اشرف، غلامرضا و محمودرضا پهلوی و… گفتوگو شده است.
این دو پروژه توانسته بخشی از راویان غربنشین و غربتگزین تاریخ ایران را به حرف آورد که بدون عزمی جدی برای جمع کردن این تعداد چهره با یک برنامهریزی منسجم و نگاه مطالعاتی و اولویت انتشار عمومی بر بایگانی آرشیوی میسر نبود.