سرویس تاریخ «انتخاب»: صبح روز یکشنبه که تاسوعا است، امروز روسها بنای گیر و دار و غارت بعضی خانهها و خرابی جاها را که سنگر بوده و یا مظنون بودند گذاشتند، ولی بندگان حضرت آقا [ثقهالاسلام]چنانکه عرض شد، شبِ هفتم که از قونسولخانه مراجعت کرد و از همان ساعت مجاهدین و تفنگداران و اشخاص مظنون هرچه دسترس بودند امر به فرار نموده آخرینِ آنها آقا شیخ سلیم بود که قضا و قدر گرفتارش کرد.
تا ظهر روزِ هفتمِ ماه [محرم – دی]از مردم دلداری نموده و امر به سکوت میفرمود. بعدازظهر قدغن فرمودند که «دیگر کسی را پیش من راه ندهید، ولی مبادا اینکه درِ کوچه را ببندید.» و روزِ هشتم را نیز همانطور در خانه تشریف دارند و روز تاسوعا در خانه مشغول مطالعه بعضی کاغذهای لازمه هستند.
امروز تقریبا چهار ساعت به غروب مانده، جماعتی از اهل محله سرخاب محض خدمت به روسها با جماعت زیاد خانههای بیچاره میرزا ابوالقاسم ضیاءالعلما را احاطه نموده، آخرالامر خودش را گرفتار، با نهایت اذیت و اهانت و بیاحترامی پیشِ قبرستان سید حمزه آورده و خالویش [داییاش]محمدقلیخان لنکان دست به دامان این و آن شده بالاخره دید از خواهرزادهاش دستبردار نیستند بنای داد و فریاد را گذاشت، چون مباشرین این عمل شنیع و زشت، امر را اینگونه دیدند او را هم از پیش سید حمزه با ضیاءالعلما در توی درشکه گذاشته روانه باغ کردند.
(این بیچاره خالو به اندازهای مهربان بود (که) فردای همین روز در موقع اعدام شهدای وطن، این مرد باغیرت خود را به کشتن داد سهل است هرچه تهدید و توبیخ شد که بعد از ضیاءالعلما او را مصلوب دارند قبول نکرده، حتی با کمال قوت قلب، حالت حمله را اتخاذ و با مباشرین عمل مقابله نمود (ه) بالاخره پیش از خواهرزادهاش مصلوب شد).
باری بنده بعد از گرفتاریِ ضیاءالعلما و خالویش حضور حضرت آقا میرفتم، آقای عباسقلیخان فتوحدفتر مرا دیده و با من مراجعت نموده در جای خلوتی از کوچه یواشکی اظهار داشت که: «الان از اردو میرسم. میخواستم محرمانه با شما ملاقات نمایم، جسارت نکردم دولتخانه حضرت آقا وارد شوم، پیش حاجی شجاعالدوله بودم که با روسها به واسطه تلفن صحبت میکردند. معلوم شد که طرفین در صدد گرفتاری حضرت آقا هستند. البته حضور مبارک آقا عرض کنید که رضای خدا هر طور است این چند روز را به جایی تشریف برده و مخفی باشند. من بیشتر از این نمیتوانم با شما حرف زده و همراهی نمایم. عجالتا خداحافظ.»
و بنده هم بعد از مفارقت مشارالیه به حضور آقا عازم، وقتی رسیدم که در حیاط به انتظار بنده تشریف دارند که به آقای افتخارالملک خبر داده میخواهند آنجا تشریف ببرند. محمدعلی را فرمودند: «فورا به خانه تاجالذاکرین رفته بگو امشب را تشریف بیاورد اینجا، شب شام و خواب را اینجا مانده و برای من یک روضه بخواند. مخصوصا بگو که شب مراجعت ممکن نیست.» بعد متوجه بنده شد، یک سمت حیاط را خلوت کرده از وضعیات استفسار فرموده، بنده هم اول پیغام فتوحدفتر را عرض نموده، در جواب فرمودند: «من هم سه روز است که درِ کوچه حیاط خود را باز گذشته مترصد چنین حادثه و منتظر قضا و قدر و خواست خدایی هستم و ابدا نه به جایی فرار و نه در خانهای پنهان میشوم.»
یواش یواش راه رفته تا به درِ کوچه رسیده در آنجا گرفتاریِ ضیاءالعلما را با تفصیل عرض مینمودم و حضرت آقا اظهار تأسف فرموده و چند نفر نوکر به فاصله ده قدم تقریبی از پشت سرِ ما میآمدند. قدری از کوچه مسافت شده بود، فرمودند: «از عقب یک درشکه میآید. چنانکه ملتفت نباشند ببین در توی آن کیها نشستهاند؟»
بنده هم بعد از رسیدن درشکه به محاذی [روبهرو]ما، قزاقان روس را که در این قضیه دهروزه در تمامی امورات مدخلیت تامه داشت، دیده به حضور مبارک عرض نمودم.
درشکه مزبور تقریبا پنجاه قدم از ما جلوتر رفته، در آنجا دو نفر قزاق که در پیشِ درشکه میتاختند اسبها را نگاه داشته پیاده شدند؛ و شخص رئیس هم از درشکه پیاده و دو نفر قزاق سواره که پشت درشکه میتاختند آنها هم پیاده شدند.
رئیس با سرعت [به]۸-۷ قدمی حضرت آقا آمده و در آنجا شاپقه خود را برداشته، با زبان روسی چند کلمه حرف زد که هیچکدام از ماها نفهمیدیم. نوکرها [در اینجای متن نقطهچین است]رئیس هم ملاحظه نمود که جواب ندادیم. مبهوت مانده در این حال بنده ملاحظه کردم که ودنسکی، نایبقنسول روس، از همان درشکه پیاده شده که من قبلا او را در توی درشکه ندیده بودم. آن هم با سرعت تمام به طرف ما آمده، شاپقه خود را برداشته و دوستانه دست داده و دو سه قدم احتراما عقب رفته و متواضعانه اظهار داشت که «چند نفر از آقایان معروف برای مطلب مهمی در قونسولخانه هستند. جناب جنرال قونسول سلام رساندند که حضرتعالی هم قبول زحمت فرموده تشریف بیاورید اینجا.»
حضرت آقا فرمودند: «پس بفرمایید تا من هم با درشکه دیگر میآیم.» ودنسکی محترمانه عرض نمود: «این درشکه شخصی جناب جنرال قونسولگری است که محض ابراز دوستی و اظهار احترام فرستادهاند.» حضرت آقا هم بدون تردید سوار و بعد از آن ودنسکی در پهلوی آقا نشسته و در موقع سواری، رئیس قزاق بنده را اسما سوال کرد. ودنسکی معرفی نمود. رئیس قزاق در پهلوی خویش جای مرا معین کرد. در موقع سواری بنده حضرت آقا با حالت تبسم فرمودند: «دست و پایت را جمع کن که تو هم رفتنی شدی.» (این مسئله مبنی بر قضیهای است). متاسفانه این اشخاص فرمایش حضرت آقا را سوءتفاهم تلقی کرده، نمیدانم به چه تأویل نموده، به تردید افتاده فورا با هم چند کلمهای روسی حرف زده و مرا مخاطب داشتند که «تو هم پیاده بیا.»
درشکه مراجعت کرده از پیش دربخانه حضرت آقا خیلی تند و چاپاری گذشته، بنده با همقطاری محمدعلی از پشت درشکه دویده مختصر راهی به قونسولخانه مانده درشکه قونسول را خالی مراجعت داده بودند.
در موقعی که ما پیش قونسولخانه رسیدیم، فقط یک صاحبمنصب با دو سه نفر قراول در آنجا بودند که ما هرچه اصرار نمودیم، مانع شده و به قونسولخانه راه ورود ندادند. آخرالامر با قنداقه تفنگ از بازوی محمدعلی زده و ما را مراجعت دادند. تمام این مسئله که از رسیدن حضرت آقا به قونسولخانه تا مراجعت ما که کمتر از بیست دقیقه است ما ملاحظه کردیم که تمامی پشتبامهای اطراف قونسولخانه از سالدات [سرباز روسی]و کوچههای ارمنستان [نام محلهای در تبریز]از سواره قزاق مملو شده. ما خودمان را به دربخانه بصیرالسلطنه رسانیده با معیت ایشان نایبقونسول انگلیس را دیده از ماجرا حالیاش نمودیم.
در جواب اظهار داشت: «شما چرا اینگونه وحشت مینمایید؟ منتها این است که آقای ثقهالاسلام امشب را در قونسولخانه میماند. بیشتر از اینکه نمیتوانند او را نگاهداری نمایند و ما را هم این اوقات از طرف دولت خودمان اطلاع دادهاند که ابدا به پلتیک و سیاسیات روسها مداخله ننماییم. یکی هم این است که قونسول ما هنوز مراجعت ننموده و اِلا خود شاید میتوانست از مطلب مسبوق شده و اقلا اسباب ملاقات و گفتوگوی شما را با آقای ثقهالاسلام فراهم میآوردند.»
مختصر ما مراجعت نموده در نزدیکی خانههای بصیرالسلطنه، کربلایی محمد کلاهدوز و آقا حسینعلی که از همقطاران است رسیده، ایشان را عودت داده. چون در این موقع بندگان حضرت مستطاب شریعتمدار ملاذالانام [پسران ثقهالاسلام]آقای آقا میرزا محمد آقای ثقهالاسلام مد ظلهالعالی در عتبات عالیات و جنابان آقا میرزا هادیخان و آقا میرزا ابوالحسنخان با جناب آقا میرزا رفیعخان فرزند دلبند آقای شهید در اروپا و جناب آقا میرزا یحیی آقای جوانمرگ طابثراه که خلف ارشد ارجمند آقای شهید است در طهران تشریف دارند.
یک ساعت از شب گذشته این چهار نفری: کربلایی محمد، آقا محمدعلی، آقا حسینعلی و بنده با حالت یأس در دولتمنزل حضرت آقا به حضور آقایان آقا میرزا داود آقا و آقا میرزا محمود آقا مدظلهما که با جناب آقا میرزا علیاصغرخان ظهیرهمایون تشریف داشتند شرفیاب و مطلب را کماکان عرض نموده. چون وقت، شب و راههای چاره از هر طرف مسدود است با حالت بهت و سوگواری شب عاشورا که واقعا از شب قیامت نمونه و اثری بود تا صبح با هزاران خیال و تشویش به پایان آوردیم.
منبع: یادداشتهای میرزا اسدالله ضمیری ملازم خاص ثقهالاسلام شهید، به کوشش برادران شکوهی، تبریز: ابنسینا، چاپ اول، بیتا، صص ۶۹-۷۵.
سه ساعت و نیم به غروب مانده لشگر کفار یا قشون تسار [تزار] حضرت آقای مظلوم را با هفت نفر دیگر اشخاص ذیل، در میدان مشق حاضر با چند نفر از روسهای ظاهرمسلمان بر عمل قتل و اعدام این اشخاص آقا شیخ سلیم، میرزا ابوالقاسم ضیاءالعلما با خالویش محمدقلیخان، صادقالملک، پسران علی مسیو ۲ نفر، (و) مشهدی ابراهیم نامِ خیاط مباشرت و اقدام نمودند... انا لله و انا الیه راجعون. این شهدای وطن شبِ شام غریبان را تا سحر سرِ دار بودند.