arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۷۱۷۷۸
تاریخ انتشار: ۱۲ : ۲۰ - ۰۹ شهريور ۱۳۹۹

«سخنان حسین(ع) از مدینه تا کربلا» ارشاد دشمن و سخنان حضرت پیش از شهادت: به نسب و ریشه من بنگرید که من کیستم؟/ اگر دین ندارید و از روز قیامت نمی ترسید، پس در دنیای خود آزاده و با کرامت باشید

رویداد غمبار کربلا، رویدادى تاریخ ساز است که اشعه هاى تابناک آن فراتر از زمان و مکان، مرزها را در نوردیده و رنگ جاودانگى به خود گرفته است. در این میان سخنان امام حسین(ع) از زمانی که در مدینه حضور داشتند تا لحظه شهادت در کربلا برای دیروز، امروز و آیندگان سراسر درس و آموزه بوده و هست.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

رویداد غمبار کربلا، رویدادى تاریخ ساز است که اشعه هاى تابناک آن فراتر از زمان و مکان، مرزها را در نوردیده و رنگ جاودانگى به خود گرفته است. در این میان سخنان امام حسین(ع) از زمانی که در مدینه حضور داشتند تا لحظه شهادت در کربلا برای دیروز، امروز و آیندگان سراسر درس و آموزه بوده و هست.

در ادامه به سخنان حضرت پیش از شهادت و برخی از اتفاقات در عاشورا اشاره می شود:

بامداد روز دهم

در آن روز و در سرزمین کربلا، تقسیمات سپاه دشمن بدین ترتیب بود: تمیم و همدان با حرّبن یزید ریاحی یربوعی(از بنی تمیم) کِنده و ربیعه با قیس بن اشعث کِندی، مذحج و بنی اسد با عبدالرحمن بن ابی سُبره جُعفی (از تیره مذحج) و مردم مدینه با عبدالله بن زهیر ازدی همراه بودند. عمربن سعد فرماندهی سواره نظام را به عزره بن قیس احمسی و پیاده نظام را به دست شبث بن رِبعی ریاحی(از تمیم) سپرد، عمرو بن حجّاج زبیدی را بر قسمت راست لشکر و شمربن ذی الجوشن کلابی را بر قسمت چپ لشکر گمارد و پرچم را به دست غلام خود، ذوید داد. عمربن سعد پس از خواندن نماز صبح، با یاران خود روانه شد.

از امام سجاد(ع) نقل است که فرمود: هنگامی که امام حسین(ع) آماده شدن لشکریان را دید، دست به دعا برداشت و گفت: «اللَّهُمَّ انت ثقتی فِی کل کرب، ورجائی فِی کل شده، وانت لی فِی کل امر نزل بی ثقه وعده، کم من هم یضعف فِیهِ الفؤاد، وتقل فِیهِ الحیله، ویخذل فِیهِ الصدیق، ویشمت فِیهِ العدو، انزلته بک، وشکوته الیک، رغبه منی الیک عمن سواک، ففرجته وکشفته، فانت ولی کل نعمه، وصاحب کل حسنه، ومنتهی کل رغبه؛ خداوندا، تو تکیه گاه من در تمام مشکلات، و امید. من در همه سختی ها و پناهگاه و پشتیبان من در برابر رخدادهای ناگوار هستی. چه بسا مشکلی پیش آید که انسان در حل آن ناتوان است و چاره ای نمی یابد، دوست، رهایش می کند و دشمن شماتتش می نماید. من آن را در پیشگاه تو می آورم و به نزد تو شکایت می کنم؛ چرا که از غیر تو روی گردانم. تو گشایش می دهی و مشکل را برطرف می سازی. تویی ولیّ همه نعمت ها و صاحب نمام حسنات و سرانجام تمام آرزوها.»

امام حسین(ع) دستور داد تا در خندقی که پشت سر خویش کنده بودند، آتش برافروزند. شمر بن ذی الجوشن کلابی با پوشش رزمی کامل اسب خویش را تازاند و به اردوگاه امام(ع) نزدیک شد، در آنجا آتش برافروخته را که دید، بازگشت و با صدایی بلند گفت: «حسین! به پیشواز آتش دنیا پیش از آتش رستاخیز رفتی!» امام(ع) از یاران خود پرسید: «گویا شمربن ذی الجوشن است؟» گفتند: «خداوند نگهدار تو باد! آری، خود اوست.» آنگاه امام(ع) پاسخ وی را چنین داد: «ای فرزند زن بز چتران، تو بدان سزاوارتری!» مسلم بن عوسجه به حضرت گفت: یابن رسول الله، جانم به فدایت، اجازه دهی او را با تیر بزنم، چرا که این فاسق متکبر در تیررس من است. فرمود: «تیر مینداز، نمی خواهم آغازگر جنگ باشم.» امام حسین(ع) در حالی نماز صبح را به جماعت خواند که سی و دو نفر سواره و چهل نفر پیاده نظام داشت.

پس از نماز پرچم را به برادرش عباس داد و سمت راست لشکر را به زهیر بن قین بجلی و سمت چپ لشکر را به حبیب بن مظاهر اسدی سپرد.

خطبه آغازین امام حسین(ع)

امام حسین(ع) که دید لشکریان به نزدیکی آنها آمدند، شترش را خواست و بر آن سوار شد و آنگاه با برادرش عباس و پسرش علی اکبر نزدیک آنان رفت و با صدایی بلند به آنان فرمود: «ای مردم، سخنانم را بشنوید و در پیکار با من شتاب مکنید تا شما را آنگونه که حق شما بر من است، پند دهم و دلیل آمدنم به سوی شما را توضیح دهم. پس چنانچه دلیل مرا پذیرفتید و سخنم را تصدیق کردید و منصفانه داوری کنید، سعادت را از آن خود نموده اید و دیگر جایی برای جنگ با من باقی نمی ماند؛ اما اگر دلیل مرا نپذیرید و منصفانه داوری نکنید «فَأَجْمِعُوا أَمْرَکُمْ وَشُرَکَاءَکُمْ ثُمَّ لَا یَکُنْ أَمْرُکُمْ عَلَیْکُمْ غُمَّهً ثُمَّ اقْضُوا إِلَیَّ وَلَا تُنْظِرُونِ»، «إِنَّ وَلِیِّیَ اللَّهُ الَّذِی نَـزَّلَ الْکِتَابَ وَهُوَ یَتَوَلَّى الصَّالِحِینَ» پس در کارتان با شریکان خود همداستان شوید تا کارتان بر شما پو شیده نباشد، سپس درباره من تصمیم بگیرید و مهلتم مدهید. به درستی که سرپرست من همان خدایی است که قرآن را فرو فرستاده و او دوستدار صالحان است.

از آنجا که امام(ع) این سخنان را با صدای بلند فرمود، بیشتر مردم از جمله خواهران و دخترانش آن را شنیدند و صدایشان به گریه بلند شد و به گوش امام(ع) رسید؛ به همین دلیل به برادر و فرزند خویش رو کرد و فرمود: «بروید آنان را آرام کنید. به جانم سوگند پس از این بسیار خواهند گریست.» آن دو نفر رفتند و زنان حرم را آرام نمودند. آنگاه امام(ع) حمد و سپاس خدا را به جای آورد و ذکر خدا را آن گونه که شایسته است، بر زبان آورد، سپس بر محمد(ص)، فرشتگان و دیگر پیامبران درود فرستاد و فرمود:

به نسب و ریشه من بنگرید که من کیستم؟ آنگاه به خود آیید و بپرسید آیا کشتن و بی حرمتی نمودن به من بر شما جایز است؟ آیا من فرزند دختر پیامبر شما و فرزند وصی و پسرعمویش نیستم؟ همو که اولین مسلمان و اولین کسی است که پیامبر را درباره آنچه از جانب پروردگار خویش آورده است، تصدیق کرد؟ آیا حمزه سیدالشهدا عموی پدر من نیست؟ آیا جعفر طیّار، شهیدی که با دو بال پرواز می کند، عموی من نیست؟ آیا این سخن پیامبر(ص) که در میان شما شایع است به گوشتان نرسیده که درباره من و برادرم فرمود: «هذانِ سیّدا شباب اهل الجنّه: این دو تن سرور جوانان اهل بهشت هستند»؟ پس یا کلام مرا تصدیق می کنید که حق است، و به خدا سوگند من هرگز از روی عمد دروغ نگفته ام، از همان آغاز از زمانی که دانستم خداوند گوینده آن را نکوهش کرده، ضررش را به خود او باز می گرداند،… یا این سخن مرا راست نمی دانید، که در آن صورت در میان شما هستند کسانی که چنانچه از ایشان بپرسید، پاسخ شما را خواهند داد. از جابر بن عبدالله انصاری بپرسید یا از ابوسعید خدری یا از سهل بن سعد ساعدی یا از زید بن ارقم و یا از انس بن مالک؛ شما را خواهند که که این سخن را از رسول خدا(ص) درباره من و برادرم شنیده اند. حال این سخن، شما را باز نمی دارد که خون مرا نریزید؟!

شمر که نزدیک امام(ع) بود، از آن ترسید که سپاهان تحت تأثیر کلام حضرت قرار گیرند، پس سخنان او را قطع کرد و گفت: «هر کس این کلام تو را گوش کند، از جمله کسانی است که خداوند را بر لب پرتگاه می پرستد.» با این کلام چنین وانمود کرد که منظور امام(ع) را نفهمیده است. به همین دلیل بود که حبیب بن مظاهر اسدی پاسخ او را داد: «من شهادت می دهم، تو راست می گویی که منظور او را درنمی یابی؛ چرا که خداوند بر دلت مهر زده است.» سپس امام(ع) فرمود:

«اگر به این سخن پیامبر درباره من و برادرم شک دارید، آیا به آنچه عیان است، شک دارید؟! من فرزند دختر پیامبرتان نیستم؟! به خدا قسم در بین تمام شرق و غرب غیر از من کسی فرزند دختر پیامبر نیست، نه از میان شما و نه از میان غیر شما؛ تنها فرزند دختر پیامبر تان من هستم. به من بگویید: به چه دلیل برای کشتنم آمدید؟ کسی را از شما کشته ام؟ یا مالی را ضایع کرده ام؟ یا به قصاص جراحتی که وارد ساخته ام، از من طلبکارید؟!»

همه در سکوت فرو رفتند و احدی پاسخ نداد. امام حسین(ع) سران آنها را دید که در پیشاپیش لکر ایستاده اند و به سخنانش گوش می دهند. شبث بن ربعی یربوعی تمیمی، حجّار بن ابجر عجلی، قیس بن اشعث کندی و زید بن حارث شیبانی از جمله کسانی بودند که برای حضرت نامه نوشتند و از او خواستند تا نزدشان برود. امام(ع) که آنها را به خوبی می شناخت، با صدایی بلند مورد خطابشان قرار داد و فرمود:

آیا شما به من نامه ننوشتید که «درخت های ما میوه داده، منطقه سرسبز شده و آب برکه ها بالا آمده است، و تو به سمت سپاهی می آیی که آماده و گوش به فرمان توست، پس به سوی ما بیا»؟!

آنها که می کوشیدند خود را پنهان سازند، این سخنان را انکار کردند و گفتند: «ما نامه ننوشتیم!» حضرت فرمود: «سبحان الله! آری به خدا قسم، چنین کردید.» آنگاه رو به مردم کرد و فرمود: ای مردم! اگر از آمدنم ناخشنودید، بگذارید از اینجا به جایگاه امنی از زمین برای خود بروم.»

قیس بن اشعث به حضرت گفت: «چرا به فرمان عموزاده هایت تسلیم نمی شوی؟ آنان بر خلاف میل تو رفتار نمی کنند و امر ناپسندی از جانب آنها به تو نمی رسد!» امام حسین(ع) این شخص را به خوبی می شناخت و با خبر برد که برادرش محمد بن اشعث مانند این سخن را به مسلم بن عقیل گفته بود، به همین دلیل به وی فرمود:

تو برادرِ برادرت (محمد) هستی؛ می خواهی بنی هاشم بیش از خون مسلم بن عقیل را از تو بخواهند؟ نه به خدا قسم، هرگز خود را با خواری تسلیم شما نمی کنم و مانند بردگان، اقرار به بردگی نخواهم کرد. بندگان خدا« إِنِّی عُذْتُ بِرَبِّی وَ رَبِّکُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ»، «إِنِّی‌ عُذْتُ‌ بِرَبِّی‌ وَ رَبِّکُمْ‌ مِنْ‌ کُلِ‌ مُتَکَبِّرٍ لاَ یُؤْمِنُ‌ بِیَوْمِ‌ الْحِسَابِ‌« پناه می برم به پروردگار خویش و شما از هر انسان متکبری که ایمان به روز قیامت نداشته باشد.

پس از آن، امام حسین(ع) به اردوگاه خویش بازگشت و از شتر پیاده شد و به عُقبه بن سمعان فرمود: آن را (در جای خود) ببند.» او نیز چنین کرد.

با این سخنان امام(ع) حجت را بر آنان تمام کرد مبنی بر اینکه او مانند بردگان اقرار به بردگی نمی کند و خود را با خواری به کسی که متکبر است و به روز قیامت ایمان ندارد، تسلیم نمی سازد، بلکه او به دعوت آنها آمده و به همین دلیل باید رهایش سازند تا از اینجا به جایی دیگر که برایش امن است برود.

او امان را به گونه ای خواست که مخل امنیت آنها نیز نباشد. آری، امام(ع) این مطلب را برای اتمام حجت فرمود، در حالی که خود می دانست آنان به سلامت رهایش نمی سازند؛ زیرا پیش از این به او خبر(شهادتش) داده شده بود و همان گونه که گذشت، خود حضرت این مطلب را فرموده بود.

پس از سخنرانی اصحاب و یاران امام حسین(ع)، اقامه نماز ظهر سه حمله آغاز شد و اصحاب و یاران حضرت از بنی هاشمیان و غیر بنی هاشمیان یک به یک به شهادت رسیدند.

شهادت امام حسین(ع)

هنگامی که حضرت مشاهده کرد تنها سه یا چهار نفر از مردان باقی مانده اند، شلواری کهنه که کسی بدان طمع نکند، خواست و قسمت هایی از آن را پاره کرد تا پس از کشته شدن، آن را به غنیمت نبرند. آنگاه به سوی لشکریان دشمن آمد و در دفاع از خود برای آنان سخنانی فرمود، در حالی که آن سه تن باقی مانده، خود را سپر ایشان قرار دادند تا سرانجام کشته شدند.

امام(ع) تنها ماند در حالی که سر و بدنش سخت مجروح شده بود؛ اما باز هم شمشیر می زد و لشکریان را از چپ و راست پراکنده می ساخت. مالک بن النُسیر کندی به وی تاخت و با شمشیر به سرش ضربتی زد که بُرنس او را شکافت و سرش را خونین ساخت (به حدی که همان کلاهخود پر از خون شد) امام(ع) به وی فرمود: «امیدوارم از این (برنس) هیچ سودی به تو نرسد و خداوند تو را با ستمکاران محشور فرماید!» آنگاه آن را به کناری انداخت و سرپوشی دیگر خواست و آن را بر سر گذاشت و عمامه ای از خز سیاه بر آن نهاد.

او پیراهن یا قبایی از جنس خز به رنگ وسمه بر تن داشت، (ظاهراً منظور گوینده لباسی بی ارزش است؛ چرا که با ماده ای گیاهی به نام وسمه رنگین شده بود) و با وجود این همه زخم، دلاورانه می جنگید مراقب تیر و نیزه های دشمن بود و از هر شکافی برای حمله به دشمن استفاده می کرد و بر لشکریان می تاخت.

در حالی که خانواده امام حسین(ع) در خیمه بودند، شمربن ذی الجوشن ضبابی (از تیره بنی کلاب) با ده نفر از ولگردان و فرومایگان کوفه به سوی خیمه یورش بردند، به گونه ای که میان حضرت و خیمه مورد نظر همچون دیواری شدند. امام(ع) با صدایی بلند به آنان فرمود:

«ویلکم! إِنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ دِینٌ وَ کُنْتُمْ لَا تَخَافُونَ الْمَعَادَ فَکُونُوا فی امر دنیاکم أَحْرَاراً ذوی احساب. امنعوا رَحلی و اهلی من طغامکم و جُهّالکم: وای بر شما! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمی ترسید، پس در دنیای خود آزاده و با کرامت باشید. نامردان و سفیهان را از خانواده و بارگاه من باز دارید!»

شمر در پاسخ گفت: «ای پسر فاطمه! حال که خود چنین می خواهی، باکی نیست.» آنگاه با این ده نفر به سوی امام(ع) حمله کرد. امام نیز با دلاوری از هر سو که بر آنها می تاخت، پراکنده می شدند؟

ابومخنف به نقل از عبدالله بن عمار بارقی همدانی آورده است: هم از چپ و راست بر امام(ع) حمله بردند، ایشان نیز بر آنان می تاخت و همگی را از اطراف خود می پراکند. به خدا سوگند من تا به آن روز شکسته دلی مانند وی را ندیده بودم که فرزندان و خاندان و یارانش را از دست داده باشد، اما چنین دلاورانه، با قلبی توانا و بازویی توانمند بجنگد! به خدا همانند او را نه پیش از وی دیدم و نه پس از او؛ سپاهیان همانند گوسفندانی که به گرگ بدان ها حمله برده باشد، از اطرافش می گریختند.

عمر بن سعد جلو آمد، زینب – خواهر حسین بن علی و دختر فاطمه – نیز بیرون آمد و او را (که به هنگام سکونت در کوفه می شناخت) صدا زند و گفت: «عمر بن سعد، ایقتل ابوعبدالله و انت تنظر الیه: اباعبدالله کشته می شود و تو تماشا می کنی؟» عمر بن سعد در حالی که می گریست، از وی رو برگرداند و به خیمه خویش بازگشت. در این حال امام(ع) بر لشکریان تاخت و با صدایی بلند به آنان گفت: «آیا برای کشتن من چنین شتابانید؟! به خدا سوگند قتل هیچ بنده ای پس از من، غضب خدا را بیش از این برنخواهد انگیخت! به خدا قسم، امید آن دارم که خداوند مرا کرامت بخشد و شما را خوار گرداند، سپس به گونه ای از شما انتقام گیرد که خود ندانید. به خدا قسم با کشتن من، خداوند میانتان دشمنی خواهد انداخت، به طوری که خون یکدیگر را خواهید ریخت و تا زمانی که عذاب را بر شما دو چندان نکند، رهایتان نمی سازد.»

شمر بن ذی الجوشن با شماری از ولگردان فرومایه از جمله سنان بن انس نخعی (از بنی همدان)، خَولی بن یزید اصبحی (از بنی کنده)، صالح بن وهب زنی، قشعم بن عرو جعفی و عبدالرحن جعفی (از بنی همدان) سوی امام(ع) آمدند و همراهان را تشویق کرد تا او را محاصره کنند. عبدالله بن الحسن بن على که کودکی بیش نبود، با دیدن این منظره، شتابان از میان زنان بیرون آمد و سوی عمویش حسین(ع) دوید. زینب به سرعت آمد تا جلوی او را بگیرد و امام(ع) که ناظر آن دو بود، بانگ زد: «خواهرام جلوی او را بگیر» زینب که خواست چنین کند، عبدالله به او گفت به خدا از عمویم جدا نمی شوم.

سپس در مقابل خواست عمه اش سرسختانه مقاومت نمود و خود را به عمو رساند.

بحربن کعب تمیمی شمشیرش را بالا برد تا بر تن امام(ع) بزند که عبدالله فریاد زد: «ای پسر زن بدسرشت، می خواهی عمویم را بکشی؟» آنگاه دست خود را سپر قرار داد تا جلوی ضربه را بگیرد و به همین دلیل شمشیر به دستش خورد به گونه ای که تنها به پوست آویزان ماند، کودک فریاد زد: «یا امتاه: مادر به فریادم برس!» امام حسین(ع) او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند و فرمود: یا ابن اخی، اصبر علی ما نزل بک و احتسب فی ذلک الخیر؛ فان الله یلحقک با بائک الصالحین… ای برادر زاده، بر آنچه برایت پیش آمده، صبوری کن و گمان نیکو ببر؛ زیرا خدا تو را به پدران صالحت ملحق خواهد نمود و به رسول الله، علی ابن ابی طالب، حمزه، جعفر و حسن بن علی که درود خدا بر آنان باد.

آنگاه دست خود را بالا برد و گفت: «أَللّهُمَّ أَمْسِکْ عَنْهُمْ قِطَرَ السَّماءِ وَامْنَعْهُمْ بَرَکاتِ الاْرْضِ، أللّهُمَّ فإنْ مَتَّعْتَهُمْ إلى حین فَفَرِّقْهُمْ فِرَقاً وَاجْعَلْهُمْ طرائِقَ قِدَداً، وَلا تُرْضِ عَنهُمُ الْوُلاهَ أبَداً فَإنَّهُمْ دَعُونا لِیَنصُرُونا فَعَدَوْا عَلَیْنا فَقَتَلُونا؛ خداوندا، آنان را از نزولات آسمان و برکات زمین بی نصیب گردان! خداوندا، اگر آنان را تا مدتی مهلت دادی، میانشان تفرقه انداز و به دست های متفرق و متعدد بدل کن، هیچ حاکمی را از آنان خرسند مساز؛ چرا که ما را دعوت کردند تا یاری مان کنند اما در مقابل ما ایستادند و ما را به قتل رساندند.»

امام حسین(ع) مدت زمان زیادی را در این حالت گذراند. آنها می توانستند او را زودتر بکشند اما هرکدام می خواستند کس دیگری این کار را بکند. مدتی از روز بدین ترتیب گذشت و هرگاه شخصی برای کشتن او پیش می رفت، زودت پشیمان می شد و باز می گشت؛ زیرا نمی خواست بار گناه قتل او را به دوش بکشد.

شمر در میان لشکریان فریاد برآورد: «وای بر شما، منتظر چه هستید؟! مادرتان به عزایتان بنشیند، او را بکشید.»

لشکریان از هر سو بر حضرت حمله کردند: زُرعه بن شریک تمیمی دو ضرب بر ایشان زد که یکی به شانه چپ حضرت خورد و دیگری به گردنش اصابت نمود و بر اثر این ضربات، امام(ع) شروع به نالیدن نمود و سر خود را خم کرد.

سپس سنان بن انس نخعی(که فرد عاقلی نبود)، با نیزه بر ایشان ضربتی زد که حضرت به زمین افتاد، آنگاه سنان از اسب پایین آمد و سر امام حسین(ع) را جدا نمود و به خَولی بن یزید اصبحی تحویل داد و گفت: «این را نزد امیر عمربن سعد ببر»

منبع: شفقنا

نظرات بینندگان