سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم قِروه، راه چهار فرسنگ سنگین است.
صبح برخاستیم رفتم جایی [دستشویی]، امیناقدس و کنیزها رفته بودند سرِ حمام رخت برده بودند. یک دفعه دیدم صدای امیناقدس و کنیزها و اقل بکه و شاه پلنگ بلند شد که: «مار، مار» و قالمقال میکردند. من توی جایی [دستشویی] تنها بودم، ترسیدم؛ چون جایی [دستشویی] نزدیک سرِ حمام بود. امیناقدس نشسته بوده است دمِ تجیر [چادر خیمه] مار از بیرون آمده بود زیر پای امیناقدس، اقل بکه دیده بود، بعد مار رفته بود زیر تختهها، فراش آورده بودند، سرش را گرفته بود کشیده بود بیرون و کشته بود. مار را آوردند، دیدم مار کوتاه ظالمی بود. خلاصه رفتیم حمام، تا رخت پوشیدیم و بیرون آمدیم سه ساعت از دسته رفته بود.
حرم و عزیزالسلطان [ملیجک دوم] رفته بودند. ما هم سوار کالسکه شده راندیم. امینالسلطان و سایرین بودند. صحرای صاف سبزی بود. افتادیم به جعده و راندیم. از باغات سیاهدُهُن [تاکستان] گذشتیم، رسیدیم به ده «نرجه» که حاصلش با سیاهدهن وصل است. باغات زیاد دارد و ده پرحاصلی است، کمتر از سیاهدهن نیست، خیلی بزرگ است، خالصه است. نهاوند هم پشت نرجه ضیاءآباد است، ضیاءآباد ده بزرگ معتبری است، خوردهمالک است. بعد «دَکان» و «رَکان» است، بعد «فارسیجین» است بعد «قِروه» است که منزل است. فارسیجین به قروه چسبیده است. خلاصه به دَکان که رسیدیم محاذی [روبهروی] دَکان طرف دستِ چپِ جعده پهلوی حاصلهای دَکان آفتابگردان زدند، افتادیم به ناهار.
امروز صحرا باز گل وَرَک داشت. طرف دستِ چپِ جعده گلهاش باز شده بود، چون حاصلها را آب میدهند از نمِ حاصلها آب خورده است، باز شده است. طرف دستِ راست هنوز باز نشده است. خلاصه وارد آفتابگردان که شدیم اول یک دسته باقِرقِره [نوعی پرنده] و قل قویروق [نوعی پرنده] پرید تفنگ گرفتم. من و میرزا محمدخان و ابوالحسنخان رفتیم، هی نزدیک میشدیم برمیخاستند، میرفتند. همینطور رفتیم رفتیم، گرسنه، ناهار نخورده، به قدر یک فرسنگ بیخود رفتیم، تفنگ انداختم نخورد، برگشتیم آمدیم آفتابگردان. اعتمادالسلطنه بود، روزنامه خواند که در این بین باد شدید گرفت به طوری که آدم را با آفتابگردان بلند میکرد. ناهاری خوردیم با کمال افتضاح که آدم بیزار میشد. بعد از ناهار آمدم بیرون. قهوده آوردند، فنجان قهوه دستم بود باد فنجان را از روی دستم برد، قهوه ریخت روی دستم، نمیشد هیچ چیز خورد.
بعد آمدیم، سوار کالسکه شده راندیم، راندیم نزدیک قروه. قلر آقاسی، حاکم خمسه، با مظفرالدوله و برادرش با حاجی میرزا اشرف وزیر و حاجی جعفرقلیخان پازکی و غیره پیاده دمِ جعده ایستاده بودند. کالسکه را نگاه داشته، آنها را دیدم. مظفرالدوله خیلی چاق است و بیعیب اما گلوش ناخوش است، صداش یک جوری درمیآید.
بعد راندیم رسیدیم به منزل. توی کالسکه هم که بودیم متصل باد شدید میآمد. من میدانستم که منزل جای درست نخواهیم داشت. هی میراندیم، من منتظر بودم که سراپرده و چادر ما کجا است، چهار ساعت به غروب مانده وارد منزل شدیم، دیدم تمام تجیرها افتاد است. پوشهای [چادرهای] حرمخانه سمت انیسالدوله را زدهاند، دورش را بستهاند، زنها توی چادرها طپیدهاند. طرف امیناقدس هم همینطور. برای ما یک قلندری چیت کتانی زدهاند. اندرون و بیرون هم یکی است باد هم در کمال شدت میآمد به طوری که آدم را میبرد، ما هم طپیدیم توی قلندری، جا انداختند، خوابیدم. خوابم نبرد برخاستم. همه پیشخدمتها بودند. عزیزالسلطان آمد، بازی کرد. پیشخدمتها کتاب خواندند. همینطور باد میآمد تا نیم ساعت به غروب مانده باد کم شد، من و میرزا محمدخان و اکبری و ابوالحسنخان پیاده رفتیم تا نزدیک ده، ده قروه خیلی نزدیک است. رفتیم که آب ده را ببینیم، زنهای ده آمده بودند عصر که موزیکان میزدند تماشا کنند، ما را که دیدند گریختند، وحشی بودند. خیلی رفتیم، آب را هم ندیدیم، باد کمکم آرام شد، برگشتیم. رو به سراپرده یک دسته مرد دهاتی دیدم، میروند. یک مرد ریشداری میانشان بود، صدا کردم: «ریشدار بیا اینجا» آمد، یک ریش داشت به عینه بز، هیچ به آدم نسبت نداشت، مثل بز بود. یک چشمش هم باباقوری بود، کور بود. میگفت: «آبله کور کرده است.» ایستادیم، قدری صحبت کردیم. از مالیات و احوالات ده و جمع و خرج و غیره، بعد آمدیم منزل. تجیرها را فراشها کشیده بودند. یک ساعت از شب رفته باد به کلی ایستاد، شام خوردیم. سرِ شام امینالسلطنه رخنهای مفتولدوزی عزیزالسلطان را که دوخته بودند، داده بود همین امشب از شهر آورده بودند. عزیزالسلطان پوشید، خیلی ذوق کرد. چشم امینالسلطنه را بستیم آوردیم، از بابت رخت و غیره صحبت کرد، میگفت: «آدم من که از شهر آمد میگفت امینالدوله امروز وارد قزونی شده بود.» این دهات که امروز سرِ راه بود همه از رودخانه خَررود آب میخورد. قروه اول خاک خمسه است.