عیسی محمدی در همشهری نوشت: انتظار داریم که او را پشت دوربین فیلمبرداری یا دستگاه تدوین یا حین تست گرفتن از بازیگران یا هر جای دیگری ببینیم، جز پشت یک میز بزرگ مدیریتی، در حال رتقوفتق امور یک شرکت نساجی. این شرکت، در واقع کسبوکار خانوادگیشان بوده که از پدر به آنها به ارث رسیده. زمانی خودش مدیریت آن را عهدهدار بود و حالا که برادر بزرگترش آمده و مدیر آن شده، بهمن فرمانآرا یکی از اعضای هیأت مدیرهاش است؛ جایی که هر روز صبح، در آنجا حاضر شده و کارش را میکند. به واقع او بیشتر از اینکه در این کسوت شبیه کارگردانان باشد، شبیه مدیران جدی و باتجربه و قدیمی بهنظر میرسد. حالا پیش روی کارگردان دوستداشتنیمان نشستهایم. این مصاحبه دوماهی به تعویق افتاد. هر بار اتفاقی میافتاد و فرمانآرا، میگفت که الان فرصت مناسبی نیست. اما همینکه کمی از زمان هر واقعه و اتفاقی دورتر میشدیم، اتفاقی تلختر افکار عمومی را تحتالشعاع قرار میداد. وقتی هم که میخواستیم به مناسبت سالروز تولدش این گفتوگو را به سرانجام برسانیم، حساسیتهای این فیلمساز باز هم اجازه چنین کاری را نداد؛ چرا که معتقد بود با این همه مشکل ریز و درشتی که کل مملکت را درگیر خودش کرده، حالا چه اهمیتی دارد که از تولدش بگوییم؟ سرانجام فرصت این دیدار مهیا و گفتوگویی جذاب و یکساعتونیمه انجام شد. با بهمن فرمانآرا، درباره زندگی، سفرهایی که داشته، اثراتی که از کشورهای دیگر گرفته و موضوعات دیگر صحبت کردیم. این گفتوگو، پیش از شیوع کرونا صورت گرفته بود، شاید به همین دلیل بود که استاد تمایل کمی داشت تا در چنین وضعیتی، این مصاحبه چاپ شود. اما در نهایت، این شما هستید و این هم این گفتوگوی پرنکته. این فیلمساز و فیلمنامهنویس و تهیهکننده را میتوانید با جایزههای بهترین کارگردانی در جشنواره هجدهم فجر و بهترین فیلم در جشنواره بیستم فجر و... به یاد بیاورید. ضمن اینکه تهیهکننده فیلمهایی هم از بهرام بیضایی، داریوش مهرجویی، عباس کیارستمی و... بوده است. «حکایت دریا»، «دلم میخواد»، «خاکآشنا»، «یک بوس کوچولو»، «خانهای روی آب»، «بوی کافور عطر یاس»، «سایههای بلند باد»،« شازده احتجاب» و «خانه قمرخانم» هم فیلمهای او را تشکیل میدهند. او همچنین تجربه همکاری در پخش و تولید آثاری از فیلمسازان شاخصی چون پل نیومن، الیور استون، مارتین اسکورسیزی و... را نیز در کارنامهاش دارد. به قاعده همیشه، این سفر با موضوع سفر و دنیادیدگی شروع شده و البته به جاهای دیگری هم رسید. البته نکتههای زیادی هم ناگفته ماند؛ که به واسطه کمبود جا و زمان ما بود.
آقای فرمانآرا! نخستین سفر خارجهتان را بهخاطر دارید؟
16ساله بودم. برادرم پیش از من به انگلستان رفته بود تا رشته نساجی، که کسبوکار خانوادگیمان بود را بخواند. من هم راهی شدم. نخستین سفرم بود. هواپیما اول در آتن و بعد در رم و بعد در لندن توقف داشت. با غذاهایی که میدادند توی هواپیما آشنا نبودم، بهخاطر همین حالم خیلی بد شد. این خاطره تلخ باعث شد تا سالها، توی هواپیما هیچ غذایی نخورم.
چه چیز این نخستین سفر برایتان جالب بود؟
در ایران ما خانواده منظم و بادیسیپلینی داشتیم. فقط جمعهها از خانه بیرون میرفتیم. غذایی هم که در تفریح بیرون میخوردیم چلوکباب بود. هفتهای هم یکبار سینما میرفتیم که میتوانستیم ساندویچ و چنین خوردنیهایی بخریم. کل تفریحات ما اینها بودند. من از چنین دنیایی وارد دنیایی شدم که همهچیز دست خودم بود؛ تفریح ، خوراک، برنامهریزی و... ضمن اینکه اوضاع سفر رفتن ما هم آن روزها، با بچههای امروز فرق میکرد. الان نوه من که توی دبیرستان درس میخواند، 2سال پشت سر هم لهستان رفته. ما که از این سفرها نداشتیم.
در 16سالگی که سالهای شکلگیری هویت شما بوده، چه تصوری از انگلستان و... داشتید؟ وقتی رفتید و واقعیت را دیدید، این تصویر چه تغییری کرد؟
من از کودکی عاشق سینما بودم. اصلاً به آنجا رفتم که به مدرسه سینمایی بروم؛ که متأسفانه نداشت. خوشحال بودم که مدرسه هنرپیشگی مثل درسهای معمولی نبود که مجبور باشم تکلیف خانه انجام بدهم. پدرم قبلا یک سفر به آمریکا رفته بود. با این دوربینهایی که فیلمهای گردی هم داشت، تصاویری را به ما نشان داده بود؛ مثلا عکس میدان پیکادلی لندن را دیده بودم. وقتی که واقعاً به آنجا رفتم دیدم که زیاد با تصویرش فرقی نمیکند. اما غذاهایشان را اصلا دوست نداشتم. همهچیز را آبپز میکنند. تا جایی که میتوانستم فقط مرغ و سیبزمینی میخوردم. از نظر زبان انگلیسی هم مشکلی نداشتم، چون کلاسهای شکوه را میرفتم و پدرم تأکید خاصی داشت تا زبان یاد بگیرم. تصاویر آنجاها را دیده بودم، ولی جایی نرفته بودم.
بعضیها برایم تعریف میکردند که وقتی مثلاً به نیویورک رفتند، تا یکسال درگیر چیزهایی بودند که دیده بودند و بعد از یک سال، از شوک اولیه خارج شده بودند. شما هم اینطوری بودید؟
نه، برای من چنین نبود. البته ما خانواده منسجمی داشتیم، باید زودتر از پدر در خانه میبودیم، ول نبودیم و مدیریت میشدیم و هر جایی میرفتیم، باید اجازه میگرفتیم. به همین دلیل نخستین جاذبه آمریکا برای من، آزادی عمل من بود.
این آزادی عمل، شوق داشت برایتان یا ترس؟
خیلی خوشحال شده بودم، به من اجازه میداد تا دلم میخواهد فیلم ببینم. بعد از یکسالونیم پدرم به انگلستان آمد و گفت قرار ما کارگردانی بود، نه بازیگری. گفتم اینجا مدرسه سینمایی ندارد.
چرا پدرتان با کارگردانی مشکلی نداشت، ولی با بازیگری داشت؟
سنتی فکر میکرد. کارگردانی در اجرا قدرت بیشتری داشت. تا وقتی که پدرم در انگلستان بود، طی10روز مرا به آمریکا فرستاد. پولی هم به من داد و گفت خودت را یکجوری به آمریکا برسان و به لسآنجلس برو و منتظر باش تا پول بفرستم. یکی از شانسهای من این بود که پسرخاله مادرم، در دانشگاه یواسسی داشت دکتری میگرفت. به مادرم گفته بود اینجا مدرسه خوب سینمایی دارد. وارد آمریکا که شدم، با اتوبوس و 4روزه به لسآنجلس رفتم؛ چون هزینهاش از هواپیما و قطار کمتر بود و میدانستم که باید تا قبل از رسیدن پول، صرفهجویی زیادی داشته باشم.
تجربه آمریکا چطور بود؟
چیزی که مرا تحتتأثیر قرار داد، وسعت این مملکت بود؛ انگار 50تا مملکت را به هم چسبانده بودند و شده بود یک مملکت. اصلاً پهناوری آن برایم عجیب بود. به نقشه نگاه نکرده بودم. 4شبانهروز توی اتوبوس بودم تا به مقصد برسم.
انگلستان بیشتر شما را تحتتأثیر قرار داد یا آمریکا؟
انگلستان، اول بهخاطر اینکه تجربه اولم بود، دوم بهخاطر اینکه این کشور مرکز تئاتر بود و من عاشق تئاتر بودم. همهچیز آنجا برایم جدید بود. کنار هایدپارک لندن، تماشای مردمی که برای صحبت و انتقاد از امور آمده بودند بهشدت برایم جدید بود؛ اینکه عقاید مختلف با هم برخورد میکردند. چون چنین جایی نداشتیم و هنوز هم نداریم. در کل برای من، همهچیز انگلستان جدید بود. حتی وقتهایی هم که برای تفریح بیرون میرفتیم، باز هم همهچیزش جدید بود؛ چون خودت انتخاب میکردی با دوستانی که خودت انتخاب کردهای، به تفریحی که خودت انتخاب کردهای بروی. انگلستان خیلی دلچسب بود برایم. انگلستان برایم تاریخ و فرهنگ و معماری خاص و هویت داشت، ولی آمریکا چنین نبود.آمریکا خیلی عظمت و بزرگی داشت. چون درسم را هم در آمریکا خواندم، شیوه آموزشی آنها برایم خیلی جالب بود؛ یک شاگرد میتوانست در هر سطحی، از استادش انتقاد کند بدون اینکه ترس داشته باشد مشکلی برایش پیش میآید.
خاطرتان مانده که تا حالا چند تا سفر رفته باشید؟
نه. من فقط 15 سال پشتسر هم به کن میرفتم تا فیلم ببینم. 15سال هم پشت سر هم میرفتم که 2هفته در لندن باشم تا تئاتر ببینم. در کن، با اینکه حتی فیلمی هم برای نمایش نداشتیم، گاهی روزانه تا 6 تا فیلم هم میدیدم.
سفرهای شما بهانه سینما بود یا سینمای شما بهانه سفرها؟
من حتی میتوانم سفرهایی را که برای تعطیلات و اوقات فراغت رفتهام، بشمارم. من تا زمانی که انقلاب نشده بود، بچههایم را حتی به پارک هم نبرده بودم. بهنظرم مرخصی اصولاً چیز بیربطی است، چون از نگاه من کار نکردن معنی ندارد.
این نگاه، نگاه شخصی شماست یا چیزی که معتقدید باید وجود داشته باشد؟
پدرم هم همینطوری بود. من در این سنوسال، هنوز هم اول صبح از خواب بیدار شده و سر کارم میروم. سالهای سال مدیر همین شرکت نساجی خانوادگیمان بودم، تا اینکه برادر بزرگم از خارج برگشت و مدیریت آن را بر عهده گرفت. بعد از انقلاب هم که به ایران برگشتم، 10سال اول نگذاشتند کار کنم، ولی من سالی یک فیلمنامه میدادم. مدیریت کارخانه نساجی هم بیشتر به این خاطر بود که برادر کوچکترم سکته کرده بود و قادر بهکار نبود. سینما واقعاً کار سختی است و کسی که از عهده آن برآید، میتواند از عهده کارهای دیگر هم برآید.
اتفاقاً بعضی از دوستان به ما گفتند که وجهه بیزینس فرمانآرا، قویتر از وجهه سینمایی اوست...
الان برادر بزرگم برگشته و مدیرعامل است. ولی با این حال هر روز صبح زود اینجا هستم، حتی اگر در حال ضبط فیلمی هم باشم. هنوز عادت دارم که 6صبح از خواب بیدار شوم. تا ساعت یک ظهر شرکت هستم. اگر کاری باشد، بیشتر هم میمانم.
این انضباط را از پدرتان دارید دیگر؟
بله. اخلاق من بیشتر اخلاق پدرم بوده. در 93سالگی فوت کرد. شب قبل از فوتش، من و خواهر و برادرهایم را جمع کرد و گفت که فامیل را 2چیز نگه میدارد؛ محبت و اتحاد. سعی کنید با هم باشید و در زندگیتان هم خوش باشید. اخلاق ما اینطور نبود که حالا بیاییم و چون وضعمان خوب شده دیگر برویم خوشگذرانی و کار نکنیم.
جالب است که چنین نگاهی را در خیلی از کارآفرینان و صنعتگران قدیمی هم میبینیم. چرا؟
ما بین سالهای 1315 تا 1325، تجمع عجیب و غریبی را در شعرا، هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و... میبینیم؛ یعنی نقطه شروع و حتی تولد آنها در این دهه بوده. ما هم توی آن گروه بودیم، عزیزانی چون کیارستمی، مهرجویی، آیدین آغداشلو و... هم بودند. یک حرکت اجتماعی بود. ما حتی فریمبهفریم فیلم جمع میکردیم. آن موقع گوگل نبود که اطلاعات را پیگیری کنیم، در نتیجه خودمان شخصاً دنبال اطلاعات بودیم. نسل امروز چنین نیست. من در فیلمنامه جدیدی که نوشتهام، در دیالوگ 2شخصیت آن به این نکته اشاره کردهام. یکی از شخصیتها میگوید زمانی که رمان باباگوریو را در جوانی میخوانده، تا چندماه به حال او اشک میریخته و دلش برایش میسوخته. اما وقتی به مدرسه میرود و از دانشآموزان میخواهد که آن را مطالعه کنند، از نگاه آنها وحشتزده میشود. آنها معتقد بودند که باباگوریو قطعاً اشتباه میکرده و احمق بوده و باید دخترانش را میزده و از خجالت بقیه آدمها هم درمیآمده. چنین نگاهی، مسلم است که به پدر و مادر و بزرگتر احترام نخواهد گذاشت. من از این ذهنیت واقعاً میترسم.
تازه اگر کتابی مثل باباگوریو را بخوانند...
بله. این نسل میگوید که باباگوریو احمق بوده. گاهی درک نمیکنم نسل امروز به چه چیزی اعتقاد دارد. من در روزگار جوانی اصلاً کتاب قرض نمیدادم، چون اینقدر منابع اطلاعاتیام برایم مهم بود.
لابد میترسیدید که برنگردد؟
(با خنده) میگویند احمقتر از کسی که کتاب قرض میدهد، کسی است که کتاب قرض گرفته شده را پس میدهد. این نگاه جوینده بودن نسل ما خیلی جالب بود. نسل امروز اطلاعاتی به اندازه یک اقیانوس دارد، به عمق چند سانتیمتر.
اثر سفرهایی که داشتهاید، در سینمای شما چه بوده؟
من هرچه فیلم ساختهام برای مملکت و تماشاچیهای این مملکت بوده، درحالیکه امکان این را داشتهام که خیلی زودتر از خیلیهای دیگر، راهی خارج شده و فیلم بسازم. در کانادا زن و بچهام همراهم بودند و دیدم که پخش فیلم برایم بهتر است و زندگیام را بیشتر تأمین میکند. این بود که فیلم نساختم و شروع به پخش فیلم کردم.
از این وسواسها نداشتید که هنر باید برای هنر باشد و...؟
اولویت اول من خانوادهام هستند. همسر و بچهها و نوههایم مشغله ذهنی من هستند. از آن دست هنرمندان نیستم که بگویم برایم اینجور چیزها مهم نیست و فقط دنبال هنرم میروم.
البته ذات هنر هم که از دل زندگی میآید و زندگی هم یعنی همین چیزها دیگر...
بله. زندگی اصلی من در واقع همین است. وقتی هم که تصویر چیزی را در فیلمهایم نشان میدهم، در واقع تصویر زندگی خودمان است. این واقعیتی است که حتی دوستان خوب من چون گلشیری، کیارستمی و... هم، بچهها و خانوادهشان برایشان مهم بودند.
و آیا حرفی مانده برای گفتن؟
اینکه برخی کشورهای کوچک و نوظهور اطرافمان دارند به ما فخر میفروشند، مرا میترساند. حتی در مقایسه با ایتالیا و...، ما قبل از آنها، به قول معروف «آدم مهمه» دنیا بودهایم. طبیعی است که این شرایط و سختیها مرا میرنجاند و حتی میترساند. اما با وجود همه ناملایمتها و مشکلاتی که دیدهام و به من روا شده، هنوز هم وقتی کتابی را میخواهم برای کسی امضا کنم، مینویسم به امید روزهای بهتر. بله، هنوز هم برایشان مینویسم به امید روزهای بهتر.
ایران هنوز ناشناخته مانده
از من میپرسید کجا را باید بهعنوان سفر اول به جوانترها پیشنهاد دهم. (با خنده) هر جایی که پولشان رسید. ولی در کل ایتالیا برایم جالب است. فرانسه و انگلستان هم، و حتی اسپانیا. کلا جاهایی که فرهنگشان برایشان مهم است را پیشنهاد میکنم. آلمان هم با اینکه زیاد رفتهام ولی چندان نمیپسندم. ولی در کل پیشنهاد میکنم اول ایران را خوب ببینند، مملکت عجیبوغریبی داریم که هنوز ناشناخته است. البته هنوز مشکلات زیادی در این زمینه داریم. یک وقتی، قرار بود به ایتالیا بروم. در هواپیما با یک هیأت از مجلس ایران هم روبهرو شدم که با دعوت سفیر ایتالیا، به این کشور میرفتند. موقع برگشتن هم با هم بودیم. گفتند ما کلی کار میخواهیم انجام بدهیم و کلی ایده داریم. گفتم شما تا حالا به اصفهان رفتهاید؟ گفتند بله، بارها. گفتم شما تا حالا بین راه خواستهاید که به دستشویی بروید؟ آدم اول باید عق بزند بعد وارد آن بشود؛ اینقدر که کثیف است. گردشگر را که مستقیم از فرودگاه به هتل شاهعباسی نمیبرید که! باید از این مسیر برود؛ این هم وضعیت بهداشت و امکانات شماست!
بدون کلاه نصف آدمها مرا نمیشناسند
طبیعی است که از این کلاه بهخاطر کچلیام استفاده کنم. ولی واقعاً نمیدانم استفاده از این کلاه از کی شروع شد. بگذارید یک خاطره بگویم. برای فیلم«یاحقی» به خارج رفته بودم. روزی که خواستم برگردم گفتند اگر بخواهیم درباره شما فیلمی بسازیم باید چه کار کنیم؟ گفتم یک سوئیت در یک هتل 5ستاره بگیرید و در خدمت هستم. گفت پس کلاهتان هم سرتان باشد. گفتم تابستان است، کلاه نیاوردهام. در نهایت اینکه به قدیمیترین کلاهفروشی لندن رفتیم و کلاهی انتخاب کردیم. قیمتش را 220پوند گفتند. گفتم این مخارج بر عهده شماست. چون جنسش ماهوت بود، یک برس هم برای تمیز کردنش گرفتم که البته هزینهاش را خودم دادم. جالب اینکه اگر کلاه سرم نگذارم، نیمی از آدمها مرا نمیشناسند. از این کلاهها هم چهار، پنج تا بیشتر ندارم، ولی به نوعی تبدیل به شمایل و نماد شناسایی من شده است.