پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : روزنامه شرق در گفتوگویی با« رابرت آرمائو» مشاور آمریکایی شاه نوشت:
*من خاطرات بسیاری دارم که هرگز منتشر نکردهام انگار بعضی چیزها را نباید گفت. بارها مطبوعاتیها از من خواستهاند درباره روزهای رفتن از ایران – 26 دی 1357 – تا روز مرگ شاه – 5 مرداد 1359 – سخنانی بگویم، حتی حاضر بودهاند مبالغی هم به من دهند، اما زیر بار نرفتهام. گرچه خیلی چیزها درباره آن روزها منتشر شده که بسیاری از آنها غلط و نادرست است. یادم هست روزنامهای آمریکایی نوشته بود که شاه با 35بیلیون دلار از ایران خارج شد اما واقعا درآمد نفتی ایران تا آن زمان و شاید تا الان هم همینقدر بوده است؟
*البته برخی ایرانیها بر نظریه توطئه و... اصرار دارند و من نمیدانم کدام توطئه؟ مثلا چه قدرتی شاه را تکان داد؟ اما در آخر مردم مسوول هستند. با همین چشمان خودم در تهران دیدهام؛ دورانی که مردم در خیابانها ضد شاه فریاد میکشیدند. اگر همین افراد به من بگویند که مردم ایران، و بیفکر هستند من نه تنها باور نمیکنم بلکه مردم ایران را باهوش و زرنگ میدانم. افراد تحصیلکردهای که خود شاه برای تحصیل فرستاده بود، منتقدان سیستم سیاسی شاه شدند. این دانشجویان، گرسنه بودند. در ایران کار نبود. فضای اجتماعی و سیاسی خارج از ایران را دیده بودند و توقع داشتند که همان را هم در ایران ببینند. حالا رادیکالگرایی هم وجود داشت یا آرمانگرایی، آن دیگر بحث دیگری است.
*گاهی به CIA اشارههایی اغراقآمیز میکنند. اما من حتی دوستانی ایرانی در خود CIA دارم، اما CIA که در خیابان نبود، همین مردم درکوچه و خیابان بودند. CIA کارهای نبود. خود مردم ایران انقلاب کردند. خود ایرانیها و به نظرم مرد صف اول انقلاب هم خود شاه بود. *دیدهام درباره هایزر و کسینجر، توهمهایی انتشار مییابد. سیاست آمریکا با اعزام هایزر این بود که مثلا ایرانیها کودتا نکنند. ما آمریکاییها برخی اوقات سیاستهایی ضعیف و غریب داریم. دیگر کسی متوجه واقعیت داخل جامعه ایران نبود، هر کسی در حکومت وقت آمریکا چیزی میگفت یکی به شاه میگفت: ساکت باش، یکی دیگر میگفت: عمل کن، یکی میگفت: با مخالفان راه بیا و دیگری میگفت: محکم باش و امتیاز نده... . واقعیت امر این است که اظهارات و سیگنالهای گمراهکننده و متفاوت و متناقض به شاه میرسید و شاه هم گیج شده بود.
*برای اولینبار که رفتم تهران، شاه را دیدم. مرتب میگفت: نمیدانم چه شده؟ نمیدانم چه اتفاقی افتاده؟ چرا مردم این کارها را میکنند؟ و... و واقعا از چهرهاش میخواندم که هم خسته بود و هم متعجب و مطلقا باور نداشت چه شده. اما من باورم شده بود. تظاهرات را دیده بودم. مشکل شاه این بود یا نبود که نمیخواست خشونت نشان بدهد یا ندهد، بحثی انحرافی است؛ چون 15هزارنفر در روز در خیابانها بودند و این دیگر چیزی نبود که شاه نبیند... مردم هم دیدند که شاه کاری نمیتواند بکند و پیروز میدان هستند. وقتی دیدند که شاه ضعیف شده، مردم روحیه گرفتند و شاه هم دید که بازی را باخته! مردم به شاه قدرت داده بودند و همان مردم، قدرت را از او پس گرفتند و این راز تاریخ است. ایرانیها باهوش هستند و او خودکامه بود و این روحیه مطلقنگری و خودکامهبودن، کار دستش داد.
*ساواک ایران هم، یک ببر کاغذی بود. شاه خیلی اشتباه کرد و بسیاری از افراد نالایق را اشتباها بر سر کار گمارده بود و خودش هم خوب میدانست که افراد تعیین شده، اکثرا چندان مناسب حال و روز مملکت نیستند. مردم درباره ساواک، جوک میساختند. ساواک تاثیر و قدرتی نداشت. حتی عرفات خودش به من گفت که 50 نفر از نیروهایش را به ایران فرستاده و ساواک متوجه امر نشده بود یا قذافی هم همینطور اما ساواک نتوانست آنها را کنترل کند. بیشتر یک سازمان امنیت فانتزی بود.
*در آن روزها من هرگز به سفارت آمریکا نرفتم و همهاش در کاخ نیاوران بودم. میخواستم به شاه کمک کنم که چه کند. عاقبت به شاه گفتم من میروم فرانسه. یک دفتر بازرگانی دارم. او هم شماره تلفن من را گرفت و خداحافظی کردیم. اما راکفلر بعدا به من گفت که با شاه بمان! شاه از تهران به من تلفن زد که به آسوان مصر میرود و دوباره چند روز دیگر تلفن زد که مراکش میرود و خواست با خواهرش اشرف در ارتباط باشم. حالا سوءبرداشت نکنید که مثلا CIA و... خواسته... نه! اصلا CIA خبری نداشت و نمیدانست چه خبره و اوضاع دست کیست... در واقعه 28 مرداد کاری کرده یا نه، اما به آن حماقت نیست که کسی مانند خانم آلبرایت پوزش بخواهد، کاری احمقانه که اصلا کسی هم معنی و مفهومش را نفهمید. به هر حال ربطی نداشت و نشان داد که آلبرایت چیزی از تاریخ ایران نمیداند.
*اینکه اروپاییها یا آمریکاییها وی را نپذیرفتند، به دلیل این بود که بنا به منفعت سیاسی و خوانش نادرست، میخواستند با حکومت جدید و انقلابیون رابطه برقرار کنند و دیگر داستان شاه را تمامشده فرض کردند و برای شاه نقشی قایل نبودند و حتی وقتی رهبر انقلاب میگفت «شاه را بکشید» اینها میترسیدند که شاه در خاک آنها ترور شود. هرچند شاه به خیلی از کشورها پول داده بود مثلا بنا به درخواست فرح، دو بیلیون به انگلیسیها داد. اما در آن شرایط دیگر اروپا میخواست صلح و آرامش داشته باشد و بنابراین وی را مرده و غایب از صحنه سیاسیت میدانستند.
*داستان گروگانگیری آمریکاییها که رخ داد شاه در بیمارستان از تلویزیون خبر را میدید و میشنید و به من گفت: آنها حکومت آمریکا را ضعیف دیدهاند و به همین دلیل چنین کردهاند و اگر کارتر قوی میبود چنین تحقیری رخ نمیداد!
*شاه ژاندارم خلیجفارس بود و قدرت منطقه و همه از وی حساب میبردند. قدرتهای خارجی هم درباره ایران، تصور اشتباه داشتند. فرانسویها، انگلیسیها و آمریکاییها هم تصورشان این بود که آقایخمینی به قم میرود و آنها هم با بازرگان و یزدی میسازند و در ایران هر کاری دلشان بخواهد میکنند. دلیل یکی از آنها این بود که مثلا یزدی، پاسپورت آمریکایی دارد! ...
*در پاناما و مصر با شاه بودم. ایامی شاه برای معالجه به آمریکا رفت. بعد او را به یک پایگاه نظامی بردند که مثلا حفظ امنیت بشود و افسران و ژنرالها هم کلی به وی احترام گذاشتند. آنجا بهترین جایی بود که میشد امنیت و محافظت درست داشت اما شاه وقتی نردههای روی پنجرهها را دید گفت: اینجا دیوانهخانه است! ... البته مثل زندان بود اما در واقع نبود. در آن موقع هم با 500 سرباز و محافظ نمیشد به هتل رفت. البته پیر سالینجر هم کتابی نوشته و من هم برخی مطالب را به وی گفتهام. بعد روزهای آخر هم من به نیویورک رفته بودم تا آزمایشهای شاه را به پزشکها نشان دهم که فرح زنگ زد و گفت حالش نامساعد است و فورا بیا! ... به فرودگاه فرانکفورت که رسیدم شنیدم که شاه مرد و من عصر همان روز به مصر رسیدم. البته چند روز قبل از مرگش با شاه تلفنی حرف زده بودم و گفت: مراقب فرزندانم باش و مسایلی محرمانه هم نزد من گذاشت که پس از مرگش منتشر کنم که البته هنوز هم شاید مصلحت نیست و شاید 50 سال باید از ماجرا بگذرد. تاریخ را هم 50 سال بعد میتوان نوشت! ... خودش هم در کتاب پاسخ به تاریخاش، بسیاری از چیزها را گذاشت برای وقت دیگر. مثلا درباره انقلاب، تحلیلهایی دارد که منتشر نشده.
*سالها بعد دو، سه هفته قبل از اینکه صدام به کویت حمله کند من به بغداد رفتم. بینظیر بوتو به من تلفن زد که عرفات در بغداد میخواهد تو را ببیند و در بغداد هم عرفات من را به دیدن صدام برد. راستش میترسیدم که من را بکشد. آن ایام هم، دوران بوش پدر بود و عرفات از آمریکا گله داشت. در این جا صدام روحیه آقای خمینی را برایش گفته بود که در هوای گرم نجف برایش کولر فرستاده بودند و آقای خمینی حتی یک تشکر هم از افراد صدام نکرده بود!... خلاصه صدام درباره شاه خیلی با دقت پرسید که چه شد؟ کجاها رفتید؟ چرا مصر؟و... بعدش گفت: چرا آمریکا من را قصاب بغداد مینامد؟ در آمریکا کسی میتواند درباره بوش چنین حرفی بزند؟... من به عرفات گفتم: دارد جوک میگوید؟ عرفات گفت: نه! واقعا به حرفهایش اعتقاد دارد. من هم گفتم آمریکا و رسانههای آمریکا کمترین ارزش و احترامی برای بوش قایل نیستند!... اما مترجم، حرفهای من را برنگرداند انگار میترسید که ترورش کنند!... صدام متوهم بود.