روز نهم محرم سال 61 هجری شد. امام از صبح، تک تک خیمه ها را بررسی کرده است.با فرماندگان سمت راست و چپ سپاه خود دیدار و گفت وگو کرده است. به زنان و خانواده سر زده و در فکر حل مشکل آب برای کودکان است. گزارشی از تک رخدادهای روز هشتم محرم با عنوان « پیشنهاد امام حسین(ع) برای گفت وگو با فرمانده دشمن، نامهنگاری بین کربلا و کوفه» منتشر شد.
ورود شمر به کربلا
صبح این روز شمر با نامهای از طرف عبیدالله بن زیاد، وارد کربلا شد که در آن از عمر بن سعد خواسته شده بود یا در برخورد با امام حسین(ع) جدیت به خرج دهد یا فرماندهی لشکر را به شمر واگذار کند.
عمر سعد از واگذاری فرماندهی به شمر خودداری کرد و آماده جنگ با امام شد.
عبیدالله همچنین در این نامه عمر سعد را تهدید کرد که اگر از فرمان او سرباز زند، باید از لشکر کناره بگیرد.
بر اساس منابع، ابن سعد پس از خواندن نامه، با تاکید بر اینکه خود آنچه را عبیدالله بن زیاد خواسته، انجام خواهد داد، شمر بن ذی الجوشن را فرمانده پیادهنظام لشکر خود کرد.
درخواست شمر و برادرزاده «ام البنین» از حاکم کوفه
«شمر» با زیرکی از «ابن زیاد» درخواستی کرده بود. «عبدالله بن ابی المحل»، برادرزاده ام البنین – مادر حضرت عباس – بود. این برادرزاده همراه با «شمر» پیش حاکم کوفه رفتند و از «عبیدالله» برای «عباس» اماننامه خواستند. «عبیدالله» پیشنهاد آنها را پذیرفته بود و برای فرزندان «ام البنین» و خصوصا «حضرت عباس»، امان نامه فرستاد.
«عبدالله بن ابی المحل» اماننامه را بهوسیله غلام خود -کزمان- به کربلا فرستاد.
وقتی شمر، عباس را صدا کرد و عباس جوابش را نمی داد
«شمر»، هم قبیله ای مادر حضرت «عباس» بود و هر دو از قبیله بنی کلاب بودند. اولین کاری که «شمر» پس از ورود به کربلا کرد، اعلام امان نامه برای «عباس» و برادرانش «عبدالله» و «جعفر» و «عثمان» فرزندان «ام البنین» بود.
«عباس» و برادرانش بیرون خیمه در محضر اباعبدالله الحسین(ع) در حال بررسی اوضاع بودند. ناگهان شمر خود را به نزدیکی خیمه های امام رساند و از دور عباس را صدا زد. «عباس» پاسخش را نداد.
سخن امام حسین خطاب به عباس برای پاسخ به شمر
شمر برای بار دوم و سوم عباس را صدا زد. باز عباس پاسخی نمی داد. ناگهان امام(ع) به حضرت عباس(ع) فرمودند:
« چرا پاسخ نمی دهی؟ وقتی کسی شما را صدا می کند پاسخش را بدهید، هر چند او فاسق باشد.»
«عباس» به همراه برادرانش سمت او رفتند و «عباس» به او گفت: «چه میخواهی؟»
«شمر» گفت: «ای خواهرزادگان من! شما در امان هستید. من برای شما از «عبیدالله» امان گرفتهام.»
«قمربنی هاشم» آنچنان برافروخته شد که فریاد زد: «خدا، تو و امان تو را لعنت کند. ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر،امان نداشته باشد.»
حال «عباس» دگرگون شده بود. گفته اند چنان با شرمساری به سوی خیمه «امام» بازگشت که دوست نمی داشت از ماجرای امان نامه چیزی بگوید.
در برخی نقل ها نوشته اند درهنگام بازگشت به خیمه امام، «حضرت زینب»،انگار که برای برادرش نگران شده باشد، زود تر برای اطلاع از واقعه به سوی «عباس» آمد و از او پرسید: چه شده است؟ که «عباس» شرمسارانه سر به زیر انداخت و محکم از« حضرت زینب» خواست که توجهی به سخنان انان نکند.
پس از رد اماننامه، به سپاه «عمر بن سعد» فرمان داده شد تا برای جنگ آماده شوند. پس همگان سوار شدند و در شامگاه پنجشنبه نهم محرم لشکریان آماده نبرد با حسین(ع) و یارانش شدند.