چشم و هم چشمی زندگی کشاورز کهنوجی را به تباهی رساند.
به گزارش انتخاب؛ به نقل از ستاد دیه، در سلسله بازدیدهایی که از سطح زندانهای استان داشتم این بار به دورترین زندان استان یعنی کهنوج رفتم، مردمی خونگرم با لحجهای محلی (کهنوجی).
ابتدا برای هماهنگی و ورود به داخل زندان به اتاق رئیس زندان رفتم که در آنجا با جوانی حدود 30 ساله مواجه شدم که برای تامین هزینههای تحصیل دخترش تقاضای تمدید مرخصی به مدت 2 روز داشت. رییس زندان در حال توضیح به او بود که تمدید مرخصی دست وی نیست و باید با قاضی ناظر بر زندان یا قاضی اجرای احکام هماهنگ کند. پس از احوالپرسی با رئیس و مسئول حفاظت زندان و اخذ مجوزهای لازم جهت تردد در داخل بندها ناگهان حرف آن جوان که در اتاق رئیس بود مرا به سمت او خواند که میگفت «بابا سنت پیغمبر را بجا آوردم و ازدواج کردم جنایت که نکردم حالا هم دارم حبس میکشم».
از او دلیل حضورش در حبس را جویا شدم. با همان لحجه زیبای محلی گفت « زن گرفتیم تشکیل خانواده بدیم خوشبخت باشیم، حالا بلای جانمان شده است».
از رئیس زندان خواستم با او گفتوگویی کوتاه داشته باشم، البته اگه خودش راضی باشد که ناگهان برگشت به سمتم و گفت گزارشگر صداوسیمایی یا فیلمساز مستند هستی من حاضرم در فیلمت بازی کنم که با لبخندی به او شرایط کاری و فعالیت خود را توضیح دادم، اما با خوشرویی به من گفت «بیا تا تمامی زندگیم را برایت تعریف کنم تا کسی مثل من درگیر زندان نشود من چوب سادگیم را خوردم».
«اسمم رضاست و متولد 1365 هستم و تقریبا 2 هفته دیگر 30 سالم تمام میشود و وارد 31 سالگی میشوم توی یک خانواده پرجمعیت متولد شدم و 9 خواهر و برادر هستیم و من فرزند ششمم. پیشه پدرم کشاورزی بود تقریبا در منطقه ما همه به شغل کشاورزی مشغول هستند، پدرم با تکه زمینی که از پدرش به ارث رسیده بود خرج مخارج 10 سر عائله را میداد و گرچه سخت و کم بود اما می گذشت که 8 سال پیش بدلیل بیماری ناگهان قلبش درد میآید و در مسیر بیمارستان فوت می کند یه جورایی پشتمان خالی میشود؛ البته این را باید بگویم طوری ما را بزرگ کرده بود که بتوانیم روی پای خودمان بایستیم.
سرتان را بدرد نیاورم چند ماهی قبل از مرگ پدرم تصمیم به ازدواج گرفتم با اینکه تقریبا 19 سالم بودم با استقبال خانواده مواجه شدم و 5 خواهر و برادر بزرگترم هم توی همین سن و سال ازدواج کرده بودند و حالا نوبت من بود. در منطقه ما ازدواج ها هنوز بصورت سنتی برگزار میشود، یعنی مادر و خواهران دختری را نشان می کنند و بعد از تحقیقات لازمه و تایید توسط خانواده مراحل بعدی که بین مردهای دو طرف است صورت می گیرد. مادرم چند نفری را مطرح کرد تا اینکه یک نفر از فامیل پدرم مورد تایید قرار گرفت. بعد از مطرح کردن با من و تایید من قرار گذاشته شد تا پدرم با پدرش صحبتی داشته باشد و مراحل اولیه انجام گرفت مثل تعیین مهریه، مکان زندگی و ... .
قرار بر این شد ابتدا عقد کنیم و بعد از چند ماهی مراسم ازدواج بگیریم؛ البته باید این را بگویم که من هم مانند اکثر مردهای روستا و برادرانم شغلم کشاورزی بود و درآمدم هم برای گذران یک زندگی کوچک بد نبود، نه زیاد سخت بود و نه در رفاه آنچنانی. اگر سرما و آفت نبود درآمدم خوب بود اما اگر سرما و آفت میآمد به سختی میگذشت. با این تفاصیل عقد کردیم و دو ماهی که از عقدم گذشت پدرم فوت کرد و در منطقه ما هم رسم بر این است تا سر سال فرد فوت شده اقوام درجه یک عزا نگه میدارند و سیاه به تن میکنند. با پا درمیانی بزرگترها بعد از 9 ماه از مرگ پدرم یک عروسی کوچک گرفتم و راهی منزل خودمان شدیم. چند ماه اول زندگی صبح ها بعد از نماز از منزل خارج میشدم و سر زمین میرفتم و تا غروب برنمیگشتم و حتی ناهار هم سر زمین میخوردم تا اینکه یک روز غروب که از سر زمین برگشتم، دیدم مادر همسرم و خواهرانش در منزل ما هستند و به من گفتند که همسرم حالش بهم خورده و اول هول کردم که خواهر خانمم بهم گفت تبریک میگم داری پدر میشی چنان ذوق زده شده بودم و بالا پائین میپریدم که مادر خانمم من را دعوا کرد و گفت این جلف بازیهای چیست که در میاری و بعد از اینکه متوجه شدم همسرم باردار است صبحها دیر تر میرفتم سر کار و حتی بعضی از روزها ظهر میآمدم خانه تا اینکه موقع زایمان همسرم شد و خداوند یک دختر زیبا به ما عطا کرد و با نظر همسرم اسمش را حنانه گذاشتم.
تازه زندگیمان داشت رونق میگرفت که خبر ساکن شدن خواهر همسرم در شهرستان کهنوج بین خانواده همسرم سر و صدا به پا کرد. همسرش پارچه و اجناس خارجی را از بندر عباس میآورد و در کهنوج میفروخت زندگیشان طی مدت چند ماه تغییر کرد و ماشین چند صد میلیونی و ... تازه اول گرفتاریهای ما شروع شد. همسرم هر وقت خانه خواهرش میرفت هنگام برگشت به منزل بهانهگیر میشد تا اینکه بعد از یک مدتی ساز رفتن به کهنوج و کار با شوهر خواهرش را مطرح کرد؛ البته این پیشنهاد از طرف آنها به همسرم بود، اما من مرد این کارها نبودم و از بچگی کار کردم و آن هم به سختی. جنگ و دعوا بین ما شروع شد.
هر روز بهانهای جدید یک روز خرجی نمیدی، یک روز درآمدت کم است، یک روز من نیاز به چند میلیون پول دارم و ... مدتی از دعواهای ما میگذشت تا اینکه حنانه 1 ساله شد و یک روز که از سر کار برگشتم باز با همسرم بر سر رفتن خانه خواهرش به مدت یک هفته بحثمان شد که به من گفت اگه نزاری برم دست به خودکشی میزنم توجهی نکردم گفتم میخواهد با این کار من را راضی کند که دیدم یک بسته قرص را باز کرده و همه را یکجا خورد.
من هم سریع به اورژانس رساندمش و با پدرش تماس گرفتم و او هم به بیمارستان آمد و بعد از ترخیص به بهانه دیدار مادرش و میخواهد چند روزی در منزل آنها باشد با پدرش رفت. یک هفته الی 10 روز از این ماجرا گذشت. با حنانه بدنبالش رفتیم البته در این چند روز حنانه نزد مادرم بود و او از آن نگهداری میکرد و حتی یک بار نشد که تماس بگیرد و احوال بچه را جویا شود و هنگامی که به منزل پدرش رسیدیم. آقا چشمتون روز بد نبینه و برگشت گفت یا باید بریم کهنوج یا دیگه من حاضر به زندگی با تو نیستم، حتی حاضر به آغوش گرفتن بچه خودش نشد و دو سال هر کسی را فرستادم در خانه پدرش حاضر به برگشتن سر زندگی نبود و ره رفتن به کهنوج و پول درآوردن زیر دندانش مزه کرده بود که کم کم فهمیدم به راه خلاف هم کشیده شده است.
دخترم 3 ساله شده بود و نیاز داشت یک نفر بیشتر از همیشه مراقب او باشد و مادرم هم روماتیسم گرفته بود دیگر قادر به نگهداری حنانه نبود با مشورت با چند نفر و مراجعه به دادگاه مجوز ازدواج دوم را گرفتم تا اینکه خبر زن دوم من به گوش مادر حنانه رسید و جنگ به پا کرد و همه جا جار زد که من را از خانه بیرون کرده تا با یکی دیگر ازدواج کند در حالی که من 2 سال تلاش کردم بخاطر دخترمان به سر زندگی برگردد و نه بخاطر من. سه ماهی گذشت تا اینکه از دادگاه برایم احضاریه آمد پیگیر که شدم متوجه شدم همسرم رفته دادگاه شکایت کرده و تقاضای مهریه و نفقه را دارد و بابت نفقه توانستم خودم را تبرئه کنم، اما بابت مهریه محکوم به پرداخت شدم و من هم که توانایی پرداخت مهریه را نداشتم.
هرچه تلاش کردم که رضایتش را جلب کنم و نشد تا اینکه یک روز سر زمین در حال کار کردن بودم که با مامور آمد جلبم کرد و یک مدت داخل زندان بودم که توانستم مرخصی بگیرم و آن هم با سندی که یکی از برادرانم از دوستش گرفته بود، با چند تا از بزرگتر های فامیل درب منزل پدرش رفتیم برای رضایت شاکی که آنجا مادرش گفت کلا برای زندگی به کهنوج رفته است و در این چند سال اختلافمان با همسرم چند ماهی داخل بند هستم و چند روزی طبق قانون مرخصی می آیم الان که حنانه 8 سالش شده نیاز به خرج مخارج داره، تازه همسر دوم هم برای یک کارگاه خیاطی کار میکند تا بتواند مخارج زندگی را تامین کند با هزار درد سر و با پا درمیانی نماینده ستاد دیه و رئیس دادگاه توانستم از کل مهریه 250 سکهای او را به 30 سکه راضی کنم.
البته زمینی که از پدرم به ارثم رسیده بود جای مقداری از مهریهاش برداشته و این را هم بگویم وقتی همسرم دید پرداخت مهریه در توان من نیست حاضر شد به دریافت 30 عدد سکه از کل مهریه اش و حالا بخاطر تقریبا 30 میلیون تومان دارم تحمل حبس می کنم و خواهر زنم با شوهرش زندگی من را به تباهی کشاندند.
ناگهان رضا از من میخواهد اگر میتوانم برایش دو روز مرخصی بگیرم تا بتواند مخارج تحصیل دخترش را تامین کند. من هم به او میگویم سعی میکنم تا هر چه سریعتر بتوانم موجبات آزادیش را فراهم نمایم.
طی برسیهای به عمل آمده از وضعیت زندگی رضا او استحقاق هر گونه کمک را از طریق خیرین و ستاد دیه دارد.