پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : اشاره: «چه قدر شبيه حسين پناهي بود»! اين جمله اي بود که پس از پخش يکي از قسمتهاي مجموعه تلويزيوني «مختارنامه»، دهان به دهان مي چرخيد، همان قسمتي که يک انسان ريز نقش و در ظاهر، ساده لوح که نقش «رستم» - غلام شمر- را بازي مي کرد، ناگهان آن روي سکه شخصيت خود را رو کرد و «ذربي» - غلام مختار- را با ضرباتي کشنده، به آن دنيا فرستاد!
به گزارش سرویس فرهنگ و هنر انتخاب به نقل از قدس؛ به باور بسياري، آن بازيگر، شخصيت «رستم» را هرچند کوتاه اما به ياد ماندني بازي کرد و از همان زمان، برخي در پي يافتن نام و نشان اين بازيگر گمنام بودند. پس از آن بود که يکي دو مصاحبه از اين بازيگر در برخي رسانه ها منتشر شد و «علي اکبر سلطانعلي» را به مردم معرفي کرد.«سلطانعلي»، پسر عمه «داود ميرباقري» - کارگردان مختارنامه-، متولد روستاي «خيج» در دامنه کوه البرز از توابع شاهرود است، روستايي که به داشتن سوارکاران قابل و تعزيه خواني شهرت دارد.
اين گفتگو در يک باغ باصفا انجام شد، با او از هر دري سخن گفتيم، از جواني«داود ميرباقري»، از «مختارنامه»، از دوتارهايي که مي سازد و از نوحه «برخيز که شور محشر آمد» و اجراي پرسوز و گداز او در تيتراژ مجموعه «مختارنامه»؛ همان اجرايي که «ميرباقري» به هنگام تمرين، به او گفته بود: «سلطان! خودت را رها کن و مانند نوحه خواني هايت در روستا بخوان! »
* آقاي سلطانعلي! از کجا شروع کنيم؟
** از هرجا که دوست داري، سؤال و جواب کنيم.
* بسيار خوب، با توجه به اينکه شما پسرعمه آقاي داود ميرباقري هستي، از سالهاي دور و رفاقتت با آقا داود بگو.
** من با آقا داود - پسر دايي ام- از بچگي دوست بوديم. از دوران طفولت، من خانه دايي ام- آسيد سليمان- زياد مي رفتم.
* دايي شما و پدر آقا داود؟
** بله ! «آسيد سليمان» تاجر بزرگي در زمان خودش بود. هزار گوسفند داشت. درروستاي «خيج» تجارت مي کرد. مغازه داشت من و داود از بچگي با هم بوديم. تا زماني که ايشان رفت تهران.
* در چه سالي؟
** اوايل انقلاب، شايد همان سال 57 - 56 که ايشان رفت دانشگاه. البته بعد از مدتي دانشگاه ها تعطيل شد.
* روحيه کار هنري در داود ميرباقري از همان نوجواني و جواني ديده مي شد؟
** بله! اين روحيه را از همان اول داشت. براي نمونه، در زمان نوجواني ما با هم رفته بوديم باغ و پرچين. يادم مي آيد که ايشان مي گفت، اگر من پولدار بشوم، دوربين بخرم، فيلم مي سازم.
* اين مربوط به چه سالي مي شود؟
** شايد 55 - 54
* سينما هم مي رفتيد؟
** بله. آن زمان شاهرود دو تا سينما داشت يک سينما بالا خيابان بود و يکي در خيابان تهران. اگر زماني با هم سينما نمي رفتيم، آقا داود که تنهايي سينما مي رفت، مي آمد و همه فيلم را براي من تعريف مي کرد و زماني که من تنها مي رفتم وقتي بر مي گشتم، فيلم را براي او تعريف مي کردم. چنان جزييات فيلم را براي همديگر تعريف مي کرديم، مثل اينکه دو نفري و با هم رفته ايم و فيلم را ديده ايم. فيلم هايي را هم که دو نفري با هم ديده بوديم، درباره شان حرف مي زديم.
* درباره جزييات فيلم؟
** بله! خيلي جدي. من در دوران جواني، براي خودم تزي داشتم که در آخر فيلم نبايد ستاره فيلم بميرد، من دوست نداشتم. اما آقا داود من را قانع مي کرد و مي گفت،«خوب شد که رفت پشت صحنه». شايد با اين حرف مي خواست، برايم رضايت خاطر ايجاد کند و مرا از ناراحتي و دلگيري بيرون بياورد.
* اسم فيلم خاصي يادت هست که درباره اش حرف زده باشيد؟
** بله. قيصر و گوزنها را با هم ديديم و درباره شان هم حرف زديم.
* در شهرستان؟
** بله. با بليتهاي 2 توماني در لژ و بليت 12 ريالي در جلو.
* تا زماني که آقاي ميرباقري رفت تهران و ارتباط شما قطع شد؟
** بله. اما ارتباط ما به آن شکل قطع نشد. زماني که آقا داود در تهران دانشجو بود، هر از گاه، من به ايشان سر مي زدم.
* دانشجوي چه رشته اي ؟
** ايشان مهندسي معدن مي خواند.
* از کي فهميدي آقاي ميرباقري در تهران جذب دوربين و تئاتر شده است؟
** آقا داود در همان سالهاي 57 - 56 بود که تئاتر را روي صحنه برد.
* در کجا؟
** در روستاي خودمان-خيج- تمرين مي کرديم، در شاهرود اجرا کرديم و پس از آن هم براي اجراي ديگري رفتيم گرگان.
* اسم آن تئاتر يادتان هست؟
** بله، اسمش «نمايش بي کلام» بود. ديالوگ نداشت.
* خود آقاي ميرباقري نوشته بود؟
** دقيق يادم نيست اما اجرا و کارگرداني اش با آقا داود بود.
* شما فاميل و از آن فراتر، دوست آقاي ميرباقري هستيد. از نظر شما، وي چه خصلت ويژه اي دارد؟
** خيلي جدي است، در سر کار، دوست و فاميل و رفيق نمي شناسد و آن بازي که مي خواهد، بايد شکل بگيرد.
* آقاي «ميرباقري» در زمان نوشتن، عادت خاصي دارد؟ مانند برخي نويسندگان که خودشان را در اتاق حبس مي کنند يا بعضي ديگر که به کوه و صحرا مي روند؟
** تا آنجا که متوجه شده ام، آقا «داود» در سکوت و آرامش مي نويسد اما نه در سکوت نور امروزي. او دوست دارد در زير نور چراغ هاي قديمي و همان چراغ گردسوز بنويسد. فکر مي کنم، آرامش زير نور چراغ گردسوز را خيلي دوست دارد.
* خوب. اگر موافق باشي، درباره خودت بيشتر حرف بزنيم. پس از نقش کوتاهت در «گرگها» چه شد؟
** زماني که آقاي «ميرباقري» مجموعه «رعنا» را کار مي کرد، نقش نداشتم اما پشت صحنه، کاري از دستم بر مي آمد، انجام مي دادم.
* تا اينکه رسيد به مختارنامه.
** بله.
* از شخصيت تاريخي «مختار» اطلاعاتي داشتي؟
** بله، همان اطلاعاتي که بيشتر عوام دارند، مي گفتند به دستور «مختار»، «شمر لعين» را در ديگي جوشاندند؛ همان قصه هاي پشت کرسي.
* شما تعزيه هم کار کرده اي؟
** نه اما نوحه مي خوانم، از بچگي. يک بار در دهه محرم؛ روز تاسوعا يا شب عاشورا.
* شنيده ام دستي هم بر موسيقي داري؟
** بله، از کودکي، کلاس دوم ابتدايي بودم. در خانواده ما بد مي دانستند. دايي ام -آسيد سليمان- حتي اگر مي فهميد ما سينما رفته ايم، خيلي بد مي شد، مادرم هم همين طور. اما من يک راديو کوچک داشتم و عاشق برنامه «فرهنگ مردم» بودم. منتظر چهارشنبه ها بودم تا اين برنامه پخش شود. نمي دانم برنامه سراسري بود که از راديو خراسان پخش مي شد يا برنامه خود راديو خراسان بود و نفهميدم چه شد که عاشق صداي دوتار شدم که از برنامه «فرهنگ مردم» پخش مي شد.
* کسي در خانواده شما يا در روستا ساز مي زد؟
** پدرم- خدابيامرز- ني نواز بود و خوب هم مي نواخت. اما در روستا هر کسي براي دل خودش مي زد و پنهاني هم بود. من هم همين گونه بود، براي خودم دوتاري هم ساخته بودم.
* در چه سالي؟
** همان سال که کلاس دوم ابتدايي بودم.
* شما در دوم ابتدايي ساز ساختي؟!
** بله. درست يادم هست که معلمي داشتم به نام آقاي «حيدري» که سپاهي دانش بود. من به عنوان کاردستي، دوتار کوچولويي ساختم و به مدرسه بردم، با سيم ترمز دوچرخه که خيلي هم زبر بود.
* صدايي هم ازش در مي آمد؟!
** اي! بفهمي نفهمي، اما نه مثل دوتار معمولي. آقا معلم تشويقم کرد و يک مداد و يک دفتر چهل برگ به من جايزه داد.
* اما هنوز ساز نمي زدي؟
** يواش يواش و در سالهاي بعد، ساز ساختن را ادامه دادم و هر بار نقايص کارم را برطرف مي کردم تا آنجا که سازي ساختم که به نظر خودم، صداي خوبي ازش در مي آمد. در آن زمان، تا اندازه اي نوازنده شده بودم و نه تنها خودم، بلکه مردم کنار و گوشه مرا مي پذيرفتند.
* غريزي و به اصطلاح، «گوشي» نواختن ساز را فراگرفتي؟
** بله.
* معلم هم نداشتي؟
** فکر مي کنم، معلم من همان راديو و برنامه «فرهنگ مردم» بود. از راديو، نواهاي محلي را مي شنيدم و نغمه ها را با پرده هاي دوتار ميزان مي کردم.
* الفباي موسيقي و زبان «نت» نويسي را بلدي؟
** خير، من گوشي و سينه به سينه، کار مي کردم. اما به مرور که با برخي استادان موسيقي نشست و برخاست کردم، پرده هاي موسيقي در ساز دوتار دستم آمد و براي آموزش، سبکي از خودم ابداع کردم و هنوز هم با اين روش درس مي دهم.
* مانند آموزش کلاسيک موسيقي است؟
** نه، خيلي ساده است. براي افرادي که سواد خواندن و نوشتن هم ندارند، مناسب است و پيچيدگي ندارد.
* چند شاگرد داري؟
** الان چهار پنج تا، خانگي هستند.
* پاي ساز زدنت، آقاي «ميرباقري» هم نشسته است؟
** بله.
* نظرش چه هست؟
** فکر مي کنم، مرا قبول دارد.
* گفتي که تجربه ساخت فيلم کوتاه هم داري؟
** بله. دو فيلم کوتاه و تجربي.
* چه شد که به سمت و سوي اين تجربه رفتي؟
** راستش را بخواهيد، از همان زماني که با آقا «داود» بوديم، به فيلمسازي علاقه داشتم اما زمان چندان اين اجازه را به بنده نداد.
* و در کنار هنر، براي گذران زندگي بايد کار هم مي کردي؟
** بله. من نجار هستم و در کنار اين پيشه، دوتار مي سازم.
* از راه ساز ساختن هم ارتزاق کرده اي؟
** نه چندان. شايد در سال حداکثر ده ساز بسازم، بيشتر براي هنر جويان.
* سازهايت شبيه دوتار خراساني اند؟
** بله، بيشتر شبيه دوتار تربت جام هستند، 9 پرده دارند. صداي دوتار خراساني شور و تاخت و تاز دارد، اما تار ما صدايش گوشه گير است، به اصطلاح «عاشق کش» است.
* عاشق کش؟!
** بله، يعني محزون و عزلت نشين؛ صدايي که غصه دار است.
* اگر موافقي از موسيقي محلي، برسيم به نوحه ابتداي مجموعه «مختارنامه» که شما آن را خوانده اي.
** بله. آقاي «ميرباقري» از صداي بنده شناخت داشت. قسمت اول «مختارنامه» که پخش شد، دوست ديگري نوحه «برخيز که شور محشر آمد...» را خوانده بود. روزي آقاي «ميرباقري» تلفني تماس گرفت و گفت بيا تهران، آقاي «توسلي»- آهنگساز- با تو کار دارد. رفتم و آقاي «توسلي» گفت که بايد اين نوحه را بخواني. من در استوديوي ضبط ايشان کار را خواندم و ضبط کردند که پخش شد.
* صداي شما هم حزن دارد و هم حماسي است، صرفنظر از شعر زيباي اين نوحه.
** شعرش گويا سروده آقاي «ميرباقري» است. شبي که مي خواندم، آقا «داود» هم نظر داشت و مي گفت: برو در وادي همان نوحه هايي که در روستا مي خواني. منظورش اين بود که وحشي بخوانم.
* ... و اما نقش آفريني شما در «مختارنامه» در نقش «رستم» غلام «شمر». زماني که بازي ات پخش شد، بسياري مي گفتند، چقدر اين بازيگر شبيه «حسين پناهي» است. خودت هم در اين باره چيزي شنيدي؟
** بله. البته شايد اين شباهت بيشتر به آن دليل است که فيزيک و چهره من تا اندازه اي شبيه آقاي «پناهي» است. شادروان «پناهي»، سبک خودش را در بازي داشت و منحصر به فرد بود. برخي روزنامه ها هم نوشتند، «حسين پناهي» زنده شد.
* ... و ماجراي بالا رفتنت از آن درخت خرما که خيلي چست و چالاک و مانند قرقي، خودت را بالاي درخت رساندي.
** من به آقاي «ميرباقري» گفتم، براي بالا رفتن از درخت به طناب نياز ندارم و همين جوري بالا مي روم. گفت: همين جوري؟ گفتم: بله. ايشان خنديد و با ته لهجه خودمان گفت: " نيفتي و بميري "! گفتم: نگران نباش، مثل گربه مي روم بالا. البته ايشان مطمئن بود که از پس اين کار بر مي آيم، چون بچه که بودم از ديوار صاف هم بالا مي رفتم.
* با طناب مخصوص خرما چين ها هم مي توانستي بالا بروي؟
** بله، اما آقا «داود» گفت که اگر بدون طناب بالا بروي، معناي ديگري به ماجرا مي دهد. وقتي بالا رفتم، به مفهوم مورد نظر کارگردان رسيدم.
* آن مفهوم چه بود؟
** اين گونه که «رستم» غلام «شمر» از درخت بالا مي رود، «ذربي» غلام «مختار» تازه اوضاع کار دستش مي آيد و مي فهمد اين غلام، آن نيست که او تا آن زمان فکر مي کرده و مي فهمد که اشتباه کرده و بيش از اندازه به غلام «شمر» اعتماد کرده است. اما دير فهميد و فهميدنش ديگر چندان سود نکرد وجانش را هم بر اثر اين اعتماد نابجا از دست داد.