arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۲۱۱۵۵۴
تاریخ انتشار: ۵۳ : ۱۳ - ۰۳ تير ۱۳۹۴

سفر به دره تباهی در شمال تهران

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

نامش دره فرحزاد است اما دره‌ای که زندگی در آن انسان را به تباهی می‌کشاند، دره‌ای که برای ورود باید از دروازه‌بانان آن عبور کرد و آنها هستند که تصمیم می‌گیرند کدام غریبه می‌تواند پا به دره بگذارد.
 
ساعت 10 صبح از میدان 15 خرداد فرحزاد به سمت یکی از پاتوق‌های معتادان دره فرحزاد حرکت کردیم.
 
15 دقیقه بعد به محلی رسیدیم که به نام «چهل پله اول» معروف است. همراه من و عکاس تیمی از مددکاران شهرداری و مسئولان DIC فرحزاد حضور داشتند.
 
در میان مسئولان DIC تعدادی از بیماران تحت درمان هم حضور داشتند و به عنوان «راه بلد» جلوتر از بقیه حرکت می‌کردند.
 
وقتی از اولین پله از چهل پله پایین‌ رفتیم صدای واق‌واق چند سگ بلند شد. یکی از مددکاران بلند گفت «نترسید مشقی بود» و بعد سایرین به حرکت خود ادامه دادند.
 
از او پرسیدیم «منظورت از مشقی بود، چیه؟» گفت: اینجا افرادی هستند که به اسم «چماق‌دار» معروفند این افراد زمان‌های قدیم وقتی غریبه‌ای وارد دره می‌شد با چماق به او حمله می‌کردند و مانع فرود افراد غریبه می‌شدند، به عبارتی آنها محافظان دره یا دروازه‌بانان دره هستند.
 
همین طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم تا به پاتوق چهل پله اول برسیم، آقای مددکار برای ما از محافظان دره می‌گفت، او گفت: «این افراد امروز دیگه با چماق به کسی حمله نمی‌کنند بلکه هر کدام برای خود یک سگ خریده‌اند؛ سگ‌هایی به بزرگی آدم. وقتی غریبه‌ای وارد دره می‌شود سگ را رها می‌کنند تا غریبه را تکه پاره کنه، اینکه من گفتم مشقی بود، به خاطر این بود که دوستان تصور کردند صدای سگ محافظان دره می‌آید.»
 
توضیحات آقای مددکار که به پایان می‌رسد ما هم به پاتوق چهل پله می‌رسیم. محوطه‌ای میدان مانند که خالی از معتاد بود. تنها 2 مرد میانسال بالای میدان «پایپ» به دست مشغول کشیدن شیشه بودند.
 
یکی از مددکاران به سمت آنها رفت و ثانیه‌ای با آنها هم کلام شد، ایستاد تا کشیدن آنها تمام شد و بعد به آنها ساندویچ‌هایی که مددکاران شهرداری و مسئولان DIC فرحزاد آماده کرده بودند، داد و به آنها چای تعارف کرد.
 
ثانیه‌ای نگذشت که از هر سوراخ سمبه‌ای یک معتاد بیرون آمد و در میدان جمع شدند تا غذا بگیرند و چای بنوشند.
 
در این لحظه مدیر مرکز DIC فرحزاد بر روی تخته سنگی ایستاد و با صدای رسا معتادان را دعوت کرد تا برای ترک یا متادون به مرکز ترک اعتیاد او بیایند. ما هم از فرصت استفاده کردیم و هر یک در گوشه‌ای با یکی از معتادان هم کلام شدیم.
 
یکی از عکاسان مشغول عکسبرداری شده بود و از این افراد عکاسی می‌کرد، در همین حال وقتی خواست از فردی که کمی دورتر ایستاده بود عکس بگیرد آن فرد پا به فرار گذاشت و همزمان نیز یکی از مسئولان DIC فرحزاد مانع عکاسی او شد. دلیل کاملاً واضح بود، عکاس نباید از «محافظان دره» عکسی می‌گرفت چون آنها برای پاک کردن عکس دست به هر کاری می‌زنند.
 
در همین حال با داوود هم صحبت شدم. داوود از بومی‌های منطقه فرحزاد بود که به گفته خودش 30 سال مواد مصرف کرده و اکنون تازه از کمپ «کمرد» برگشته و پاک است.
 
داود گفت که 15 سال پیش در دره فرحزاد هیچ معتاد کارتن خوابی و هیچ کاسبی نبوده و اهالی که اعتیاد داشتند از آریاشهر (صادقیه) و آزادی مواد تهیه می‌کردند.
 
از داوود پرسیدم که چطور شد که فرحزاد به این حال و روز درآمد؟ دره‌ای که زمانی پر از خانه‌هایی بود که اکنون تخریب شده‌اند؟
 
داوود گفت:‌ کاسب‌ها وقتی دیدند مشتری‌هایی از فرحزاد دارند به اینجا هم آمدند و کم‌کم این بلا را سر محله ما آوردند.
 
به گوشه و کنار دره فرحزاد که نگاه می‌کنید علاوه بر درختان سر به فلک کشیده چنار و گردو، خانه‌هایی را می‌بینید که اکنون تبدیل به 3 دیواری شده‌اند بدون سقف.
 
تعدادی از خانه‌ها خود ویران شده‌اند و تعدادی دیگر را شهرداری مناطق 2 و 5 در جهت اجرای فاز 3 بوستان نهج‌البلاغه تخریب کرده‌اند.
 
آنچنان که داوود گفت، بومی‌های دره فرحزاد یا معتاد شده‌اند یا جان باخته‌اند یا کوچ کرده‌اند و رفته‌اند.
 
در میان کارتن خواب‌ها جوانی با تی‌شرت زردرنگ و شلوار لی تر و تمیز حضور دارد. قیافه‌اش به کارتن خواب‌ها نمی‌خورد نزدیک رفتم و شروع کردم به صحبت کردن. جوان خوش سر و زبانی که مدعی بود لیسانس معماری دارد. اسمش را پرسیدم جواب داد مهدی. کارت ملی‌اش را نشانم داد. متولد 62 بود و همین بهمن گذشته 32 ساله شده بود. مهدی آنچنان که خود می‌گفت 10 سال معتاد بوده و بعد 4 سال پاک تا اینکه از عید امسال فریب یک دختر را خورده و بار دیگر شیشه مصرف کرده است.
 
مهدی بار اول هم که معتاد شده بود به خاطر یک دختر بوده که نتوانسته با او ازدواج کند و این بار هم پای یک دختر در میان بوده است.
 
زمانی که مهدی کارت ملی‌اش را درون کیف چیبی‌اش می‌گذاشت مشخص شد که علاوه بر ظاهر مناسب پول هم دارد.
 
از او در مورد کار و کاسبی‌اش که پرسیدم گفت: «یک بار خانه و ماشینم را برای کشیدن مواد دود کردم و ظرف این 4 سال که پاک بودم کار کردم و دوباره مغازه و ماشین خریدم».
 
مهدی تأکید کرد که از همین امروز می‌خواهد به کمپ برود و دوست ندارد که به متادون وابسته شود. مهدی از دردهایش گفت و اینکه با آگاهی کامل سمت مواد رفته است. درد مهدی به گفته خودش محبت زیاد پدر و مادری بود که برای تک پسر خود هیچ کم نگذاشته‌اند.
 
مهدی از این ناراحت بود که چرا پدرش نزد دوست و فامیل آبروی او را برده و هنگام درد دل گفته که او هروئین می‌کشد.
 
مهدی که داشت صحبت می‌کرد کمی آن طرف‌تر یک خانم آرایش کرده با ناخن‌های لاک زده مشغول چای خوردن بود.
 
مهدی به او اشاره کرد و گفت: «لیلا» رو می‌شناسی؟ همون که مأمورها با تیر زدنش؟ برو باهاش حرف بزن.
 
به کنار لیلا رفتم. مهدی هم آمد و شروع کرد با لیلا بحث کردن. مهدی مخالف متادون بود و لیلا معتقد بود که باید با متادون ترک کند در همین حین و سر کلکل با هم، مهدی قرص متادون از کیفش درآورد و به لیلا داد و گفت: «خیلی دوست داری؟ بیا بخور». لیلا قرص را گرفت اما هرچه سعی کرد با دستانی که در یکی چای بود و دیگری ساندویچ، نتوانست قرص را باز کند.
 
دردسرهای لیلا
قرص را از لیلا گرفتم، باز کردم و به او دادم. قرص را با چایی رفت بالا. حالا کنار لیلا نشسته بودم و از او در مورد ماجرای تیر خوردنش می‌پرسیدم. گفت که دو سه ماه پیش جلوی یکی از کمپ‌های ترک اعتیاد با پیشنهاد نامشروع و غیراخلاقی نگهبان روبه‌رو شده و نگهبان به او گفته که اگر ... با تیر او را می‌زند.
 
لیلا گفت که در مقابل نگهبان مقاومت کرده و او هم 4 تیر به سمتش شلیک کرده است که یکی به بازو و دیگری به پهلوی او برخورد کرده است.
 
آستینش را بالا زد و جای گلوله را نشانم داد و گفت تمام سوراخ‌های دیگر برای پلاتین است «چون استخوان دستم خورد شده بود.»
 
لیلا که اکنون 30 ساله بود از 13 سالگی به خانه شوهر رفته و 3 فرزند دارد. تک دختر او 16 ساله و پسرانش 6 ساله و 7 ماهه هستند.
 
لیلا گفت که در خانه شوهر درس خوانده و کارشناس شده است گفت که 10 سال پیش ماهی 900 هزار تومان حقوق می‌گرفته اما شوهر معتادش او را نیز معتاد کرده است.
 
از لیلا که جدا شدم همراه تیم مددکاران و مشاوران و مسئولان DIC به سمت پایین دره حرکت کردیم تا به پاتوق خزاعی برسیم.
 
در راه ماجرای لیلا را برای مددکاران تعریف کردم که با این جمله روبه‌رو شدم «لیلا یک دروغگوی حرفه‌ای است» آنها گفتند که لیلا برای فراری دادن دوست پسرش به کمپ رفته و تیر خورده مدرک دیپلم دارد نه لیسانس.
 
گفتند که لیلا 4 فرزند دارد و آخری را می‌خواسته پیش‌فروش کند که نتوانسته و بچه در اختیار بهزیستی قرار گرفته است.
 
به سمت پاتوق خزاعی که حرکت کردیم در مسیر خانه‌های مخروبه بیشتری دیدیم. ضلع شرقی دره بیل مکانیکی شهرداری مشغول تخریب املاکی بود که توانسته تملک کند اما در ضلع غربی خانه‌ها تخریب شده بودند و تنها دو سه خانه با سکنه در کنار دره وجود داشت.
 
به پاتوق خزاعی رسیدیم. تیم DIC زودتر رسیده بود و مشغول توزیع چای و غذا بودند. حدود 20 تا 30 مرد و 4 زن در پاتوق خزاعی بودند و با 30 تا 40 مرد و 6 زنی که در پاتوق چهل پله اول دیدیم جمعاً با حدود 70 معتاد کارتن خواب برخورد داشتیم.
 
مردان پاتوق خزاعی کمی تودارتر بودند و گوشه‌گیر. غذا و چای‌شان را که می‌گرفتند محل را ترک می‌کردند اما زنان با تیم مددکاری که بیشتر دختران جوان بودند احساس نزدیکی بیشتری می‌کردند و همانجا مشغول مصرف شیشه شدند.
 
کنارشان نشستم هر دو زنانی بودند مسن، اولی که خجالتی‌تر بود و نمی‌خواست صحبت کند فندک را زیر پایپ گرفت داخل پایپ چیزی مشخص نبود اما آنچنان دودی از پایپ در آورد که من که کنارشان نشسته بودم به سرفه افتادم.
 
دومی که خوش برخوردتر بود گفت فکر نکنی من پیرزنم! مواد این شکلی‌ام کرده! 45 سال بیشتر ندارم. این حرف‌ها را زد و فندک را زیر پایپ روشن کرد. همین‌جور داشت دود می‌کرد که یکی از مددکاران من را به زور از کنارشان بلند کرد و گفت «این دود می‌گیرتت»!
 
کنار یکی از بیماران تحت درمان DIC فرحزاد رفتم. سروش که چهره‌اش نشان می‌داد حداقل 20 سال مصرف کننده بوده است به عنوان گشتی DIC در دره با کوله‌ای برپشت گشت می‌زند تا به معتادان تزریقی سرنگ و سوزن و به دیگران وسایل پیشگیری از بیماری‌های مقاربتی بدهد.
 
سروش در مورد وضع فرحزاد گفت: «فکر می‌کنم چند هزار نفر کارتن خواب در دره هستند که از هر 10 نفرشان 8 نفر غیر ایرانیه».
 
سروش در مورد کسب و کار این افراد گفت: «دزدی می‌کنند یا نخاله جمع می‌کنند و بعد هم پولشان را دود می‌کنند و شب هم همین‌جا می‌خوابند».
 
گرانی شیشه
از سروش در مورد مواد مصرفی این معتادان پرسیدم که گفت: توی این یک ماهه قیمت شیشه 5 برابر شده  از گرمی 20 تومن به گرمی 100 (هزار) تومن رسیده است با این حال هنوز هم دوا (هروئین) و شیشه بیشترین مصرف را دارد اما دیگر کمتر کسی پیدا می‌شود که تزریق کنه».
 
دختر دیگری آن طرف‌تر ایستاده بود 23 سال داشت و 12 سال در دره زندگی کرده بود از زمانی که 11 سال سن داشته به دره آمده و بعد از چند سالی هم معتاد شده است.
 
پسر جوانی که 22 سال سن داشت به هروئین معتاد شده بود. رحمان برای کار یک سال پیش به تهران آمده و بعد از 2 ماه هم معتاد شده بود و از کار بی‌کار.
 
اکثر معتادانی که در دره بودند دوست داشتند که یا به کمپ بروند یا با متادون ترک کنند اما بودند کسانی که همچنان می‌خواستند به کار خود ادامه دهند.
 
زنان و مردانی که در یک جیب‌شان پایپ است و در دیگری فندک اتمی در هر گوشه‌ای از دره فرحزاد دیده می‌‌شوند مردانی که در میان آنها هم افراد تحصیل‌کرده پیدا می‌شود و هم تعدادی از جوانانی که از خانواده‌های پولدار بهره می‌برند. مانند مهدی که بر روی ساعد دست چپش اسمش را به چینی خالکوبی کرده بود.
 
جوانی با چشمان سبزرنگ و عینکی به چشم. عینکی که قاب آن مطابق آخر مُد تهیه شده است. حتی فردی هم بود که روزگار جوانی‌‌اش را در ژاپن کارگری کرده بود و اکنون در دره روزگار می‌گذراند.
 
دختران و زنانی که هنوز هم می‌شد علاقه آنها به تمیزی و شیک بودن را از انواع آرایش و لباس‌شان فهمید. دخترانی با ناخن‌های لاک زده و النگوهای قلابی که به دست داشتند و صورت آرایش کرده.
 
همه آنها اما یک سرنوشت مشترک داشتند، دره تباهی آنها را به فروتر از سقوط رسانده بود و هرکدام که وارد دره شده‌اند، دیگر نتوانسته‌اند از آن خارج شوند.
 
ما خیلی خوش شانس بودیم که توانستیم به دور از چشمان دروازه‌بانان جهنم به دره برویم و بدون مشکل باز گردیم. اما اکنون که این گزارش را تنظیم می‌کنم مطمئن هستم که خیلی هم دور از چشمان محافظان نبودیم و آنها تمام مدت ما را زیر نظر داشتند.

منبع: فارس
نظرات بینندگان