پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
«به کنار اردوگاه (فلسطینی «برج شمالی») رفته بودم که دیوار به دیوار مدرسه
(«جبل عامل») است.چند پسر و دختر، چهار یا پنج ساله بازی می کردند؛ مثل
کودکان ما ...»
مشرق نوشت: «دکتر مصطفی چمران» به سال 1311 در محله سرپولک
تهران متولد شد. وی مدرک کارشناسی خود را در رشته الکترو مکانیک دانشگاه
تهران دریافت کرد و با بورس تحصیلی این دانشگاه به آمریکا رفته و در نهایت
از دانشگاه برکلی و در رشته فیزیک پلاسما به درجه ی دکترا نائل آمد. پس از
آغاز مبارزات اسلامی ملت ایران در سال 1342 ، چمران به مصر رفته و در این
کشور دوره های نظامی چریکی را پشت سر گذاشت اما به دلیل مغایرت اعتقاداتش
با آن چه در مصر جریان داشت ، باردیگر به آمریکا بازگشت.
دکتر چمران در سال 1350 ، با اطلاع از تاسیس مدرسه ای صنعتی در شهر صور
واقع در جنوب لبنان ، با معرفی دوستانش که ارتباط نزدیکی با امام موسی صدر
داشتند ، جهت به دست گرفتن مدیریت این مدرسه به لبنان مهاجرت نمود و از آن
زمان تا سال 1358 در لبنان به سر برد و در این سال ها ، اولین تشکیلات
مسلحانه شیعیان لبنان (جنبش «امل») را پایه گذاری نمود.
آن چه در زیر خواهید خواند، بخشی از نامه ای است که دکتر چمران از لبنان
برای یکی از دوستان خود در آمریکال نوشته و در آن پس از شرح اوضاع و امورات
خود، به نقل خاطره ای پرداخته که می خوانید:
«...به کنار اردوگاه (فلسطینی «برج شمالی») رفته بودم که دیوار به دیوار
مدرسه («جبل عامل») است.چند پسر و دختر، چهار یا پنج ساله بازی می کردند؛
مثل کودکان ما – گویا عروسی می کردند- و خانه می ساختند و تشکیل عائله می
دادند. اما می دانید خانه شان چه بود؟ تعجب نکنید! چهار چوب کوچک، به زمین
فرو کرده، روی آن را با کهنه پاره و حلبی پوشانده بودند که کاملا شبیه
خانههای بزرگ ترهایشان بود. این مسئله آن قدر دلخراش بود که نمی دانستم چه
بکنم. بعدا دیدم که این اطفال خیلی هم خوشحال هستند. دایره و تنبک می زنند
و آواز می خوانند و راستی که جالب بود. رفتم دوربین را آوردم که از این
گروه کودکان خاک آلود و مریض و خوشحال! عکس بردارم... وقتی به آن ها نزدیک
شدم، همه پا به فرار گذاشتند. می خواستم بگویم: من شما را خیلی دوست دارم،
شما را به خدا فرار نکنید! ولی حرف مرا نمی فهمیدند. به دوست دیگری که عربی
خوب می دانست، گفتم برود بگوید از من نترسند و فرار نکنند. آن دوست به طرف
آن ها رفت، ولی از او هم فرار کردند و حتی امکان ندادند که حرف بزند. زیرا
فکل و کراوات و کت داشت... بالاخره هم نتوانستم عکس بگیرم...»