پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندانهای زمان شاه و درگیر شدن با ماجراهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
در تنهایی و غم و فشار روحی بودم که مرحوم حجت الاسلام فاکر بیا مطلبی را میخواهم بهت بگویم. این حرف را با حالتی بسیار زننده توهینآمیز و خیلی عذابدهنده مطرح کرد؛ درست مانند این که با یک فاسد منحرفی میخواهد برخورد کند با حالت بسیار عصبی و خشمگین و قبل از این که سخنی بگویم انگشت سبابهاش را به حالت تهدید به سمت من گرفت و گفت میخواهم آخرین کلام را به شما بگویم و اخطار کنم اول این که دست از سر این طلبههای ضعیف بردار و آنها را تحت تعلیمات خودت در نیاور؛ دوم از سر این پیرمرد یعنی آیت الله طالقانی دست بردار و این طوری طالقانی را زیر فشار تعلیمات و تبلیغات خودت نگذار، سوم یادت باشد که ما از دست مجاهدین لطمات زیادی خوردیم بخواهی این کارهایت را تکرار کنی، بدجور باهات برخورد خواهیم کرد؛ چهارم دست از سر آن مزخرفاتی که داشتهاید بردار. دست از سر آن داعیههایی که سر انقلاب و رهبری داشتید بردار؛ و ... بعد هم مرا تهدید به مرگ کرد.
مرحوم فاکر هیکل لاغر و ضعیفی داشت و بسیار عصبی و با هیجان سخن میگفت شنیده بودم هم نمیتوانید که خیلی در بندهای زندان با او بدرفتاری شده و بسیار تند برخورد میکند و ایمان مذهبیاش خیلی جریحه دار شده است. من گفتم این حرفها چیست که میزنی؟ ارتباطم با طالقانی اجازه نمیخواهد چون من هم یک زندانی هستم و با او ارتباط خواهم داشت من با او صحبت میکنم شما به آقای طالقانی بگویید با من حرف نزند. در مورد طلبهها هم باید بگویم من زندانی هستم آنان هم زندانی هستند. من نمیتوانم بگویم با من حرف نزنید خودشان حرف میزنند. من برای صحبت کردن با طلبهها از کسی اجازه نخواهم گرفت و شما هم نمی توانید به من بگویید صحبت نکن.
لحنش از نظر تندی و خشمناکی نهایت نداشت. یک جرقه کافی بود که دعوا و کتک کاری راه بیفتد. در حالی که من اصولاً اهل دعوا و خشونت نیستم. در عمرم سیلی به کسی نزدهام حتی در دبیرستان از این جهت در بین بچهها شناخته شده بودم یکبار بین من و تعدادی از بچهها اختلاف شد. هم کلاسی عزیزم مرحوم نصرت چراغعلی به من گفت: تو که نمیزنی. گفتم نه. با این که از نظر بدنی وضع من خوب بود و طرفم جثهای نداشت. در این حال هی با خود میگفتم خدایا خیلی بد است من در درون زندان به گوش او سیلی بزنم یا او مرا بزند به هر حال او با خشم و غیظ تهدیدهایش را کرد و من هیچ واکنشی نشان ندادم سرانجام او رفت. بغض گلویم را میفشرد. احساسی تلخ از یک مظلومیت مضاعف آزارم میداد. اما در دل خود را در میدانی میدیدم که در آن میخواهد صلاحیت و تواناییام ارزیابی شود. گویی دارم وزنه سنگینی را بلند میکنم هر چه زور دارم میزنم تا آن را بلند کنم.
به هر حال حرفهای او را در دل نگه داشتم و در آن زمان به کسی نگفتم آنجا نگه داشتم تنها راه میرفتم و با خودم در گفت و گو بودم دیدم خیلی تحت فشارم و تحمل موضوع خیل سخت است. سحر شد. واقعاً روی دلم سنگینی می کرد. برایم یافتن راه حل عقده شده بود به خصوص، عجیب تنها تحت فشار بودم. با مرحوم حاج مهدی عراقی از سال ۵۱ تا ۵۵ در زندان ارتباط داشتم. در زندان رابط سازمان با او بودم . حاج مهدی یک مردانگی شرأفت دوست داشتنی داشت. واقعاً دوستش داشتم و فراوان با او گفت و گو کرده بودم. همان موقع سحر در راهرو زندان من را تنها دید جلو آمد و گفت چیه تنهایی و بیداری؟ به او گفتم حاج مهدی موضوعی خیلی روی دلم سنگینی میکند برایم عقده شده است. گفت چه شده؟ گفتم: یک چیزی به شما میگویم و خواهش میکنم به هیچ کس نگو فقط یادت بماند ما که نمیدانیم اینده چه میشود فقط پیش تو بماند. اگر روزی روزگاری مطرح شد، شما بدانی.
بعد از آن همه ناراحتی، صبح بیدار بودم. در این سالن با خودم تنها راه میرفتم. سحر هم آقای فاکر آمده و با من این گونه برخورد کرده و به صورت بسیار تندی تهدیدم کرده است شرح ماجرا را برایش گفتم. حاجی از جا پرید و گفت: جدی میگویی؟ ؟ با همان حال راه رفتن مخصوص خودش، فوراً رفت و اول سالن زندان ایستاد سالنی بزرگ بود ۱۰ یا ۱۵متری، که یک طرفش اتاقها بودند. حاجی عراقی مثل پهلوانها دستش را به کمرش زد و گفت: فاکر بیرون ببینم. چند بار تکرار کرد صدایش از خشم و هیجان میلرزید. طبیعی بود که همه از اتاقها ریختند بیرون که ببینند چه شده، فاکر آمد. بی مقدمه یقهاش را گرفت داد زد که تو فکر میکنی محمدی چیزی چیزی به تو نمی گوید از تو می ترسد؟ بعد هم گفت اگر تو تیغ کشی، ما هم تیغ میکشیم. اگر تو خیلی جاهلی و مردی ما هم هستیم با یک برخورد خیلی تندی جلویش ایستاد.
بعد هم گفت اگر تو تیغ آقای فاکر که نمیدانست داستان، چیست بیرون آمد حاجی یقهاش را گرفت و گفت محمدی صد تا مثل تو را میخورد چرا اذیتش میکنی؟ با او درگیر شد، یقهاش را گرفته بود و میکشید سر و صدای عراقی همه را از اتاق بـه بیرون کشید میخواست او را بزند که مرحوم لاهوتی و دیگران رسیدند و نگذاشتند. او هم شروع به داد و بیداد کرد مرحوم عراقی گفت: تو دیگه چه کسی هستی؟ خیال کردی...؟ این چریک، بوده صدتای تو را حریف است و آمدی او را تهدید میکنی؟ ... لحن مرحوم عراقی، لحن جوانمردهای جنوب شهری بود. احمد آقای لاهوتی با حاج مهدی رفیق بود او را به کناری کشید و ساکتش کرد آقای انواری و آقای طالقانی آمدند آقای طالقانی: گفت چه شده؟ وقتی حاج مهدی عراقی موضوع را به آقای طالقانی گفت ایشان خیلی عصبانی شد آیت الله مهدوی کنی با عصبانیت به این شیوه برخوردها اعتراض کرد.