صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۱ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۷۶۳۲۹۷
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۲۱ بهمن ۱۴۰۲
خاطرات محمد بلوری شماره بیست و هشت؛
«شب‌ها در گروه‌های پنج تا دوازده نفری در جنگل‌های ظفار در حاشیه جنگلی نوار مرزی با دریا پراکنده می‌شویم آن‌ها که تسمه‌هایی از روده گوسفند در دست دارند در مسیر شورشیان پراکنده در جنگل کمین می‌کنند و تسمه را با غافلگیری از پشت سر به گردن آن‌ها می‌اندازند و به سرعت خفه‌شان می‌ کنند. کاردانداز‌ها هم با همان شیوه غافلگیری از فاصله‌ای نه چندان دور شورشیان را هدف قرار می‌دهند و با پرتاب کارد آن‌ها را از پا درمی آورند. »
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار و مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامه‌های مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب می‌شود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود. دبیر سرویس حوادث روزنامۀ ایران (۷۳ تا ۸۱)، دبیری روزنامۀ اعتماد و سردبیری ویژه نامه‌های حوادث روزنامه جام جم از جمله فعالیت‌های او بوده است. وی نقش مطبوعاتی پررنگی در افشا قتل‌های زنجیر‌ه ای داشت.
در آذر سال ۱۳۹۸ از کتاب «خاطرات شش دهه روزنامه نگاری» وی به همت مجله بخارا و نشر نی (ناشر این کتاب) که توسط سعید اردکان زاده یزدی تهیه شده بود، رونمایی شد.

«انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را منتشر کند.

قسمت سوم- جنگ ظفار

ظفار تا آذر ۱۳۵۴ به تصرف نظامیان ایرانی درآمد. به این ترتیب سلطان قابوس در ۲۲ آذر ۱۳۵۴ پایان جنگ در ظفار را اعلام کرد در پایان، جنگ نیمی از سپاهیان ایرانی به وطن بازگشتند ولی بقیه تا پایان سال ۵۷ در آنجا باقی ماندند که پس از پیروزی انقلاب در زمان نخست وزیری مهندس بازرگان دستور بازگشت آن‌ها هم صادر شد و همگی به ایران برگشتند. در ادامه ماجرای اقامت ده روزهمان در ظفار را روایت می‌کنم. آن روز عصر هواپیمای سی ۱۳۰ حامل گروه خبرنگاران به ظفار رسید و در باند اردوگاه اصلی نظامیان ایرانی زمین نشست. در این اردوگاه هزاران چادر خاکی رنگ برپا بود که در آن‌ها سربازان به استراحت می‌پرداختند. در حاشیه اردوگاه ما را برای اقامت به ساختمانی بردند که مخصوص افسران فرماندهان و درجه‌داران نظامی بود و برای هردو یا سه نفرمان اتاقی اختصاص دادند. طبق برنامه قرار بود صبح روز بعد با هلیکوپتر‌های نظامی به دیدن جبهه‌ها برویم در آن، زمان جنگ فروکش کرده بود، اما هنوز گروه‌هایی از شورشیان ظفار در جنگل‌ها و کوهستان‌ها پراکنده بودند و حمله‌هایی را علیه نظامیان ترتیب می‌دادند. آن شب در سالن غذاخوری با یکی از افسران روبه رو شدم که از همکلاسی‌های دوران دبیرستانم در قائمشهر بود از خاطراتمان گفتیم نام خانوادگی‌اش پرستار بود و به خواسته خودش در مدرسه «افشین» صدایش می‌زدند.

افشین از نوجوانی سر بیقراری داشت و اثر زخم چاقویی بر صورتش به چشم می‌خورد که به عنوان نشانی دائمی از شرارت‌های دوران مدرسه باقی مانده بود. بسیار اتفاق می‌افتاد که حیاط مدرسه را در زدوخورد بایکی دو دانش‌آموز شرور به صحنه درگیری تبدیل می‌کرد و این بچه‌ها گاهی با چاقو به جان هم می‌افتادند. افشین در کارداندازی مهارت خاصی داشت. هرگاه یکی از دبیران افشین را به خاطر شرارت‌هایش از کلاس بیرون می‌کرد از پنجره او را می‌دیدم که مشغول کارداندازی به تنه درختی در حیاط مدرسه شده است. افشین همیشه یک کارد در جیب بغلش داشت که در جریان نزاع می‌کشیدش. افشین فرزندخوانده یک سرپاسبان شهربانی در قائمشهر بود. این سرپاسبان سحرگاه یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی شهر را سفیدپوش کرده بود هنگام گشت زنی افشین را که نوزاد بود و پتویی دورش پیچیده بودند زیر سرپناه کوچه‌ای بن بست پیدا کرد. سرپاسبان چهل ساله این نوزاد سرراهی را به شهربانی برد و با وجود پرس وجو‌های فراوان در آن شهر کوچک والدینش پیدا نشدند؛ چون نگهداری این نوزاد سرراهی در شهربانی مشکل ساز بود، با اجازه دادستان شهر قرار شد او را به خانواده‌ای که داوطلب نگهداری می‌شد بسپرند، اما سرپاسبانی که پیدایش کرده بود به رئیس شهربانی گفت: «من و عیالم بچه دار نشده‌ایم. حاضرم این طفل معصوم را ببرم خانه و مثل بچه‌ام ازش نگهداری کنم. »

به این ترتیب کودک سرراهی به عنوان فرزندخوانده در خانه سرپاسبان می‌انسال پرورش پیدا کرد. من پس از سال سوم دبیرستان که به تنکابن رفتم از این افشین سرراهی بی خبر بودم تا این که آن شب در سالن غذاخوری پایگاه نظامی با او روبه رو شدم. ضمن یادآوری خاطرات آن، دوران با لحن طنزآمیزی پرسیدم: «جناب سروان افشین در جبهه جنگ چه می‌کنی؟ » جواب داد: همان کارداندازی دوران جوانی را دنبال می‌کنم فرمانده گروه‌های بکاو" و "بکش هستم. »

پرسیدم بکاو و بکش دیگر چیست؟ » گفت: «این گروه‌ها در گشت‌های شبانه در پی شکار و کشتن شورشیانی هستند که در جنگل‌ها پراکنده می‌شوند و سربازان گشتی ما را در تاریکی شب غافلگیرانه به دام می‌اندازند و می‌کشند سروان افشین برایم توضیح داد: ابتدا در یک دورۀ کوتاه مدت به سربازانی که آمادگی فعالیت در چنین گروه‌هایی را دارند آموزش کارداندازی و تعلیم شکار دشمن" با تسمه" مرگ را می‌دهم. این سربازان پس از کسب مهارت‌های لازم گروه‌های بکاو و بکش را تشکیل می‌دهند.» پرسیدم چگونه عملیات را پیش می‌برند. گفت: «شب‌ها در گروه‌های پنج تا دوازده نفری در جنگل‌های ظفار در حاشیه جنگلی نوار مرزی با دریا پراکنده می‌شویم آن‌ها که تسمه‌هایی از روده گوسفند در دست دارند در مسیر شورشیان پراکنده در جنگل کمین می‌کنند و تسمه را با غافلگیری از پشت سر به گردن آن‌ها می‌اندازند و به سرعت خفه‌شان می‌ کنند. کاردانداز‌ها هم با همان شیوه غافلگیری از فاصله‌ای نه چندان دور شورشیان را هدف قرار می‌دهند و با پرتاب کارد آن‌ها را از پا درمی آورند. »

صبح اولین روز اقامتمان در اردوگاه نظامی ظفار آماده شدیم با هلیکوپتر گشتی هوایی در مناطق جنگی بزنیم. به همین خاطر از فرمانده اردوگاه خواستیم هلیکوپتری در اختیارمان. بگذارد چند تن از افسران و درجه‌داران هم آمادۀ رفتن به صلاله بودند که با آن‌ها همراه شدیم. این عده دورۀ خدمتشان در ظفار تمام شده بود و می‌خواستند برای خرید سوغاتی برای خانواده‌هایشان به صلاله بروند به هر افسر و درجه داری که برای یک دورهٔ چندماهه داوطلب حضور در جبههٔ جنگ ظفار می‌شد سیصدهزار تومان پاداش می‌دادند در حالی که با این پول می‌شد یک خانه مناسب در شمال تهران خرید و حقوق ماهانه یک کارمند باسابقه حدود پنج هزار تومان بود.