صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۱ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۷۵۸۸۸۶
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۳ - ۰۱ بهمن ۱۴۰۲
خاطرات محمد بلوری شماره سیزدهم؛
بلیغ، پس از آزادی از زندان در سال ۵۷ مدت‌ها پی کار گشت، اما موفق نشد. در آخرین دیدارمان به من گفته بود آقای بلوری مجبورم برای گذران زندگی به قاچاق مواد مخدر روی بیاورم، چون هیچ کس به من کاری نمیدهد و ناچار برای یک باند قاچاق به پخش مواد پرداخت، اما یک سال بعد در جریان معامله بـ پنج کیلوگرم تریاک به دام پلیس افتاد و دوباره به زندان قصر برگشت تا این که خلخالی او را به اعدام محکوم کرد و خبر تیرباران شدنش را در روزنامه چاپ کردیم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛  محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار و مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامه‌های مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب میشود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود. دبیر سرویس حوادث روزنامۀ ایران (۷۳ تا ۸۱)، دبیری روزنامۀ اعتماد و سردبیری ویژه نامه‌های حوادث روزنامه جام جم از جمله فعالیت‌های او بوده است. وی نقش مطبوعاتی پررنگی در افشا قتل‌های زنجیر‌ه ای داشت.
در آذر سال ۱۳۹۸ از کتاب «خاطرات شش دهه روزنامه نگاری» وی به همت مجله بخارا و نشر نی (ناشر این کتاب) که توسط سعید اردکان زاده یزدی تهیه شده بود، رونمایی شد.

«انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را منتشر کند.

قسمت سیزدهم خاطرات محمد بلوری و قسمت پایانی ماجراهای بلیغ

از قسمت قبل:

«یکی از روز‌های بهاری در سال ۵۸ در اتاقک کارم در زیرزمین منزلمان سرگرم نوشتن بودم که بلیغ از پله‌ها پایین آمد سلامی کرد و نشست. بلیغ را پس از سال‌ها بی خبری می‌دیدم، با صورتی تکیده و گونه‌هایی استخوانی موهایش خاکستری شده بود و چشمان آبی اش فروغ غمناکی داشت. می‌دیدم بیست و سه سال زندان چه غمگینانه پیرش کرده است. با لبخند محزونی:گفت آمده ام به قولی که سال‌ها پیش به تو داده بودم عمل کنم.» پرسیدم: اعتراف؟ از حال و روزگارت بگو از زندگی ات...
گفت: «کدام زندگی؟ همه در‌ها به رویم بسته است. برای پیدا کردن کار به هر جا می‌ددم به خاطر سابقه ام جوابم می‌کنند. می‌خواهم شرافتمندانه زندگی کنم، اما به سرم می‌زند باز بروم سراغ کار خلاف؛ یکی از کارگردانان سینما تصمیم گرفته از ماجرای زندگی ام فیلم بسازد؛ حاضری داستان زندگی ام را بنویسی، چون از همه چیز خبر داری.»

 به طعنه گفتم به جز ماجرای قتل مهدی نظری؛ گفت: برای همین به دیدنت آمده ام. آن روز نشستیم تا به اعترافش گوش کنم. با یادآوری گذشته‌ها سایه غمی در نگاهش نشست و گفت: میدانی که آن دو چه ناجوانمردی‌هایی در حقم کردند.

ناجوانمردانه من را به زندان انداختند، هر چه به دست آورده بودیم بین خودشان قسمت کردند و حتی ناموسم را به یغما بردند؛ خبر داری که هوشنگ نامرد از کشور خارج شد و تنها توانستم انتقامم را از مهدی نظری بگیرم. طبق نقشه‌ای که کشیده بودم، آن روز غروب در قلهک به دیدنم آمد خیال میکرد نقشه‌ای برای یک سرقت بزرگ کشیده ام. شب به بهانه تشریح نقشه سرقت به این جنایتکار بی وجدان گفتم برویم زیرزمین آنجا صحبت کنیم. در ضمن نگران بود مبادا بی احتیاطی کرده و در دام افتاده باشد.

چند دقیقه پیش از آن در لیوان نوشابه اش کمی داروی بیهوشی ریخته بودم تا مقاومت چندانی از خودش نشان ندهد به او گفته بودم,، چون ممکن است برادرم با یکی از دوستانش سر برسند، بهتر است در زیرزمین با هم حرف بزنیم در سرداب زیرزمین یک میز و دو صندلی گذاشته تا فضا را به صورت یک دادگاه خصوصی در بیاورم. روی صندلی بودم که نشست با یک رشته سیم برق او را به دستۀ صندلی بستم و خودم روبه رویش نشستم چاقویی را که در دست داشتم جلویم روی میز گذاشتم و به او گفتم اینجا یک دادگاه خصوصی است که تو متهمی و من هم نقش رئیس دادگاه و هم  دادستان را بر عهده دارم. پرسش‌هایی از تو میکنم که باید صادقانه جواب بدهی و اگر جواب تو به هر سؤالم درست نباشد مجبورم با این چاقو قسمتی از گوش یا دماغت را ببرم. اول پرسیدم مگر قرار نبود هر وقت یکی از ما دستگیر شود، دو نفر دیگرمان به کمکش بروند برایش وکیل بگیرند و ترتیب آزادی اش را بدهند؟. جواب داد همۀ پول‌ها و جواهرات پیش هوشنگ بود و کاری از دست من بر نمی‌آمد. خشمی تمام جانم را به آتش کشید و با ضربه چاقو یک گوشش را زخمی کردم بعد پرسیدم من را که به زندان انداختید و پی کارتان رفتید، اما چرا به زنم تعرض کردید؟ به هر حال با هر سؤالی که از او می‌کردم زخمی به او میزدم و بعد از پرسش‌هایم محکوم به مرگش کردم.

سر سیم  را که دور بدنش پیچیده بودم به پریز برق وصل کردم و او را کشتم. به فکر افتادم که با جنازه اش چه کنم؟ مقداری نفت و روى جنازه اش ریختم و آتشش زدم دیدم. شعله آتش به سقف سرداب رسیده و ممکن است خانه به آتش کشیده شود به سرعت چند سطل آب آوردم و روی جسدش ریختم و آتش را خاموش کردم نیمه شب تصمیم گرفتم پیکر سوخته اش را در همان سرداب دفن کنم کلنگ برداشتم و شروع کردم به کندن کف سرداب. وقتی مشغول کندن زمین شده بودم در آن نیمه شب صدای در حیاط را شنیدم رفتم در را باز کردم خدمتکار خانم دکتری بود که در همسایگی ما زندگی میکرد آمده بود بپرسد چه حادثه‌ای پیش آمده؛ گفتم چیزی نیست داریم نمک می‌کوبیم.

بعد به سرداب برگشتم و جنازه نظری را در گودالی که کنده بودم انداختم و رویش را با خاک پوشاندم بعد رویش را با آجر‌های قزاقی که از حیاط در آورده بودم فرش کردم و روز بعد هم از آن خانه رفتم.» بلیغ از آن روز به بعد چند بار به دیدنم آمد و سرگذشتش را برایم تعریف می‌کرد تا من بنویسم. غم انگیز‌ترین بخش خاطراتش مربوط به دوران کودکی اش بود. برایم تعریف کرد که به خاطر فقر خانوادگی کت کهنه پشت و رو شده برادر بزرگش را می‌پوشید. برایم گفت: با کفش‌های پاره‌ای در روز‌های زمستان به مدرسه می‌رفتم. یادم می‌آید وقتی با روی برف‌های کوچه‌ها میگذاشتم سرمای گزنده‌ای از سوراخ ته کفش نفوذ می‌کرد و کف پایم از سوز برف کبود می‌شد و این گفته بلیغ من را یاد دوران کودکی خودم و کفش کهنه ام و کف سوراخش انداخت.

پس از آنکه نوشتن خاطراتش را تمام کردم یک روز به دیدنم آمد و گفت: «با کوشان، فیلمساز با سابقه سینما، قرار گذاشته ایم فیلمی از ماجرا‌های زندگی ام بسازد. بلیغ آن روز با آنچه از ماجرا‌های زندگی اش نوشته بودم رفت و دیگر ندیدمش تا این که شنیدم به جرم قاچاق مواد مخدر دستگیر شده است. او پس از چند ماه حبس در زندان قصر تهران سرانجام به دستور حجت الاسلام خلخالی که بر این زندان نظارت داشت. سحرگاه روزی در کنار چند مجرم دیگر در خیابان ناصر خسرو تهران به صف ایستاد و تیرباران شد و به این ترتیب دفتر زندگی پر ماجرای بلیغ که ۲۶ سال از عمرش را در زندان یا قرار گذرانده بود بسته شد.

بلیغ، پس از آزادی از زندان در سال ۵۷ مدت‌ها پی کار گشت، اما موفق نشد. در آخرین دیدارمان به من گفته بود آقای بلوری مجبورم برای گذران زندگی به قاچاق مواد مخدر روی بیاورم، چون هیچ کس به من کاری نمیدهد و ناچار برای یک باند قاچاق به پخش مواد پرداخت، اما یک سال بعد در جریان معامله بـ پنج کیلوگرم تریاک به دام پلیس افتاد و دوباره به زندان قصر برگشت تا این که خلخالی او را به اعدام محکوم کرد و خبر تیرباران شدنش را در روزنامه چاپ کردیم.

پس از اعدام بلیغ ضمن تحقیق به ماجرای دستگیری اش پی بردم در جریان همکاری با باند قاچاق، با مرد جوانی که خود را پخش کننده مواد معرفی میکرد وارد معامله شد تا پنج کیلو تریاک به او بفروشد. مرد جوان قرار گذاشت بعد از ظهر روزی در زیر پل سید خندان منتظر بلیغ بماند و تریاک را از او تحویل بگیرد و مبلغ تعیین شده را پرداخت کند مرد جوان که در حقیقت افسر آگاهی بود ساعت‌ها پیش از موعد دیدار با بلیغ چندین مأمور آگاهی را با لباس مبدل دورتادور پل مستقر کرد تا محل قرار با مهدی بلیغ را محاصره کنند و به عنوان رفتگر و فروشندگان دوره گرد برای دستگیری او گوش به فرمان باشند خود سروان هم با لباس مبدل و مسلح در زیر پل داخل یک اتومبیل بنز نشست و منتظر آمدن بلیغ شد.

طبق قرار بلیغ با یک اتومبیل در ساعت پنج بعد از ظهر به محل قرار در زیر پل رسید و کیسه پنج کیلویی تریاک را از داخل اتومبیلش بیرون آورد و درون خودروی بنز خریدار گذاشت و منتظر ماند تا پولش را بگیرد، اما سروان آگاهی به جای پرداخت پول به سرعت دستبندی به مچ دست‌های بلیغ انداخت و مأموران آگاهی سر رسیدند ودستگیرش کردند. سروان آگاهی بلیغ را با همان اتومبیل یکراست به اداره آگاهی برد و در آنجا از او بازجویی کرد.

حدود نیم ساعت بعد در جریان این بازجویی یک استوار قدیمی آگاهی برای بردن پرونده‌ای وارد شعبه شده بود که با دیدن بلیغ بهت زده نگاهش کرد و او را که در گذشته بار‌ها بازجویی اش کرده بود، شناخت به، اشاره، افسر آگاهی را به بیرون خواست و در راهرو به او گفت جناب سروان میدانید این متهمی که دارید از او بازجویی میکنید کیست؟ مهدی بلیغ معروف است که چند بار از زندان یا کاخ دادگستری فرار کرده و سال‌ها در زندان قصر بوده مراقبش باشید. به این ترتیب بود که پرونده ویژه‌ای دربارۀ بلیغ گشوده شد و سرنوشتی برای او رقم خورد که پایانش تیرباران در خیابان ناصر خسرو دستور شیخ خلخالی بود.

 


چند سال پس از اعدام خیابانی مهدی، بلیغ مردی سپیدموی روزی در تحریریه به من بسپارد. این روزنامه ایران به دیدنم آمد تا یادگاری‌ای را که از بلیغ با خود داشت به سپیدموی باوقار گفت: در دهه چهل که به جرم مبارزه با رژیم گذشته در زندان قصر به سر میبردم چند سالی با مهدی بلیغ هم سلول بودم روزی که از زندان آزاد می‌شدم قصیده بلندی را که خودش سروده و به خط خودش روی یک ورقه امتحانی نوشته بود به رسم یادگار به من داد بلیغ این قصیده را شبی در سلولش به مناسبت سالروز تولد یکی از هم بندی هایمان سرود و من آن را به شما می‌سپارم، چون می‌دانم روزی که خاطرات روزنامه نگاری تان را می‌نویسید به ماجرای بلیغ اشاره می. کنید. این قصیده را هم نقل کنید، اما نامی از من نیاورید.

برای آشنایی با ذوق و قریحه مهدی بلیغ در سرودن، شعر بخش‌هایی از این قصیده را که در ۲۹ بیت به شیوه قصیده معروف به حصار نای سروده شده نقل میکنم.

در قصر قاجار

افکنده روزگار مرا در دژی به بند

همچون حصار نای و یا، چون در سپند

از ارتفاع طعنه زند به حصار نای

سوزد ز غیرتش در سپند، چون سپند

شهری بود کنار شهری بزرگ

خلقش مقیدند و مجزا و بندبند

داغ شکنجه، تاول رنجه، غبار غم مونسی

جز این سه نیست برین مردم نژند

یکی دسته بینوا و فقیرند و گرسنه.

یکی عده بی نصیب از فرهنگ و دانش اند

آن یکی از فقر تکه فرشی ربوده است

از منزل توانگر سفاک و آزمند

وان دیگری از جهل خطا رفته راه

وی را نبوده راهنما یا دهنده پند

یعنی ز دست جور دو عفریت جهل و فقر

آلوده گناه و پر شنید و دردمند

سرمنشأ جرائم و سرچشمه گناه

از جهل و نابرابری و فقر ملت‌اند

 اکنون تو‌ای فرشته عدل و نشان حق.

 انصاف کاین جماعت محروم مجرم اند؟

دیگر از این مقوله مگو مهدی بلیغ

کوته سخن که سامع گفتار حق کماند

حاصل فشرده پانزده سال زندان و مصاحبت با محنت کشیدگان به تاریخ سال ۱۳۴۳ زندان قصر

 


پایان