یادداشتهای اسدالله علم: خدایا چه روز بدی ست، دارم خفه می شوم. امروز که تلگرافات را می دیدم، تلگرافی به زبان آلمانی از زوریخ بود. چون آلمانی نمی دانم، دادم ترجمه کردند. خدایا چه بلایی به سرم آمد. دختر قشنگ ۲۰ ساله[ای] که چندی قبل دعوت کرده بودم به ایران آمده بود و شرح حالش را هم شاید در صفحات قبل داده بودم، مرده است. چه قدر زیبا و چه قدر عفیفه بود و چه حالاتی داشت. یک طرف زلزله می آید، یک طرف جنگ است، یک طرف خوبان می میرند. نفهمیدم. فلسفه این کارها را نمی فهمم.