آخر اینها [مصدق و قوام] کاری می کردند که شاه احساس می کرد که اینها او را به چشم بچه نگاه می کنند. حالا مصدق و قوام خیلی خب، پیرمرد بودند اما دیگران هم کارهایی پشت سرش می کردند که به شک می افتاد، می ترسید. مثثل این رزم آرا و دیگری. این بود که روی هم رفته واقعا هم [او را ] ترساندند.