صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۴۵۱۲۸
تاریخ انتشار: ۲۷ : ۲۳ - ۰۸ آبان ۱۴۰۰
خاطرات یحیی ریحان مدیر روزنامه‌ی فکاهی «گل زرد» در دوره احمد شاه؛
همان اوقات در شهر مشهد یک سید عمامه‌به‌سر که سید حسن صاحب‌الزمانی نام داشت و می‌گفتند سابقا در تهران ادعای امامت کرده و بدین جهت چند ماه در حبس افتاده بود وارد شهر مشهد گردید، تقریبا سی سال از عمر او گذشته بود. ابرو‌های ضخیمی داشت. مشارالیه در مشهد با روزنامه‌ی «نوبهار» ارتباط پیدا کرده بود و دو سه بار اشعار او در روزنامه‌ی نوبهار درج شده بود.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در کلاس ۷ مدرسه‌ی ملی خراسان سه ماه به آخر سال مانده معلمین حاضر نمی‌شدند و تنها کسی که مرتبا حاضر می‌شد مسیو ژان فرانسوی معلم زبان فرانسه بود. پدر او از فرانسه به ایران آمده بود، ولی مسیو ژان در تهران به دنیا آمده بود و زبان فارسی و فرانسه هر دو را خوب می‌دانست. مشارالیه بدوا در شاهرود معلم زبان فرانسه‌ی فرزندان امیراعظم حاکم شاهرود بود و از آن‌جا به مشهد آمد و در کلاس ما زبان فرانسه درس می‌داد.

مسیون ژان به زودی جوان‌مرگ شد و فوت کرد و فوت او باعث تاثر نگردید، زیرا ملک‌الشعرای بهار نقل نمود که مسیو ژان به او گفته است که موقع اقامت او در شاهرود یک روز دو بچه سید که عمامه‌ی سبز بر سر داشتند وارد باغ امیراعظم حکم‌ران شاهرود گردیده و بالای درخت توت رفته مشغول توت خوردن شدند، همین که امیراعظم وارد باغ شد و چشمش به آن‌ها افتاد به مسیو ژان دستور داد که آن‌ها را از پای درآورد. مسیو ژان هم فورا با تفنگ شکاری که در دوش داشت هر دو طفل را هدف قرار داد و جنازه‌ی آن‌ها از بالای درخت توت به زمین افتاد و در خاک و خون غلطید.

آن اوقات در مرکز مملکت نیز این‌گونه جنایت‌ها اتفاق می‌افتاد و عملیات آقابالاخان سردار، رئیس نظمیه‌ی تهران، که مرحوم عارف قزوینی در مقدمه‌ی دیوان خود شرح داده است، از آن‌گونه بوده است.

[..]در مدرسه‌ی ملی در ساعات درس موقعی که معلم در سر کلاس حاضر نبود، دانشجویان به جان یکدیگر می‌افتادند و آن‌ها که بزرگ‌تر و قوی‌تر بودند کوچک‌تر‌ها را اذیت می‌کردند. [..]شاگرد‌های کلاس بعضی اوقات با گچ که مخصوص نوشتن روی تخته‌سیاه بود روی لباده‌ی من خط می‌کشیدند، یا عکس مرغ می‌کشیدند و جای آن پاک نمی‌شد و شب‌ها که به خانه می‌رفتم مورد اعتراض واقع می‌شد.

در آخر سال تحصیلی، کلاس عالی‌تر در مدرسه نبود و دانشجویان کلاس ۷ عموما متفرق شدند. من هم بی‌کار و بی‌تکلیف ماندم و روز‌ها به تجارت‌خانه‌ی پدرم می‌رفتم. اتفاقا در همین اوقات سرمایه‌ی او تمام شد و مجبور گردید به وسیله‌ی حق‌العمل‌کاری زندگی خود را اداره نماید و عایدات او به زحمت کفاف مخارج زندگی ما شش نفر را می‌داد.

اگر در همان اوقات پدر ما فوت می‌کرد نمی‌دانم تکلیف زندگی ما چه می‌شد، زیرا در شهر مشهد غریب بودیم و سرپرست دیگری نداشتیم و اندوخته‌ای هم موجود نبود. حالیه هم هر وقت به یاد آن ایام می‌افتم وحشت تمام بدنم را فرا می‌گیرد و فکرم به جایی نمی‌رسد.

[..]بعد از دو سه ماه من در اداره‌ی مالیه و گمرک خراسان در شهر مشهد که توسط مستشاران بلژیکی اداره می‌شد به عنوان مترجم زبان فرانسه کار پیدا کردم. سه ماه اول را بدون حقوق به عنوان آزمایش خدمت نمودم و از ماه چهارم ماهی پانزده تومان حقوق درباره‌ی من برقرار گردید.

همان اوقات در شهر مشهد یک سید عمامه‌به‌سر که سید حسن صاحب‌الزمانی نام داشت و می‌گفتند سابقا در تهران ادعای امامت کرده و بدین جهت چند ماه در حبس افتاده بود وارد شهر مشهد گردید، تقریبا سی سال از عمر او گذشته بود. ابرو‌های ضخیمی داشت. مشارالیه در مشهد با روزنامه‌ی «نوبهار» ارتباط پیدا کرده بود و دو سه بار اشعار او در روزنامه‌ی نوبهار درج شده بود.

سید حسن مزبور با یک جوان قدبلند موسوم به اصغر روزنامه‌فروش که شغل او فروختن روزنامه در کوچه و بازار مشهد بود و او هم تقریبا سی سال عمر داشت هم‌منزل بود. منزل آن‌ها در بالاخانه‌ی یکی از کاروان‌سرا‌های تجارتی در شهر مشهد قرار داشت. به جز سید حسن و اصغر در بالاخانه‌ی مزبور دو موجود دیگر نیز سکونت داشتند و یک هیأت چهارنفری را تشکیل داده بودند یکی از آن دو موجود؛ گربه‌ای چاق و براق بود ودیگری یک سار خاکستری‌رنگ. هرکس به دیدن سید حسن می‌رفت متوجه می‌شد که تمام روز گفتگو و صحبت او با اصغر راجع به غزای گربه و سار بود. سید حسن به اصغر می‌گفت: «جگری را که امروز برای گربه خریدی کوچک است و آن حیوان را سیر نخواهد نمود.» یا این‌که «آب ودانه‌ی سار را دیر دادی و حیوان را مدتی گرسنه گذاشتی.» [..]یک روز موقع غروب من و موسی‌خان بهار، برادر کوچک ملک‌الشعرای بهار، که جوانی بود محجوب و نیک‌نفس به دیدن سید حسن رفتیم. گربه تازه غذا خورده در گوشه‌ی اتاق دراز کشیده بود [..]وقتی گربه خوابش برد سار از گوشه‌ی اتاق به طرف گربه جفت زد و منقار تیز خود را وسط پلک چشم گربه داخل و هژی صدا نمود و چشم گربه را با نوک خود باز کرد. گربه از خواب بیدار شد یکی دو بار میومیو کرد [..]مجددا سار پرواز کرده پیش او رفت و مانع خواب او گردید. سید حسن که ناظر این جریان بود دلش به حال گربه سوخت و تشر تندی به سار زد تا این‌که از اذیت کردن گربه دست کشید و در گوشه‌ی اتاق سرِ خود را لای بال و پر خود نموده به خواب رفت. در آن موقع من خواستم تلافی اذیت‌های او را درآورم و دست به بدن او بکشم تا از خواب بلند شود و قدر عافیت را بداند، ولی موسی‌خان مانع گردید و گفت: «آن‌ها با هم رفیق هستند و حق دارند با هم شوخی کنند من و شما نباید کاری به آن‌ها داشته باشیم.»

ادامه دارد...

منبع: سپید و سیاه، شماره‌ی ۲ (۹۸۲)، چهارشنبه ۲۵ امرداد ۱۳۵۱، صص ۱۲ و ۱۳.