پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخی «انتخاب»؛ امروز در سیاههی اول منازل نوشته بودند که باید به آسران رفت. امینالدوله تحقیق کرده بود، خیلی دور بوده است. یک منزل شکسته میان منزل قرار دارد. ما از یکی از دهات هزارجریب موسوم به خَرَند [رفتیم]، میگفتند از منزل چهار فرسنگ است. بعد از رفتن با ساعت حساب کردم، شش فرسنگ راه بود. بسیار بسیار خسته کرد.
خلاصه، صبح از خواب برخاستم. رخت پوشیده سوار شدیم. با امینالدوله و غیره صحبتکنان رفتیم از پهلوی ده فولادمحله رد شده. خیلی ده معظمی است. روی تپهی کوچکی خانوار ساخته شده است. در وسط صحرا خانهها روی هم گرد واقع شده [است]. رعیت زیادی داشت. از آنجا گذشته، قدری راه که رفتم کوههای طرفینِ راه به هم رسیده، گردنه[ای] شد مالیده. بالا رفتم، پرتگاه و سنگ نداشت. جنگل اَورس هم داشت، اما کثیف. گردنه خیلی بلند بود. بالای گردنه که رسیدیم، من رفتم طرف دست راست، بالای کوهی رفتم. آن طرف رو به هزارجریب، جنگل و کوههای بزرگ پیدا بود، مه هم بود. ما زیر سایهی درخت جنگلی نشستیم. امینالملک، حاجی میرزاعلی و غیره بودند. قدری با دوربین تماشا کردم. هوا مثل بهشت بود، سرد [و] خوب. مه کمکم نزدیک شد. بعد از ناهار مه زیاد شد، تاریک کرد. سوار شده رفتم پایین. به جعدهی راه افتاده راندیم.
طرفینِ راه کوههای بزرگ بلند است. جنگل اَورسِ کمی دارد. عرض دره یک میدان اسب کمتر بود. میان درهها اغلب چمن بود و قرهچادر زیاد از اهالی دودانگه در درهها افتاده بودند. ایل نیستند، تات هستند، اما به طور ایل در این فصل [یک واژه ناخوانا] میکنند.
هی راندیم. هیأت ارضی مثل اول بود. طرفینِ راه کوههای بلند. عرض دره یک میدان. کمکم سر کوهها به هم آمد، تنگه شد. رسیدیم، دو راه داشت: یک راه راست از تنگه میرفت به دهات هزارجریب، یک راه دیگر از طرف دست چپ به خَرَند میرفت. اما گردنه میشد – بلندِ بد – وقتی که رسیدیم زیر گردنه، کل بُنه در درهی تنگی، زیر گردنه معطل ایستاده بودند. حکیم طولوزون هم وسط بنهها ایستاده بود. بسیار خنده داشت. قدری ایستاده، حکیم را خواستم. پرسیدم: «چرا اینطور شد؟» گفت: «بنه و مردم راه را گم کرده، از راه تنگهی درهی راست که به هزارجریب میرود رفته بودند، الی یکی دهی که امامزاده هم داشته است، آنجا معلوم شده که راه را غلط کردهاند. برگشتهاند اینجا. این است که همه بنه ایستاده، معطل هستند.»
راه را به یک طوری شکافته رفتیم بالای گردنه، آیی، سیاچیِ غلام[بچه]، [و] محمدتقیخان شمرانی را گذاشتیم، نگذارند بُنه حرکت کند تا حرم بگذرد.
راندیم، از گردنه گذشته باز به دره افتاده. اطراف همه کوههای مرتفع است. باقر، آدمِ میرشکار، آمد که «در طرف دست چپ، آن طرف قوچ هست.» به غروب سه ساعت مانده بود. بسیار بسیار خسته هم بودم، نرفتیم. گفتم خودش بزند. او رفت، ما راندیم. حکیم روزنامهی «دُنکَن» را سرِ سواری خواند، یحییخان ترجمه کرد الی منزل که در دره افتاده چمن دارد. امروز پیش از اینکه به گردنه برسیم، باد کلاهِ ما را انداخت. امینالملک پیاده شد زود رساند.
خلاصه، دو ساعت و نیم به غروب مانده وارد منزل شده. اما ده خَرَند دیده نشد. قدری هندوانه خوردم. رفتم اندرون، دیدم والیزاده را دور کردهاند، او هم گریه میکند، داد میزند. سوال شد، گفتند از تخت درآمد، در گردنه سوار اسب شد، زمین خورد. به علاوهی ناخوشی، زمین هم خورده است، بد زمین خورده. زهراسلطان هم زمین خورده، تب دارد.
بعد از ساعتی انیسالدوله وارد شد. امروز در تخت نوبه کرده است، شدید تب داشت. پهلو و پشتش درد میکرد به شدت. از عصر الی وقتِ خوابیدن دکتر [و] طولوزون هر دو میآمدند و میرفتند [و] مشغول معالجه بودند. انشاءالله خوب میشود.
از منزل چشمهعلی، غلامِ ترکمانِ محقق یک اسب کهر خوبِ محقق را برداشت فرار کرده است. محقق پنهان کرده بود، اینجا علیکچل و موچولخان و غیره بروز دادند. دو نفر غلام یقین شد بردند. شاید او را انشاءالله بگیرند.
میرشکار قوچ را زده بود. شب آوردند. یازدهساله بود، خیلی بزرگ بود. امروز شاطرباشی از پیش معیرالممالک آمد، صحبت زیاد شد.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه، از ربیعالاول ۱۲۸۳ تا جمادیالثانی ۱۲۸۴ به انضمام سفرنامه اول خراسان، تصحیح: مجید عبدامین، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، صص ۳۴۷ و ۳۴۸.