پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح رفتم حمام. هوا صاف بود اما بسیار باد سردی میآمد. چهار ساعت از دسته رفته سوار شدم. از بالای عمارت رفتم به سرکش سرخیها، ناهار آنجا خوردیم. حکیم، حاجبالدوله، یحییخان و غیره همه بودند. محمدرحیمخان تازه از شهر آمده بود. از بالا که نگاه کردیم، رحمتالله دسته شکاری در بالای کوه کوکداغ بزرگ دید، یعنی در بغله بودند.
بعد از ناهار میرشکار و غیره را همانجا گذاشته، من، خودم به اسب عثمان سوار شدم. آیی، موسی، محمدرحیمخان، آقا کشیخان، ابوالقاسمبیک، سیاچی، علی آشتیانی و غیره بودند. رفتیم بالاخره به مارُق [شکار]. با هزار زحمت رفتیم. بسیار بسیار بسیار سرد بود، به طوری که آدم میمُرد. باد مه پُرزوری میآمد. همه گریه میکردند. باد به شکارها خورده بود در رفته بودند. من رسیدم رفته بودند.
بعد از [راه] خانه رضاعلی برگشتم منزل. چای و غیره در منزل خورده شد. به کاغذهای صندوق نگاه کردم. تلغرافی از استرآباد رسیده بود، ملکآرا فتحی کرده بود. بسیار خوب اسیر گرفته بود، آدم کشته بود.
چُرتی از شهر آمده بود با پدرش. همچه سرد است از علیآباد بدتر. عکاسباشی که دیشب آمد تعریف میکرد که «از راه زیرچال آمدم، شکار زیادی دیدم. یک تکه بزرگی روی سنگی دیدم، ایستادم تکه رفت توی سوراخ. با آدمهایم رفتم دمِ سوراخ که تکه را زنده بگیرم. تا دمِ سوراخ هم رفتم، تکه آمد بیرون در رفت. دو تیر ساچمه انداختم نخورد.» عجب مرد خری بوده است که میخواست تکه را زنده بگیرد. باید چند عدد فشنگ توی تفنگ میانداخت، به بیخ گوش تکه خالی میکرد، پدرش را درمیآورد.
هنوز دُنبَل و جوشهای پا خوب نشده است.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه، از ربیعالاول ۱۲۸۳ تا جمادیالثانی ۱۲۸۴ به انضمام سفرنامه اول خراسان، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ دوم، ۱۳۹۷، صص ۱۱۳ و ۱۱۴.