پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
دیشب [شیرازی] کوچکه بله شده بود. سه ساعت از دسته [شش صبح] گذشته از خواب برخاستم، رفتم حمام. دیر سوار شدم. به اسب خانهزاد سیاه سوار شدم راندم. میرشکار به کوکداغ رفته بود. از آیی پرسیدم: «چیز میزی هست یا نه؟» گفت: «خیر در کوکداغ چیزی نبود، میرشکار رفت بالای مرجکنو.» ما مایوس شده رفتیم از راه دره مرجکنو، از سنگهای ریخته با زحمت زیاد گذشته، رفتیم برای سر چشمه؛ ناهار را هم دادم بردند آنجا. در راه گوسفند زیادی به قُرُق آورده بودند. تازیها یک بز را گرفته کشتند. دو نفر از کوه لوارک علف کشیده میآوردند، آیی و غیره را فرستادم رفتند زدند آنها را.
بعد رفتیم سر چشمه. آنقدر آب داشت که حساب نداشت. هیچ سال آنقدر آب نبود. کل تخت و زمین را خراب کرده بود. از هر طرف آب میآمد. به دَهباشی گفتم فردا عمله بیاورد تخت درست کند، آفتابگردان بزند [و] راهها را بسازد.
ناهار خوردیم. محمدعلیخان، هاشمی، آقا علی، یحییخان، آقا ابراهیم، میرزا علیخان و غیره؛ سیاچی، ملیجک، میرزا عبدالله [و] ماچکی بودند. یحییخان حکایت لاکپشت و مرغ گلوقرمز را میخواند؛ خیلی خواند، من هم خواندم. با اسباب عکس مجلسی [دوربین] که تازه خریدهام یک شیشه انداختم، خوب نشد.
بعد غلامبچهها پول گرفته رفتند. ماچکی از بیراهه رانده بود، سنگی بزرگ غلطانده بود، افتاد روی جعبه عکس مجلسی، بعضی شیشهها را شکسته بود. محمدعلیخان آورد که ماچکی شکسته است، کجخلق شدم.
بعد چای خورده، آلوبالو، عسل، گرمک طالبی خوردم؛ غورهکباب، گردو. نماز کرده سوار شدیم. بالای چشمه میرشکار را در نهایت خفت دیدم با اوشاخلر [بچهها] ایستاده است؛ گفت: «مرجکنو باشنده [اولِ مرجکنو] یک وَشَغ [پستانداری از خانواده گربه با پوست نردم و سیاه] زدم»؛ انداخته بود. قدری کجخلق شدیم که چرا شکارگاهها ضایع شده است، هیچ شکار نیست؛ هیچ طرف. بسیار کجخلق بودم. از راه دَهباشی بالا رفته، غروبی به شکرآب رسیدیم.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه، از ربیعالاول ۱۲۸۳ تا جمادیالثانی ۱۲۸۴ به انضمام سفرنامه اول خراسان، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ دوم، ۱۳۹۷، صص ۱۰ و ۱۱.