صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۲۴ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۱۳۲۹
تاریخ انتشار: ۵۹ : ۱۷ - ۱۰ بهمن ۱۳۹۰
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سایت روزنامه ایران نوشت:

بهمن فرمان آرا کارگردان باتجربه ایرانی که ساخت آثاری مانند «خاک آشنا»، «یک بوس کوچولو»، «خانه‌ای روی آب» و «بوی کافور عطر یاس» را در کارنامه دارد در آستانه تولد هفتاد سالگی‌اش گفت‌وگویی با ماهنامه تجربه انجام داده و در این گفت‌وگو حقایق جالبی درباره زندگی شخصی و حرفه‌ای‌اش مطرح کرده که در ادامه بخش‌هایی از آن را می‌خوانید.
 
با درآمد سینما، یک قبر هم نمی‌توانم بخرم!
من هرچه دارم از پدرم دارم. خانه لواسان را هم از پدرم به ارث برده‌ام. قبلا هم در خانه دروس زندگی می‌کردم و آن خانه را هم پدرم ساخته بود. یک بار در فیلمی که بهمن کیارستمی درباره من ساخته، گفته‌ام که اگر پول‌هایی را که من از سینما به دست آورده‌ام یک جا جمع می‌کردم، احتمالا خانه‌ای به اندازه یک قبر هم نمی‌توانستم بخرم!

تجارت خانوادگیمان نساجی است
وضع مالی‌ام بد نیست، شغل نساجی را هم یاد گرفته‌ام. خوبی این تجارت خانوادگی {نساجی} این است که اجازه داده مجبور نشوم پشت این بهانه که «نان شب را چکارکنم؟» هر جور فیلمی را بسازم.

ماهی یک بار در چلوکبابی شمشیری ناهار می‌خوردیم
(در دوران کودکی) ماهی یک بار همه خانواده ناهارمان را بیرون از خانه می‌خوریم. پدرم دوست شمشیری بود و ماهی یک بار در چلوکبابی شمشیری ناهار می‌خوریم. پدرم هفته‌ای یک بار هم ما را می‌برد سینما قبل از این‌که به سینما برویم از ساندویچی اختیاریه برایمان ساندویچ می‌خرید. تنها کسی که واقعا برایش مهم بود قرار است چه فیلمی ببینم، من بودم بنابراین از بچگی فیلم‌هایی را که خانواده‌ام باید می‌دید انتخاب می‌کردم. یادم هست «شرق بهشت» یا «کنتس پابرهنه» را با خانواده دیدم.

 جرج لوکاس همکلاسی‌ام بود
پسر خاله مادرم در آمریکا دکترای مدیریت اداری می‌خواند. پدرم با او تماس گرفت و درباره مدرسه‌های سینمایی آمریکا پرسید و او هم گفت این‌جا مدرسه سینمایی هست. بعد که رفتم ثبت نام کردم فهمیدم که مهم‌ترین مدرسه سینمایی آمریکا همین مدرسه است. جرج لوکاس و جان میلیوس و چند نفر هم همکلاسم بودند.

از اینکه مدرکم را تایید کردند ناراحت شدم
 {بعد از پایان تحصیل در آمریکا و بازگشت به ایران} رفتم اداره فرهنگ برای ارزشیابی مدارک. به من گفتند چون شما دیپلمتان را از اینجا نگرفته‌اید و رفته‌اید، احتمالا لیسانستان راقبول نمی‌کنند؛ چون مدارج تحصیلی نباید قطع شود. من هم خوشحال شدم رفتم بیرون. چون اگر مدرکم را قبول نمی‌کردند، به عنوان کسی که دیپلم ندارد از سربازی هم معاف می‌شدم. بعد از دو ماه دوباره رفتم به‌‌ همان اداره و آقایی که پشت میز نشسته بود از جا بلند شد و گفت تبریک می‌گوییم؛ مدرک شما اولین مدرکی است که لیسانشان را بدون داشتن دیپلم قبول کرده‌اند! دو روز بعد فهمیدم که باید به سربازی بروم و رفتم خودم را معرفی کردم.

افسر وظیفه بودم که رفتم خواستگاری زنم
افسر وظیفه بودم که رفتم خواستگاری زنم. مادرم مدام اصرار می‌کرد که باید برویم خواستگاری و من هم گفتم فقط یک بار حاضرم بیایم خواستگاری و‌‌ همان یک بار الان نتیجه‌اش چهل و چهار سال زندگی مشترک شده است! بعد هم که ازدواج کردم و بچه دار شدم رفتم و کارمند تلویزیون شدم.

هیچکس با دیگری رقابت ندارد
یکی از خوبی‌های سینما این است که هیچ وقت با دیگری رقابت ندارد؛ من و سهراب شهید‌ثالث رقابت نداشتیم، شهید ثالث هم با بیضایی رقابت نمی‌کرد. هرکسی کار خودش را می‌کرد. فیلم‌های کارگردانان نسل من را اگر کنار هم بگذارید می‌بینید راه‌های کاملا متفاوتی را رفته‌ایم.

من غیر از سینما کار نساجی را هم دارم
من غیر از سینما کار نساجی را هم دارم که هر روز چند ساعتی وقتم را می‌گیرد، ولی به هر حال کار نوشتن، ترجمه و اگر بشود فیلم ساختن را دوست دارم و این کاری است که همیشه کرده‌ام و پنجاه سالگی یا هفتاد سالگی فرق زیادی ندارد.

تن‌ها راه زنده ماندن این است که آدم تا آخر عمر کار کند
مدل ذهنم وابسته به سن و سال نیست. فقط هم با دوستان هم سن وسال خودم نیستم؛ دوست‌های جوان زیادی هم دارم. همیشه فکر می‌کنم تنها راه زنده ماندن و خوب زندگی کردن این است که آدم تا آخر عمر کار کند.

یاد گرفتم با کسی مسابقه ندهم
از روز اولی که کارم را شروع کردم، یاد گرفتم با کسی مسابقه ندهم و خوشبختانه در زندگیم هیچ وقت به موفقیت دیگران حسادت نکرده‌ام و همین است که مثلا درباره فرهادی یا کاهانی می‌نویسم، یا هر جور که بتوان کمک می‌کنم.

تهیه کنندگی‌ام از روی آگاهی بوده
من اگر برای کسی پله شده‌ام، کاملا از روی آگاهی بوده و می‌دانسته‌ام امکاناتی دارم که می‌تواند کمکی برای دیگران باشد. مثلا کیارستمی آمد داستانی را برایم تعریف کرد و فیلمنامه‌ای هم در کار نبود، ولی بهش گفتم که باشد؛ همین داستان را می‌سازم، برو فیلمش را بنویس و کار را شروع کن. نتیجه‌اش هم شد «گزارش». یا مثلا «کلاغ» بیضایی، یا «شطرنج باد» اصلانی، یا «ملکوت» هریتاش. با بهرام صادقی دوست بودم، «شازه احتجاب» را هم ساخته بودم و بهرام صادقی اجازه ساخت «ملکوت» را به من داده بود به دلایلی صادقی حاضر نبود اجازه ساخت را به هریتاش بدهد. بعد که تهیه کننده فیلم شدم اجازه ساخت را به هریتاش دادم.
 
خسرو هریتاش دست و پای انتظامی را بست
چه در کارهایی که تهیه کرده‌ام و چه در کارهایی که ساخته‌ام، فیلمبرداری هیچ وقت بیشتر از سی و پنج روز یا چهل روز طول نکشیده؛ چون همیشه پشتیبان کارگردان بوده‌ام و دوستان هم می‌دانستند که من بعد از ساختن «شازه احتجاب» تهیه کنندگی را شروع کرده‌ام پس این حرفی را که، معمولا راجع به تهیه کننده‌های دیگر می‌زند و می‌گفتند کارشان را بلد نیستند، نمی‌توانستند راجع به من بزنند.

البته به ندرت سر صحنه فیلمبرداری این فیلم‌ها می‌رفتم. وقتی هم می‌رفتم کارگردان به هرحال چیزی می‌گفت و مثلا چیزی می‌پرسید و نظر می‌خواست فکر کردم درست نیست دیگران فکر کنند کارگردان جایزه گرفته‌ای که حالا تهیه کننده شده نقش آقا بالا سر را بازی می‌کند. شاید بیشتر از همه سر صحنه فیلمبرداری «ملکوت» رفته باشم. مجبور شدم چهار بار بروم ماکو و آن هم به خاطر روابط مرحوم هریتاش با گروه فیلمبرداری بود؛ یعنی در واقع گروه نبود و خب بهترین کار‌ها وقتی انجام می‌شود که گروهی در کار باشد و رهبری در کار باشد تا مثل یک رهبر ارکستر گروه را رهبری کند.

چیزهایی که هریتاش گفته بود به هر حال چیزهای متداولی نبود. مثلا گفته بود نمی‌خواهم این بازیگر را گریم سیاه کنید وبه یکی از هنر پیشه‌ها که هنر پیشه معرفی هم نبود و خیلی دوست داشت در این فیلم بازی کند گفته بود آب پوست گردو به خودت بمال که سیاهی پوستت طبیعی جلوه کند. به من تلفن کردند گفتند این بازیگر دارد می‌میرد؛ تبش به چهل، چهل و یک رسیده؛ چون آب پوست گردو خیلی گرم است. وقتی هم رسیدم بیشتر از همه به خود هنرپیشه ایراد گرفتم که چرا به حرفشان گوش کرده‌ای؟ به هرحال بچه‌های عشق سینما هر کار که بگویی می‌کنند.
 

قبل از فیلمبرداری، فیلم را صد بار در ذهنم ساخته‌ام
من فیلمبرداری را دوران رفاقت می‌دانم. فضای پشت صحنه فیلم‌های من بسیار راحت است و همه اجازه دارند بیایند با من حرف بزنند و نظرشان را درباره هر چیزی که به فیلم ربط دارد بگویند. این فضای رفاقت و دوستی باعث می‌شود همه سعی کنند بهترین کارشان را انجام بدهند. من قبل از اینکه فیلمبرداری را شروع کنم فیلم را صد بار در ذهنم ساخته‌ام.

همیشه از گلشیری کمک گرفتم
تا هوشنگ گلشیری زنده بود همیشه از او کمک می‌گرفتم. هوشنگ قبل از اینکه نوشتن فیلمنامه «شازده احتجاب» را شروع کنیم فیلنامه ننوشته بود؛ هرچند کتاب «شازده احتجاب»‌اش بسیار سینمایی بود. من پیشنهاد‌هایی برای بهتر شدن فیلم نامه داشتم که هوشنگ همه را قبول کرد.

گلشیری و اصلانی زود‌تر از بقیه فیلمنامه‌هایم را می‌خوانند
وقتی خودم به تنهایی می‌نویسم باید ماجرا را خودم حل کنم. ولی بعد از اینکه نسخه اول فیلم نامه نوشته می‌شود، معمولا، سه نفر این نوشته را می‌خوانند و نظرشان کاملا با هم متفاوت است. همیشه هوشنگ آزادی‌ور و محمد رضا اصلانی فیلمنامه‌هایم را می‌خوانند و درباره‌شان نظر می‌دهند. {گلشیری هم تا قبل از مرگش یکی از این سه نفر بود}
 
دوست داشتم «نادره» در «یک بوسه کوچولو» بازی کند
وقتی فیلمنامه می‌نویسم همزمان هنرپیشه‌ام را هم انتخاب می‌کنم. مثلا وقتی «یک بوس کوچولو» را می‌نوشتم می‌دانستم که مثلا نقش شبلی را باید جمشید مشایخی بازی کند، یا فخری خوروش هم باید در این فیلم بازی کند، یا می‌دانستم رضا کیانیان باید نقش سعدی را بازی کند. دلم می‌خواست در آن فیلم خانم نادره نقش زنی را بازی می‌کرد که قناریش مرده و اصلا نقش را برای ایشان نوشته بودم چون فکر می‌کردم اگر خانم نادره نصف شب بیاید و بگوید قناری مرده؛ فضای دیگری بوجود می‌آید.
 
ولی ایشان مریض احوال بودند و تلفنی گفتند بیشتر وقت را شمال هستند و نمی‌دانند که چه می‌شود بیایند یا نه وخب، بعد خانم مریم سعادت آمد واین نقش را بازی کرد و نتیجه کار یک سکانس دیگر شد؛ چون مجبور شدم برایش ماسک زیبایی بگذارم. شاید اگر کسانی داشتیم که بازیگرهای جدید انتخاب کنند مشکل کمتر می‌شد.