صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۰۱۹۸۵
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۶ - ۲۸ شهريور ۱۳۹۸
تورق خاطرات چهره ها در "انتخاب"؛
می‌گفت: «احساس کردم که دیگر در قم دارم نفله می‌شوم و گاو پیشانی سفید شده‌ام. من از فدا شدن نمی‌ترسم، اما نفله شدن را دوست ندارم. آمدم یک دیداری با آقا (امام) داشته باشم و بقیه کارهایم را ارزیابی بکنم. یکی از مسائلی که در ذهنم دور می‌زند این است که عبا و عمامه را بردارم و بیایم اروپا و بدم نمی‌آید که طب بخوانم، اما مثل این‌که خیلی طولانی و سخت است» ... گفتم «اگر حال و حوصله درس خواندن داشته باشی خیلی خوب است. البته طب نسبت به رشته‌های دیگر دانشگاهی کمی طولانی‌تر است. رشته‌های دیگر که بتوانید با علوم حوزوی تلفیق کنید قاعدتا رشته‌های علوم انسانی و حقوق و اقتصاد است، اما پیش از همه این‌ها آن چیزی که برای شما ضرورت دارد فراگیری زبان خارجی است.» قرار شد هم من در این مورد تحقیق کنم و هم ایشان بعد از دیدار با امام تصمیم مقتضی بگیرد و همچنین قرار گذاشتیم در مکاتبات خود پیرامون این مسله از کُد «پروژه حذف عمامه» استفاده کنیم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ انتخاب: صادق طباطبایی، خواهرزاده امام موسی صدر و برادر همسر سید احمد خمینی، در خاطراتش از زمانی گفته که برای نخستین بار سید احمد خمینی را به عنوان شوهرخواهر خود در سوریه ملاقات کرده، زمانی که سید احمد آقا به همراه همسرش ابتدا به سفر مکه و از آن‌جا به سوریه رفته و مقصد بعدی‌شان نجف و دیدار با امام خمینی بود. صادق طباطبایی که برای تحصیل در آلمان درس می‌خواند و در این برهه برای تعطیلات به لبنان رفته بود،  وقتی متوجه می‌شود خواهرش فاطمه و همسر ایشان سید احمد آقای خمینی به سوریه رفته‌اند، برای دیدار آن‌ها به سوریه می‌رود. صادق طباطبایی روایت جالبی از نخستین برخوردش با سید احمد خمینی دارد که در پی می‌خوانید:


در سال ۱۳۵۶ سید احمد آقا و خواهرم از ایران آمدند و رفتند به مکه و برگشتند به لبنان و سوریه که بعدا به نجف بروند. من هم تعطیلی داشتم رفتم لبنان. شنیدم خواهرم به اتفاق برادرم مرتضی و همسرش در سوریه هستند. همان‌طور که گفتم از سال ۴۵ خواهرم را ندیده بودم و علاقه خاصی به همدیگر داشتیم و خاطرات شیرینی در بچگی میان من و ایشان وجود داشت. از لبنان به همراه دکتر چمران و خانم امام موسی صدر رفتیم به سوریه، داخل خانه شدیم، ولی آن‌ها نبودند، هر لحظه اشتیاق من زیادتر می‌شد. وقتی که از ایران می‌رفتم فاطی دختر کوچکی بود، حالا بچه‌دار هم شده بود (حسن آقا به دنیا آمده بود). وقتی این‌ها آمدند نقشه کشیدند که ببینند من خواهرم را می‌شناسم یا نه! خواهرم و خانم مرتضی هردو رو گرفتند، اما وقتی وارد راهرو شدند خواهرم دیگر تاب نیاورد و بعد از سالیان دراز همدیگر را در آغوش گرفتیم. ظاهرا همان شب یا فردا شب حاج احمد آقا از مکه برگشت که پس از احوالپرسی به گفتگو همراه با شوخی نشستیم. یکی از شوخی‌هایی که به بحث جدی هم کشید در مورد خروج ایشان از ایران بود که می‌گفت: «من احساس کردم که دیگر در قم دارم نفله می‌شوم و گاو پیشانی سفید شده‌ام. من از فدا شدن نمی‌ترسم، اما نفله شدن را دوست ندارم. آمدم یک دیداری با آقا (امام) داشته باشم و بقیه کارهایم را ارزیابی بکنم. یکی از مسائلی که در ذهنم دور می‌زند این است که عبا و عمامه را بردارم و بیایم اروپا و بدم نمی‌آید که طب بخوانم، اما مثل این‌که خیلی طولانی و سخت است» و از من می‌پرسید «به نظر تو موفق می‌شوم یا نه؟»
آن چیزی که در همان دو – سه روزی که با همدیگر بودیم خیلی لذت‌بخش بود، صراحت و شور و بی‌قراری احمد بود. ایشان را بسیار احساسی و عاطفی یافتم در عین حال منطقی و فعال و پرتحرک. نوع برخورد و نگرش و بیش از همه هوشیاری و ذکاوتش خیلی برای من جالب بود. من به ایشان گفتم «اگر حال و حوصله درس خواندن داشته باشی خیلی خوب است. البته طب نسبت به رشته‌های دیگر دانشگاهی کمی طولانی‌تر است. رشته‌های دیگر که بتوانید با علوم حوزوی تلفیق کنید قاعدتا رشته‌های علوم انسانی و حقوق و اقتصاد است، اما پیش از همه این‌ها آن چیزی که برای شما ضرورت دارد فراگیری زبان خارجی است.» قرار شد هم من در این مورد تحقیق کنم و هم ایشان بعد از دیدار با امام تصمیم مقتضی بگیرد و همچنین قرار گذاشتیم در مکاتبات خود پیرامون این مسله از کُد «پروژه حذف عمامه» استفاده کنیم.
راجع به مسائل دیگر هم بحث کردیم. ایشان مقداری مرا در جریان داخل ایران قرار داد و من هم او را در جریان اوضاع خارج قرار دادم.
با احمد یکی دو بار بیرون رفتیم و قرار شد برویم بیروت. راننده آقای صدر آمد و به همراه فاطی و سید احمد آقا و صدری، پسر آقای صدر، عازم بیروت شدیم. در بین راه جایی نگه داشتیم و در رستورانی غذا خوردیم... سید احمد آقا در بیروت با چند نفر از دوستانش قرار داشت. ما در منزل آقای صدر بودیم دکتر چمران آمد و قرار شد با ایشان در جنوب لبنان برویم. سید احمد آقا بعدا به ما ملحق شد. در اتومبیل دکتر چمران، من و خواهرم عقب نشستیم و تا صور که ۸۰ کیلومتر است ما دستمان از دست همدیگر خارج نشد و صحبت می‌کردیم.

منبع: صادق طباطبایی، خاطرات سیاسی اجتماعی (۱)؛ جنبش دانشجویی ایران، تهران، موسسه چاپ و نشر عروج، چاپ سوم، ۱۳۹۲، صص ۳۵۳-۳۵۵.