صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۲۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۳۳۳۹۶۱
تاریخ انتشار: ۲۲ : ۱۴ - ۰۸ فروردين ۱۳۹۶
آرش معتاد به شیشه بود و من همه آمال و آرزوهای خودم را از بین رفته می‌دیدم، دنیا روی سرم چرخید، همه شور و نشاط مانند پرنده‌ای پرواز کرد و امروز دختر افسرده و ناخوش احوال هستم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
 اهل روستا بود و تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود، حدود یک سال از بازنشستگی پدرش می‌گذشت، پدرش کارگر ساختمانی بود که روزهای آخر را به امید بازنشستگی با ذوق و شوق بیشتر سرکار می‌رفت.

وقتی متوجه شد که در رسانه کار می‌کنم، سر صحبت را بازکرد و گفت سرنوشتم را بیان می‌کنم تا شاید درس عبرتی باشد برای دیگر خانواده‌ها و دختران جوان تا حداقل مثل من به هوای خوشبختی در زندان زندگی گرفتار نشوند، خانواده من در روستا زندگی می‌کردند و پدرم یک واحد کوچک در شهر اجاره کرده بود که شب‌ها بتواند در آن استراحت کند، گاهی ما برای فرار از سرما زمستان به همراه مادر چند ماهی مهیمان پدرم در شهر می‌شدیم، به محض گرم شدن هوا پدرم تنها در شهر زندگی می‌کرد.

هر از گاهی من به اتفاق مادرم برای تامین آذوقه و نیازمندی‌ها و گاهی هم برای درمان بیماری به شهر مراجعه می‌کرده و به پدرم سری می‌زدیم.

برخی اوقات برای جستجوی کار در رشته طراحی دوخت مدت بیشتری در منزل اجاره‌ای پدرم سر می‌کردم، ته‌تغاری خانه بودم، برادر خواهرهای من همه سر وسامان گرفته بودند و تنها یک خواهر بزرگ من که دیگر از وقت ازدواجش گذشته بود و امید به تشکیل زندگی مشترک نداشت.

تردد من در منزل پدرم بیشتر از یک ماه طول کشید، حضورم در این واحد مورد توجه یکی از همسایه‌ها قرار گرفته بود، در یک صبح بهاری در حین تردد با سلام و احوال‌پرسی یکی از دختران همسایه پدرم مواجه شدم، با تردید پاسخ دادم و در حال ادامه دادن به مسیرم بودم که سر صحبت را باز کرد.

از این صحبت‌های معمولی که هر کسی برای برقراری صبحت به میان می‌کشد، کمی اطلاعات از من گرفت و چون عجله داشتم گفتم من می‌رم بعد از ظهر بیشتر با هم صحبت می‌کنم.

عصر هنگام در خانه پدرم به صدا درآمد، یادم رفته بود که قرار ملاقات با همسایه گذاشتم، در را باز کردم دختر همسایه بدون مقدمه وارد تک اتاق پدرم شد، عصر با جسارت بیشتر صحبت می‌کرد، مستقیم به قول خودش رفت سر اصل مطلب و از من پرسید مجردی هستی؟!

رو کرد به من و گفت، یکی از بستگان نزدیک من مجرد است و قصد ازدواج دارد، به دنبال دختر خوب است و من شما را مناسب دیدم، وقتی دیدم بی‌پروا صبحت می‌کند، با جسارت گفتم شما که منو نمی‌شناسی چه طور احساس می‌کنی که مناسب هستم؟!

از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بودم، به قول امروزی‌ها دختر دم بخت بودم، با توجه به حضور خواهر بزرگتر از من در منزل که شرایط برای ازدواج پیدا نکرد، با دو سه روز فکر کردن زمینه ملاقات من با آرش فراهم شد، در مدت برقراری ارتباط با آرش خانواده در جریان ارتباط تلفنی منو آرش قرار نداشتند.

گاهی هم با آرش بیرون می‌رفتم، زمانی که بیرون بودم به من پیشنهاد می‌داد که به خانه مجردی که دارد تردد کنم، قبول نمی‌کردم، رفت و آمد من و آرش حدود 6 ماه طول کشید، آرش هم به ظاهر خودش را عاشق و شیدا من نشان می‌داد، یک زمانی بسیار سرحال و گاهی هم کم‌رمق بود ولی در این مدت برای من هیچ چیزی کم نمی‌گذاشت، لب و دهنش نشان می‌داد که اهل سیگار باشد، ولی من به رویش نیاوردم تا یک روز بوی تند سیگارش به مشامم رسید، به رویش آوردم، گفت: تفننی مصرف می‌کنم، یواش یواش جلوی من هم سیگار می‌کشید، اوایل حساسیت نشان دادم ولی دیگر برایم عادی شده بود و با این جریان کنار آمدم.

پا در یک کفش کردم و اصرار کردم که آرش باید به صورت رسمی و با خانواده از من خواستگاری کند، پدر و مادر آرش چندان موافق نبودند، خانواده من هم به دلیل عدم شناخت از آرش با وجود اینکه خواستگاری هم نداشتم تمایل به ازدواج با فردی که نمیشاختند نداشتند، به آنها نگفتم که نزدیک یک سال با آرش ارتباط دارم، اگر موضوع را مطرح می‌کردم داغ زندگی آرش از جانب خانواده به دلم می‌ماند.

بالاخره آرش خانواده‌اش و من هم چشم‌بسته بدون انجام تحقیقات لازم به آرش جواب مثبت دادم و با در چشم به هم زدنی عقد کردیم، رفتار آرش با من روز به روز تغییر می‌کرد، گاهی دیر به خانه می‌آمد، گاهی اصلا نمی‌آمد، مدتی به دلیل رفتار زننده آرش قهر کردم و به مدت یک ماه ارتباط تلفنی با آرش را به کلی قطع کردم و پاسخش را ندادم، ولی آرش تغییر نمی‌کرد روز به روز رنگ روی آرش بیشتر شبیه معتادها می‌شد، همین موضوع دل‌نگرانی‌ام را بیشتر می‌کرد.

تا اینکه یک روز آرش را در حال مصرف مواد دیدم، وقتی دست آرش برایم رو شده بود و از اینکه مچش را گرفته بودم به شدت عصبانی شد و قصد داشت با چاقو به من حمله کند که پدرش سر رسید و مرا از دست آرش نجات داد.

آرش معتاد به شیشه بود و من همه آمال و آرزوهای خودم را از بین رفته می‌دیدم، دنیا روی سرم چرخید، همه شور و نشاط مانند پرنده‌ای پرواز کرد و امروز دختر افسرده و ناخوش احوال هستم.

توان بیان مشکلات آرش به خانواده‌ام را نداشتم، از اینکه چشم بسته در دام افتادم این روزها سرخورده هستم، مدتی است در راهروهای دادگستری فقط به فکر رهایی از زندگی با آرش هستم.

آرش با وجود همه مشکلاتی که دارد در دادگاه اعلام می‌کند که مرا طلاق نمی‌دهد، به جهت عدم صداقت آرش با من در زندگی همه عزمم را جزم کردم که مهریه‌ام را تا قران آخر بگیرم و اگر آرش قادر به پرداخت نیست باید پشت میله‌های زندان زندگی کند تا بعد از من به فکر به دام انداختن دختر دیگر مثل من نباشد.

همسایه قدیمی پدرم را هیچ وقت نمی‌بخشم که بدون شناخت از آرش مرا در دام انداخت، پدرم بازنشسته شد و امروز به جای اینکه در دوران بازنشستگی در کنار خانواده و مادرم باشد، هر روز نگران زندگی و آینده من هست و یک بار هم به من گفت خواهر بزرگترت در خانه ماند و ازدواج نکرد ولی من این همه در زندگی برایش دچار سختی و مشکلات نشدم و در حال حاضر آبرومندانه زندگی می‌کند، حاضر بودم بمیرم و این حرف از دهان پدر کارگر من که همه جوانی‌اش را گذاشت تا ما در زندگی دچار کمی و کسری نباشیم نشنوم.

با تصمیم ناعاقلانه الان زندگی به کام من و خانواده‌ام به شدت تلخ شد و امید چندانی به طلوع دوباره خورشید زندگی ندارم.