پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : ایران در گزارشی نوشت:
این 4 روایت زیر از 4 خانوادهای است که این روزها در جایی به نام «بلوک قالی شوها» ساکنند. تهیه این گزارش جز با همراهی یک پزشک مورد اعتماد که هرازچند وقت، برای ویزیت حضوری به خانههای اهالی مراجعه میکند، میسر نبود. در این گزارش سعی شده، به گوشههایی از عمق فاجعهای پرداخته شود که امروز در پس نونوار کردن بوستان هرندی (زندگی) گم شده است.
بلوک قالی شوها
رد شمال میدان «رجبعلی خیاط» را که میگیرید، به خیابان نه چندان گمنام «معروف خانی» میرسید، همان خیابان طویلی که در یکی از گوشههای دنجش، یک اتوبوس نیمه فرسوده زیر سایه ساختمان نیمه کارهای توقف کرده تا اگر مسیر مریضی به آن افتاد، بدون هزینه درمان کند. اتوبوس سلامت، حالا چند وقتی است که در ابتدای این خیابان ایستاده... یک پزشک دارد و چندین مددکار... پایمان هنوز به پله اول نرسیده، یک نفر نایلون به دست در یک چشم برهم زدن میپرد بالای اتوبوس، دکتر حرف از دهانش خارج نشده، سراسیمه بچه را میگذارد روی تخت، شروع میکند به عجز و لابه کردن...دختر پنج سال بیشتر ندارد، اما یک هفته است که دچار اسهال و استفراغ شده. دکتر میگوید: «ویروسی است»، مادر ولی «روحش هم از تب دخترش خبر ندارد.» دکتر میگوید: «راه حلش یک محلول ors است»، اما مادر حتی از پس یک محلول چند هزار تومانی هم بر نیامده، میخواسته دختر را بگذارد سر راه.... خودش تعریف میکند و بعد هم میزند زیر گریه...دختر حتی یک دندان سالم ندارد، مادر هم همینطور...18 ساله است، اما 50 ساله به نظر میرسد، تا الان 4 زایمان زودرس داشته، 13 سالگی شوهرش دادهاند و حالا هم زیر مشت و لگدهای شوهر شیشهای، شبش را به زور صبح میکند! دکتر کارت رایگان حمام «محمدیه» را که میدهد به او، دلش کمی قرص میشود. حدود یک ماه است که تنش به آب نخورده، سر دختر هم شپش زده. مادر، اما آنقدر درمانده است که نمیداند با چه زبانی تشکر کند. بیشتر درماندگیاش به خاطر آشپزخانه زیر زمینشان است، شوهرش یکبار همه هست و نیستشان را در «همین نقطه» از دست داده و زار و زندگیشان را به آتش کشیده، اما هنوزهم دستبردار نیست، تازگیها کلاس آموزشی هم گذاشته، 100 هزار تومان میگیرد و شاگرد تربیت میکند، به خیال خودش استاد تمام شده، کوچه «مقدسی»، جای همین آشپزخانههای نصف و نیمه است، زن نه خیال دستگیری شوهرش را دارد و نه قصدی برای لو دادنش، آنقدر دوست و آشنای آشپزخانه دار، دوروبرشان ریخته که ترسی برای آشکار کردن جای خوابشان ندارد... حرفهای این زن تمام نشده، زن دیگری از راه میرسد با بچه نیمه جانی که روی دستش غش کرده...مادر میگوید، تا به حال پایش به مطب هیچ دکتری باز نشده، آدرس اینجا را از همسایه دیوار به دیوارشان گرفته، شوهرش کارگر خانههای مردم است. دکتر میپرسد: «شیر خودت را به بچه میدهی؟» مادر سکوت میکند: «نه هر چه دستمان بیاید، شام سفره باشد یا نه، فرقی نمیکند، مثلاً دیشب آبگوشت سیب زمینی خورده است!» یک بچه 6 ماهه با یک مادر با ظاهری 50 و اندی ساله...حرف توی گلویمان خشک میشود، پایشان را که بیرون میگذارند، دکتر میگوید«بچه مال خودش نیست، اما حرفی هم نمیشود زد، بفهمد پایش از «اینجا» هم بریده میشود، روزی دهها نفر شبیه او دروغ و راست را به هم میبافند.»
بن بست اول خانه طاهره
وارد خانه که میشوم، دست و دلم میلرزد، میروم پی طاهره، زنی نه چندان کم سن و سال که روزگار تنهاییهایش هر روز از جایی شبیه همین جا آغاز میشود.... از راهرو که رد میشویم، پرده چرک و وصله پینه دار ورودی را که کنار میزنیم تازه به حیاطی میرسیم که زندگی 8 خانواده با 8 سرنوشت مختلف پیش رویمان باز میشود. طاهره تا چشمش به ما میافتد، دستش به روسریاش میرود تا بلکه در همین لحظات آخر، شکل و شمایلش را به قول خودش ردیف کند اما چهرهاش آنقدر تکیده است که با یک سرخاب و سفیداب درست و حسابی هم سرجایش نمیآید. چند سالی میشود که از دست کتکهای شوهر اول معتادش خلاص شده و حالا از سر نداری به مرد 60 سالهای پناه آورده که پدر 5 فرزند قد و نیم قد است. شوهر صیغه ایاش تهرانپارس مینشیند و برای او یک اتاق یک در یک و نیم متری در بلوک قالی شوها اجاره کرده تا بلکه خاطرش از رضایت طاهره جمع شود. ماهی یکی – دوبار مهمان طاهره میشود و باقی روزها هم پیش زن و بچهاش مشغول رتق و فتق دروغهای پس و پیشش است، خرجیاش هم فقط همان کرایه ماهی 150 هزار تومانی صاحبخانهای است که این روزها، شبش را با خیال زنده کردن پول پیش 500 هزار تومانیاش صبح میکند....داخل حیاط که میشویم، جز چند لگن رخت شویی و یک دوچرخه درب و داغان عهد فتحعلی شاه، تنها چند بند رخت پر لباس آویزان شده که داد میزند «اینجا» جای خواب بیش از حداقل 50-60 نفر آدم است. یک خانه حدودا 200 متری که دورتادورش، روی ایوان و حتی زیر زمینش پر از اتاقهای تو در توی یک و نیم متری است که با یک دیوار گچی نازک، مرز اتاق دیگری شده است، اما در و دیوار خانهها جز با چند قفل ریز و درشت، نشانه دیگری برای معرفی صاحبخانه هایشان ندارد و اگر راه نابلد باشی، باید یک نفر شبیه طاهره رودرروی در چوبی کهنه رنگ و رو رفته اتاقش بایستد تا کارت به وارسی تک تک خانههای «اینجا» که بر خلاف بیشتر خانهها، پدر داخل خانه نشسته و مادر و کودکانش مشغول دستفروشی در یکی از خیابانها ی این شهر هستند، نیفتد. با تعارف گرم طاهره، وارد خانهاش که نه! همان بیغوله تاریک و نمور یک متریاش میشویم که جز با چند آینه شکسته و یک بالش و پتوی تمیز نه چندان روبهراه، چیز دیگری برای به رخ کشیدن ندارد. نه خبری از یخچال هست و نه حتی یک تلوزیون سیاه و سفید قدیمی و یک پنکه کوچک ایستاده که بیتابی گرمای این روزها را تاب آور کند. اما از این همه نداری، تنها داشتههایش چند دست لباس ترو تمیز بقچه کرده است که به امید آمدن یارش، گاه گداری از روی طاقچه به روی تنش میآید...اصلا همه دلخوشی اش، آمدنهای چند ساعته و رخ نمایی مرد درشت اندامی است که جای خالیش توی بلوک قالی شوها بد جور توی ذوق میزند. طاهره، اما دل نترسی دارد، اصلاً یاد گرفته که نباید باج داد. مردها را از خودش رانده، میگوید حتی همین یکی –دو بار هم که سر و کله همین شوهر صیغهایش پیدا میشود، کسی جرات نمیکند، حرف پیش و پس بزند. طاهره با اینکه سواد زیادی ندارد، ولی خوب حرف میزند، یعنی شغلش یادش داده که حرفهایش را جابه جا نزند. روزهای آخر هفته پولش به هر جنسی که بخورد، میشود بساطی که لابلای هزار جنس جور و ناجور بساطیهای خط یک مترو باز میشود...درست شبیه همسایههای بغل دستی اش. اصلاً بیشتر زنهای بلوک قالی شوها کارشان پهن کردن بساط خنزر پنزر است. درآمدشان هم بد نیست، روزهای خوش اقبال به 60 هزار تومان میرسد و همین هم برای خانواده تک نفره طاهره که خرجش در ماه شاید به زور به 500 هزار هم برسد، کافی است. طاهره؛ اما از شلوغیهای مترو به ستوه آمده، خودش میگوید اعصاب رفت و آمدهای هر روزه را ندارد، بیراه هم نمیگوید، دکترکه آستینش را بالا میزند تا فشارش را بگیرد، دستش شروع میکند به لرزیدن. فشارش 9روی 6 است. دکتر دستش را محکم فشار میدهد. قندش طبیعی نیست، روی مرز 300 ایستاده، اما نه سابقه دیابت دارد و نه کسی دور و برش مرض قند! دکتر میگوید: «بدون یخچال تو این گرما چطوری غذاهات رو نگهداری میکنی؟» میخندد:«همین جا، زود به زود میخورم، بیشتر وقتام خراب میشه، نمیشه کاریش کرد، گوشتم که ماه به ماه میخورم، نمیرسه به روز بعد.» آشپزخانه طاهره، جایی در انتهای همین خانه یک و نیم متری به اندازه، 50 سانتیمتر است، یک پیک نیک کوچک سبز قدیمی با چندین کاسه و بشقاب رنگ به رنگ...غذاهایش البته رنگ و لعاب نمیخواهد، هرچیزی دستش برسد، میشود قوت روزانه! اما املت و تخم مرغ و سیب زمینی بیشتر همه آن چیزهایی است که سفره طاهره را تشکیل میدهد. دکتر میپرسد در ماه چند بار گوشت و مرغ مصرف میکند و طاهره سرش را با خجالت میاندازد و پایین میگوید: «به زور شاید ماهی دوبار»
دکتر، اما جرأت نمیکند که سؤالش را ادامه دهد، ماهی چطور؟ میگو...یا... دکتر میرود سراغ سؤال بعدی؟ «برنج هم میخوری؟» «همیشه نه! ولی برنج هندی دستم برسه هفتهای دوبار میخورم»
طاهره، اما نه اهل دود و دم است و نه خرج شوهر معتادش را جور میکند، او حالا همه داراییاش را خرج پاهای نیمه جانی میکند که در یک نیمه شب نه چندان دور، با آب جوش کتری، گوشت زاید آورده، چرا؟ چون همان موقع پولی در بساط نداشته تا کرمی که دکتر برایش تجویز کرده بوده را بخرد.... «میوه هم میخوری؟» طاهره چند دقیقه مکث میکند؛ «الان چند هفته است هوس هندونه کردم ولی نشده دیگه. نرسوندم، شوهرمم تو خط خاوران، کارت اتوبوس میکشه، اونم نمیرسونه بیچاره...»
بن بست دوم خانه ایرج
از دالان تنگ و تاریک بن بست اول که رد میشویم، نرسیده به بن بست دوم، شبیه بیشتر خانههای اینجا، در خانهای نیمه باز مانده است،... زنگ در را نزده، سرم را از لای در آهنی زوار در رفته پلاک 3 رد میکنم تا کسی نرسیده، حال و هوای ساکنان بخت برگشته خانه، بیاید دستم، اما سرم نچرخیده، یک نفر پالپ بهدست، با رکابی رنگ و رو رفتهای که هر طرفش با سوراخهای ریز و درشت، ظاهر تازهای پیدا کرده، در یک صدم ثانیه، در را میبندد و شروع میکند به بد و بیراه گفتن... تا اینکه چند لحظه بعد وقتی خماری از سرو کلهاش پرید، با صدای پزشک همراه ما، به خودش میآید، در را آهسته باز میکند و میگوید: «دکتری؟! رفیقمون حالش بده...» از در که وارد میشویم تازه شکل جدید خانه، خودش را نشان میدهد... راهرو را که رد کردیم، جز یک اتاق سه در چهاری که حالا حدود 8 جوان بیست تا سی ساله درآن معرکه گرفتهاند، چند پله پایینتر جای زندگی 4 خانواده دیگر است... «یک پیرزن تنها»، «یک مادر و دو پسر بچه 7-8 ساله» و دو خانواده دیگر که در اتاقها را قفل زده و رفتهاند، پایم را روی راه پله اول نگذاشته، چهره زنها عوض میشود. زن سی و چند سالهای که درد خماری، چشمهای ریز و چروکیدهاش را برق انداخته، سرش را بر میگرداند و با حالتی اخم کرده با زبان بیزبانی از ما میخواهد که پایینتر نرویم، هرچه میگوییم پزشک آمده تا چکابتان کند، به روی خودش نمیآورد و بعد هم دست بچهها را میگیرد و میبرد داخل اتاق...سرم را که بالا میآورم، درست روبهروی هر کدام از این اتاقها، یک اتاق 2 در 3 دیگر هم ساختهاند که هر چه چشم میاندازم، معلوم نیست راه ورودیشان کجاست! اما دقیقتر که میشوم داخل هر اتاق دست کم 3 مرد و دو زن پای منقل و وافور چرتشان گرفته است...بی خیال قصه اتاقها که میشویم با اصرار یکی از مردها میرویم داخل همان اتاق روبهرویی...، اما پایمان به داخل نرسیده، 2 نفر پشت در کمین میکنند، 4 نفر دیگر هم سراسیمه مشغول جمعآوری سیم و سیخها میشوند تا نشانههای اعتیادشان را به خیال خودشان مخفی کنند، اما هر قدمی که برمی داریم، از پوست نوشمک گرفته تا چاقو و قمههای تیز شده، یک راه بیدردسر، پیش پایمان باز نمیکند، تا اینکه در انتهای اتاق، در کنار لباسهای دست دوم و کفشهای کهنه و کثیفی که روی هم تلنبار شده، یک مرد سیه چرده لاغر اندام رو به موتی را میبینیم که زیر یک پتوی ضخیم با دهان باز خوابیده، دکترهنوز دستش را نگرفته، از داغی رهایش میکند. گلویش آنقدر عفونت کرده که هر لحظه ممکن است نیمه جان شود، اما به لطف بساط خماری اش، حتی نمیتواند پتوی سنگینش را از روی بدن نحیف و گر گرفتهاش بردارد. دکتر میگوید باید زودتر به درمانگاه برسانیدش، اما مردها تنها هاج و واج به یکدیگر زل میزنند... خیالشان که از کار ما تمام میشود، در را باز کرده و با تشکر و احترام تا در ورودی که فاصلهاش به زور به یک متر میرسد، بدرقه مان میکنند....اما پایمان را که از در بیرون میگذاریم، دکتر شروع می کند به توضیح دادن: «مرد بیچاره مواد ناخالص مصرف میکنه و ممکنه همین الان هپاتیت داشته باشه....»
بن بست سوم خانه صولت
خانه «صولت» خانهای است شبیه همه خانههای آن حوالی... یک خانه بزرگ 200 متری با اتاقهای تو در تو و دالانهای تنگ و تاریک، یک دستشویی مرکزی، بدون حمام، بدون آشپزخانه، بدون زندگی.... در نیمه باز را که تا آخر باز میکنیم، دسته مگسهای عصبانی با بوی گندی که شبیه فاضلاب راکد رودخانه هاست، حمله میکنند به سمتمان، از شدت کثیفی، جرات داخل شدن نداریم. وارد که میشویم در همان ابتدا چشممان میافتد به ظرفشویی فلزی پر از ظرف و لباسی که گوشه حیاط درست در کنار دستشویی جا خوش کرده...اما همچنان خبری از کسی نیست... تا کمی که جلوتر میرویم داخل یکی از اتاقها، یک مرد جوان درشت اندام را میبینیم که دراز به دراز خوابیده، اما هر چه فریاد میزنیم، حتی تکان هم نمیخورد....چند دقیقه بعد علی با یک کیسه بزرگ وارد حیاط میشود، بدون اینکه توجهش برود سمت ما، یکراست میرود سراغ ظرفشویی و شروع میکند به آب خوردن... بعد با حالتی خسته و کلافه، کیسهاش را روی یکی از پلههای حیاط باز میکند و به دقت پولهای مچاله شدهای که معلوم است از صبح تا الان کاسب شده را میگذارد، داخل جیب شلوارش.... تا 10 دقیقه بعد که صولت از راه میرسد و شروع میکند به داد و بیداد کردن...دکتر کارت حمام و بسته بهداشتی را که به صولت میدهد، رنگ چهرهاش تغییر میکند. کم کم خلق و خویش باز میشود و با تو سری، «علی» را میآورد پیش ما! دکتر تا علی را معاینه میکند، میفهمد که انگل دارد، بعد میفهمیم که او به شدت دچار سوء تغذیه است... «این بچه چی میخوره بیشتر؟» صولت خودش را جمع و جور میکند و با حالتی حق به جانب به دکتر میگوید:«ذلیل مرده از صب تا شب داره میخوره، هر چی کاسبه، میکنه تو این شکم لامصبش..نوشابه، نوشمک.» خودت چی درست میکنی بیشتر؟ «والا هر شیش تاشون عاشق ماکارونی ان و سیب زمینی، صب تا شب دارم پخت و پز میکنم.» مگه چن تا بچه داری؟ «با علی میشه 6 تا، بقیه شون دخترن، آنقدر زاییدم که بالاخره خدا بهم پسر داد وگرنه «ماشالله» طلاقم میداد.» دکتر صولت را که معاینه میکند، میفهمد مثل بیشتر ساکنان اینجا، خودش هم دچار سوء تغذیه است، دکتر میگوید، آدمهای اینجا کمتر گوشت و مرغ و سبزیحات میخورند، اغلبشان دیابت دارند با تری گلیسیرید بالا، ولی هیچ کدامشان هم سال تا سال دکتر نمیروند. بارداریهای پشت سر هم و خونریزیهای شدید ماهیانه در کنار ازدواجهای سنین پایین، زنان بلوک قالی شوها را خیلی زودتر از عدد شناسنامه هایشان، دچار پیری کرده. «صولت» با اینکه 30 ساله است، اما 40-50 ساله می ماند. علی هم اگر رفتارش سنش را لو ندهد، از قد و قامتش میتوان یک کودک 5 ساله را تصور کرد. کودکی که اگرچه لاغر است، اما شکمش به خاطر ریزه خواری، چاق و بد شکل شده. از صولت سراغ همسایه هایش را که میگیریم، چهرهاش پر از اضطراب میشود. خودش میگوید همسایه دیوار به دیوارش سه تا بچه دارد که از صبح تا شب مشغول کار و کاسبی اند، اما همین که میپرسیم بچهها مال خودش است، مکث میکند و میگوید: «من چه میدانم خانوم جان، من که فضولی مردم رو نمیکنم. فقط میدونم آقا تو خونه غذا میپزه، جارو پارو میکنه، خانومشم تا 7-8 شب سرکاره. خب چه اشکالی داره، نه! ولی فک کنم دستمال فروشه»
بن بست چهارم خانه لطیف
به سمت خیابان معروف خانی که بر میگردیم، نزدیکیهای ورودی بلوک، یک خانهتر و تمیز به ظاهر شیک، توجهمان را بدجور به خودش جلب میکند. اینجا همه خانهها تقریباً یک دست و یک ظاهر اند، جز همین یک خانه نونوار سنگ مرمر شده که معلوم میکند، وضعیت مالی ساکنانش لااقل از بقیه بهتر است، هنوز چشممان را از ظاهر خانه بر نداشتهایم، زنی ریز جثه با چشمان تنگ و کشیدهای که تابعیت افغانش را لو میدهد، میآید به سمتمان، تا میفهمد پزشک همراهمان است با خواهش و التماس دستمان را میگیرد و میبرد طبقه دوم همان ساختمان رویایی بلوک قالی شوها! اما در که باز میشود، مرد ریز اندام سالخوردهای را میبینیم که پای چپش از شدت درد، ورم کرده و کبود شده. مرد که فهمیده دکتر با ماست با عصایش خودش را کمی جابه جا میکند و شروع میکند به آه و ناله کردن...مرد قبل از این، کارگر ساختمانی بوده و یک روز از بالای یک ساختمان چند طبقه سقوط میکند و حال و روزش میشود دردی که حالا 20 سال است هر روز با آن دست و پنجه نرم میکند. زنش میگوید:"روزی که زمین افتاد، فکرکرد دردش از آن دردهای معمولی است، به روی خودش نیاورد و دکتر نرفت، تا پایش کج و معوج، جوش خورد و دیگر نتوانست راه برود. دکترها بعدها فقط قرص و دوا میدادند. شوهرم از نداری رفت سراغ چرخ کاری داخل خیابانها، الان همین جا را 10 پیش دادیم با ماهی 300 تومان اجاره.» از در که بیرون میرویم دکتر میگوید که مرد دچار ساییدگی شدید مفصل شده و باید هرچه زودترعمل کند، اما ظاهراً هزینه عمل تعویض مفصل حدود 30-40 میلیون تومان است که از عهده آنها برنمی آید.