صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۲۱ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۲۸۱۱۹۱
تاریخ انتشار: ۵۷ : ۰۹ - ۲۶ تير ۱۳۹۵
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : فکر می‌کنم برای شما هم مثل من تصور اداره یک عائله هفت نفری با درآمدی که ماهانه به 700 هزار تومان هم نمی‌رسد، تقریباًغیرممکن است! اما خیلی تعجب نکنید؛ در این وانفسا، خانواده‌های پرشماری هستند که در همین پایتخت با درآمدهای ناچیز زندگی و صد البته آبروداری می‌کنند؛ خانواده‌هایی که وقتی با آنها همکلام می‌شویم، به‌سختی لب به شکوه بازمی‌کنند و با همه مشکلاتی که دارند، شکر خدا می‌کنند.
 
به گزارش روزنامه ایران، در این میان داستان زندگی خانواده‌ای را می‌خواهیم روایت کنیم که سال‌هاست در یک گورستان زندگی می‌کنند. روایت انسان‌های شریفی که صورت‌شان را با سیلی سرخ نگه می‌دارند و باوجود آنکه پیشانی‌شان در مقابل فرزندان به عرق شرم می‌نشیند، اما آرزویی جز خوشبختی آنها ندارند. خانواده‌ای که هر روز از نزدیک نظاره‌گر آخر و عاقبت انسان‌ها هستند و شنیدن صدای فاتحه و صدای ضجه بازماندگان، آهنگ آشنای هر روزه‌شان است. برای خانواده‌هایی مثل خانواده نورالله ـ که بسیار پرشمارند ـ تفریح و مسافرت چیزهایی دست‌نیافتنی و رؤیایی‌اند! اما شگفتی همین است که زندگی با وجود همه تلخی‌ها و حتی در کنار قبرهای قبرستان روستای جمال‌آباد پاکدشت، همچنان جریان دارد. نورالله و خانواده‌اش در قبرستانی که اهالی منطقه به نام امامزاده چهل‌دختر می‌شناسند، در هوایی که گرد و غبار نفس را بند می‌آورد، پذیرای ما شدند و جالب اینکه همه سعی و تلاش‌شان این بود که متوجه تلخی‌های زندگی‌شان نشویم!

10 کیلومتر بعد از پاکدشت با دیدن تابلوی روستای جمال‌آباد قدم در جاده‌ای گذاشتیم که نخاله‌های ساختمانی اطراف آن را فرا گرفته بود و گویی سهم این حاشیه‌نشینان بخت برگشته پایتخت از برج‌های سر به فلک کشیده شهر جز مشتی خاک و گچ و آجر ترک خورده نیست. در انتهای روستا تنها مکانی که به چشم می‌خورد امامزاده چهل‌دختر است که  اطراف آن را قبرستان کوچکی احاطه کرده و در بزرگ آهنی آن نیمه باز است...
 
 زندگی جریان دارد
 
نورالله نارویی، پدر خانواده که 59بهار را پشت سر گذاشته، چند روزی بود که به دلیل وضعیت وخیم زخم‌های پا و دیابتی که سال‌هاست گریبانش را گرفته، در بیمارستان بستری بود. اعضای خانواده در دو اتاق تودرتو زندگی می‌کنند. آن‌طور که می‌گویند، آخرین میهمان این امامزاده و قبرستان شهیدی بوده که در راه دفاع از حرم به شهادت رسیده و چند هفته پیش در کنار دو شهید دیگر این روستا به خاک سپرده شده است. از نورالله درباره خودش می‌‌پرسم و دستگیرم می‌شود که به دلیل خشکسالی مجبور به ترک زادگاهش شهر زابل در سیستان و بلوچستان شده: خشکسالی چندین ساله باعث شد کشاورزی از رونق بیفتد و ما هم مجبور شدیم به مازندران کوچ کنیم. مدتی بعد من از خانواده جدا شدم و به ورامین آمدم. با کارگری زندگی می‌کردم و در زمین‌های کشاورزی مشغول چیدن محصولات یا باغبانی می‌شدم. از پدرم آموخته بودم نانی که از راه کارگری به دست بیاید حلال است و باید نان حلال سر سفره برد. همسرم از آشنایان دورمان در سبزوار است. زندگی‌مان را در ورامین آغاز کردیم اما وقتی سال 86 اجاره‌ها یکباره بالا رفت، دیگر از پس اجاره خانه برنیامدم و پیشنهاد زندگی در این امامزاده را قبول کردم. حالا نزدیک به 10 سال است که با خانواده‌ام در این امامزاده و در کنار این قبرستان زندگی می‌کنیم. مادر همسرم نیز با ما زندگی می‌کند.
 
از او می‌خواهم از بچه‌هایش بگوید: 15 سال قبل حسین به دنیا آمد و دو سال بعد مصطفی و دو سال بعدش هم علی اکبر. 5 سال قبل نیز خدا فاطمه‌زهرا را به ما داد. خوشحال بودیم از اینکه دختردار شده بودیم اما تب ناگهانی و بی‌اطلاعی ما باعث شد تا چندین بار تشنج کند و زمانی که فاطمه‌زهرا را به بیمارستان منتقل کردیم پزشکان گفتند که دیگر کاری نمی‌توان انجام داد و او فلج مغزی شده است.
 
نورالله با گفتن ضرب‌المثلی ادامه داد: از قدیم گفته‌اند هرچی سنگ مال پای لنگ، اما ما هیچ‌گاه در زندگی ناشکر نبودیم. سال‌هاست از دخترم با وجود هزینه‌های زیاد درمان و دارو مراقبت می‌کنیم و حاضر نشده‌ایم او را رها کنیم. مادر همسرم نیز سال‌هاست با ما زندگی می‌کند و با جارو زدن محوطه قبرستان و پولی که گاهی اوقات مردم به او می‌دهند، سعی می‌کند سربار ما نباشد. ماهانه یکی از خیران که پدر شهید است و از متولیان امامزاده، 250 هزار تومان به ما می‌دهد و کمیته امداد هم ماهی 100 هزار تومان به ما کمک می‌کند. با یارانه‌ای که می‌گیریم، در مجموع با 665 هزار تومان می‌شود و با همین هم زندگی می‌کنیم. خلاصه، گاهی اوقات نیز وقتی مردم برای زیارت اهل قبور به این قبرستان یا امامزاده می‌آیند به ما کمک می‌کنند. با وجود همه این مشکلات سعی کرده‌ام که با همین مبلغ زندگی را اداره کنم، گرچه گاهی اوقات برای تأمین هزینه‌های داروی دخترم مجبور به پرداخت همه این پول‌ها می‌شویم. این را هم بگویم که خیلی خانواده‌ها را می‌شناسم که از کمیته امداد کمک می‌گیرند و با خیلی کمتر از این زندگی می‌کنند.
او اضافه می‌کند: تنها زمان خرید لباس برای بچه‌ها عید نوروز است و آنها بخوبی می‌دانند که باید این لباس‌ها را یک سال بپوشند و با کوچک شدن لباس‌ها برادر کوچک‌تر باید آنها را به تن کند. همه دلخوشی من و همسرم در زندگی موفقیت بچه‌ها در تحصیل است و امیدوارم با توجه به هوش بالایی که دارند و سختی‌هایی که در زندگی تحمل می‌کنند، با موفقیت در تحصیل بتوانند در آینده شغل و درآمد مناسبی داشته باشند. با وجود تنگدستی هیچ‌گاه راضی نشدم که آنها به جای درس خواندن کار کنند. با وجود سختی‌ها و ناملایمات زندگی در کلبه محقر ما جریان دارد و همیشه معتقدم که خدا توجه ویژه‌ای به ما دارد و اجازه نداده است سرگرسنه بر بالین بگذاریم. کمیته امداد گاهی اوقات مواد غذایی به ما می‌دهد و همیشه از آنها سپاسگزاریم.
 
آنها خانواده‌های بسیاری را تحت پوشش دارند و می‌دانیم که بیشتر از این نمی‌توانند به ما کمک کنند. نورالله دستی بر زخم پای ناسورش که با دستمال چرکی آن را بسته، می‌کشد و ادامه می‌دهد: چند سالی است که به دلیل بیماری دیابت و زخم پا نمی‌توانم کار کنم. تا پیش از این در مزارع و باغ‌ها کارگری و هر روز قبرستان را نظافت می‌کردم اما دیابت مثل خوره به جانم افتاد و زخم پای من هر روز عمیق‌تر می‌شود و اگر درمان نشود، ممکن است قطع شود. در مدتی که در بیمارستان بستری بودم، از نگرانی همسر و فرزندانم خواب به چشمانم نمی‌رفت.
 
 فوتبال پابرهنه‌ها
 
وقتی از پدر خانواده درباره تعداد امواتی که در این قبرستان دفن شده‌اند پرسیدم، علی اکبر- پسر کوچک خانواده- میان حرف ما دوید و گفت: من همه قبرها را چند بار شمرده‌ام. 385 قبر و سه مزار شهید در اینجا وجود دارد. با چهره‌ای که معصومیت در آن موج می‌زد، آمار دقیق اموات را داد و گفت: هر سال 4 تا 5 نفر به تعداد قبرها اضافه می‌شود.
 
تنها حسین پسر بزرگ خانواده تاریخ تولدش را می‌دانست. او گفت: سوم فروردین به دنیا آمدم. وقتی 7ساله بودم، برای من جشن تولد گرفتند و به همین دلیل تاریخ تولدم را به یاد دارم. حسین از آرزویش که پزشکی بود گفت و ادامه داد: همکلاسی‌هایم می‌دانند ما کجا زندگی می‌کنیم و چند نفر از آنها گاهی مرا مسخره می‌کنند اما من اهمیتی نمی‌دهم. تلاش می‌کنم تا بهترین نمرات را کسب کنم و یک روز پزشک شوم تا بتوانم خواهرم را درمان کنم. مصطفی که 13 سال دارد و به گفته پدر از همه شر و شورتر است، هنوز به آرزویش فکر نکرده است. نمی‌داند چه روزی به دنیا آمده و تنها نگرانی‌اش جریمه‌ای است که باید به خاطر شکستن شیشه مدرسه بپردازد و می‌داند که پدر قادر به پرداخت آن نیست. هر سه برادر علاقه زیادی به فوتبال و لیونل مسی دارند و کلی از قهرمان نشدن تیم آرژانتین در جام ملت‌های امریکا دمغ شده‌اند! توپ پاره پاره و رنگ‌و رو ‌رفته تنها ابزار بازی آنهاست که با آن در میان قبرها فوتبال بازی می‌کنند. خبری از کتانی‌های گرانقیمت نیست و دمپایی‌های پلاستیکی برای آنها حکم کفش ورزشی دارد و تنها صدای فریاد شادی آنهاست که  آرامش قبرستان را بهم می‌زند. جالب‌ترین خاطره زندگی آنها تماشای موش‌هایی است که گربه‌ها را تعقیب می‌کنند و گربه‌ها از ترس به بالای درخت پناه می‌برند. حسین با هیجان این خاطره را تعریف می‌کند و همه می‌خندند. این خاطره تنها بهانه‌ای برای خندیدن آنهاست که هر روز تکرار می‌شود، زیرا موش و حیواناتی مانند مار و عقرب همسایه‌های وفادار و همیشگی‌شان هستند.
 
اکرم ترک‌زاده، مادر خانواده که در همه این لحظات با بغل گرفتن فاطمه‌زهرا در گوشه‌ای سکوت کرده بود، هنوز هم از اینکه نتواست 4 سال قبل برای شرکت در مراسم چهلم برادرش به سبزوار برود، عذاب وجدان دارد. می‌گوید: 38 سال دارم و 20 سال قبل با نورالله ازدواج کردم. در این سال‌ها همیشه با قناعت کردن و صرفه‌جویی سعی کرده‌ام زندگی را اداره کنم و بارها پیش آمده است که برای سیر شدن بچه‌ها لب به غذا نزده‌ام. سلامتی بچه‌ها بزرگ‌ترین نعمتی است که از خدا خواسته‌ام و غصه بزرگ زندگی‌ام، معلولیت دخترم است. تا چند سال قبل نمی‌توانستیم او را بیرون ببریم و یک انسان خیر یک دستگاه ویلچر کوچک به ما هدیه کرد. این مرد وقتی کودک معلولش شفا گرفته بود، نذر کرد این ویلچر را به دختر ما هدیه کند. تنها آرزوی من، داشتن سرپناهی است تا بتوانیم جایی بجز قبرستان زندگی کنیم. اگرچه بعد از 10 سال به این شرایط عادت کرده‌ایم، دست نیاز به سوی هیچ کسی دراز نکرده‌ایم اما هر شب با ترس به خواب می‌رویم. بارها وقتی برای برداشتن لباس، کمد را باز کرده‌ام با مارهای سمی یا موش مواجه شده‌ام. هر لحظه با ترس از اینکه مار و عقرب بچه‌ها را نیش بزند، شب را به صبح می‌رسانم.