شرح حال نویسنده به روایت یکی از مریدان
یکی
از مریدان نویسنده سفرنامه موجود که یکی از علمای شیخی مذهب اصفهان بوده
است، شرح حالی از وی در کتابی که حاوی رسائل نویسنده بوده و به نام تحفه
البیت چاپ شده، درج کرده که برای شناخت وی به عنوان ورودیه این بحث سودمند
است:
نامش حسن و نام پدرش ابراهیم فرزند محمد مؤمن مشهور به آقامیرزا
کوچک فرزند علیرضا از سادات محترم موسوی اصفهان و همگی اهل علم و ایمان
بودند. پدر علیرضا، محمد مؤمن از علمای مشهور دوره صفویه و صاحب مصنفات و
مولفات بسیار بود. گویند یکی از علمای بسیار معتبر معروف بوده در زمان
مرحوم شاه سلطان حسین صفوی و کتابخانه او را بار هفت شتر میکردند و خیلی
مقتدر و مطلع و نافذا الحکم بوده و قبر آن مرحوم در روضه شاهزاده عبدالعظیم
در پای در مسجد واقع است.
مصنف کتاب حاضر مرحوم آقای حاج میرزا حسن
موسوی ـ رحمت الله علیه ـ در سال 1267 هجری در شهر اصفهان متولد و در سال
1345 هجری در همان شهر بدرود زندگانی گفت و پس از هفتاد و هشت سال زندگی و
گذراندن دورة حیات با زهد و تقوی و علم و ایمان و تشرف خدمت بزرگان و تعلیم
و تربیت طالبان هدایت و جویندگان راه حق و نشر علوم و فضایل خاندان عصمت و
طهارت ـ سلام الله علیهم اجمعین ـ در زادگاه خویش از دنیا رفت و مانند پدر
و جدش در عتبات عالیات در وادی ایمن به خاک سپرده شد.
آنچه
از نوشتجات مصنف مرحوم بر میآید، پیش از سن بلوغ بسیار طالب علم و عمل و
مشتاق درک حضور بزرگ دین و کسب معارف و حکم الهیه بوده است. پس از بلوغ نزد
دانشمندان زمان علوم عربیه و فقه و اصول و ریاضی و حکمت را فرا میگیرد، و
به گفتة خود آن مرحوم، چون این علوم تشنگی جانش را فرو نمینشاند و او را
بی نیاز از حق نمیکند منتظر بوده است دری از غیب به رویش گشوده شود و
پروردگار بابی از علم به رویش باز فرماید.
در این هنگام کتاب مبارک طریق
النجات در علم طریقت از مصنفات ... مرحوم آقای حاج محمد کریم خان کرمانی ـ
اعلی الله مقامه ـ به دستش میافتد. از مطالعة این کتاب میبیند که علم
حق منحصر است به آنچه از خانواده علم یعنی آل محمد ـ صلوات الله علیهم
اجمعین ـ رسیده است و در زمان خودش این علم را منحصرا نزد صاحب آن کتاب
مبارک مییابد. از این رو چارهای نمی بیند جز آنکه هر چه زودتر خود را به
آن سرچشمة علم برساند و از آب حیات کمالاتش جان مرده را زنده کند، ولی چون
پدرش بدین مطلب توجهی نداشته شب و روز از دوری آن بزرگوار حالش پریشان و
دیدهاش گریان و خواب و خوراک بر او ناگوار بود تا اینکه با رفیقی مهربان
راه کرمان پیش میگیرد و به خدمت آن جناب شرفیاب میشود و شب و روز از محضر
آن انسان کامل کسب علوم و کمالات میکند تا آنکه پس از چهار ماه توقف در
کرمان چون استاد بزرگوارش عازم عتبات مقدسه و به دعوت پادشاه وقت ناصرالدین
شاه رهسپار تهران و بالطبع درس تعطیل میگردد، ایشان هم با برخی از رفقا
به زیارت عتبات مقدسه مشرف و از آنجا به قصد دیدار پدر و مادر و خویشان به
اصفهان باز میگردد و در همان ایام کتاب تحفة البیت در طریقت و حقیقت و
شریعت برای خانواده پدرش مینویسد.
پس از چندی برای بار دوم از پدر کسب
اجازه کرده راه کرمان پیش گرفته خود را به محضر استاد و مولای خود میرساند
و با گرمی هرچه تمامتر به دانشجویی و خوشه چینی خرمن بی پایان دانش مشغول
میشود. و در این اوقات، هشت رساله که در مسائل مختلف نوشته به نظر استاد
علامه ـ اعلی¬الله مقامه ـ میرساند و مورد پسند و ستایش آن بزرگوار قرار
میگیرد.
در سفر دوم مدت سه سال در کرمان میماند و چنانکه خودش
میفرماید با کوششی تمام، شب و روز از علم و عمل و کمال و جمال استاد کسب
فیض میکرده، و به تهذیب نفس و سیر و سلوک باطنی میپرداخته و زیارت لقای
پیشوای بزرگ خود را فوزی عظیم و فیضی جسیم میشمرده و زیارتش را زیارت
اولیای خدا می دانسته است، زیرا به فرموده معصوم زیارت مؤمن زیارت خدا است.
هر که خواهد همنشینی با خدا / گر نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بگسلی / تو هلاکی زانکه جزوی نه کلی
پس
از سه سال به علت شیوع بیماری وبا و تفرقه شاگردان و مسافرت استاد، به
اصفهان مراجعت میکند و پدر را سخت بیمار میبیند و بسیار اندوهناک میشود و
چون از استاد بزرگوارش اجازه داشته است که به درس و موعظه بپردازد؛ در این
موقع به خواهش جمعی به تدریس علوم و معارف الهی و موعظه مشغول میگردد و
پس از دو ماه پدرش بدرود حیات میگوید.
دوری از فیض حضور استاد و مرگ
پدر وی را سخت آزرده خاطر میسازد، ولی چیزی که بیشتر مایه رنجش خاطر و
تألّم روحی او میشود، معاشرت با مردم سفله و بد رفتاری و آزار حسودان،
خاصّه بدزبانی و آزار یکی از بستگان بوده است. از اینها گذشته دشمن رسمی و
علنی یکی از مدعیان علم بوده که رسما از رفتن مردم به مجلس درس و موعظه این
دانشمند بزرگ جلوگیری کرده و در خانه ایشان را بسته است؛ ولی با این همه،
نتوانسته است به کام دل برسد و نور علم و هدایت خدایی را خاموش کند. در این
فشارهای روحی و آزار آشنا و بیگانه، و بدرفتاری دوست و دشمن از مولای
بزرگوار خود اجازه شرفیابی میخواهد؛ در جواب به همان مأموریت قبلی یعنی
ادامه درس و موعظه و نشر علوم و فضایل آل محمد ـ علیهمالسّلام ـ مأمور
میشود روزگاری به این روش خدا پسند یعنی راهنمایی مردم به راه حق
میگذرانده که ناگاه خبر رحلت مولای بزرگوارش ـ اعلی الله مقامه ـ به او می
رسد.
از شنیدن این خبر وحشت اثر روزگارش تیره و تار و از زندگانی مأیوس
و ناچار بر این مصیبت بزرگ صبر می¬کند تا اینکه یکی از دشمنان دین در لباس
دین، شبی ایشان را به منزل خود به مهمانی دعوت میکند. ایشان هم به اتفاق
یکی از آشنایان به خانه او میرود، ولی میزبان متدین عوض مهربانی و احترام
مهمان که دستور خداست، خود را نشان نداده، شب تا صبح او را در اطاقی محبوس
میسازد. صبحگاهان با جماعتی از طلاب و مردم عوام بدیدن مهمان مظلوم رفته
به مباحثه و گفتگو با او مشغول میگردد. مباحثه به شرح زیر از طرف
صاحبخانه از خدا با خبر آغاز میشود:
شما باید از استاد خود و رویه او دست برداری و از او بیزاری جویی.
ایشان
در جواب گفتند: من استاد خود را تابع اهل بیت ـ علیهمالسّلام ـ و موافق
ایشان در اصول و فروع و پیرو شرع انور در جزئی و کلی دیدم و از روی قطع و
یقین او را بر حق و با حق و حق را با او میدانم. شما اگر از او مخالفتی در
امر دین سراغ دارید با دلیل و برهان بدون تهمت و افتراء بگوئید و نشان
دهید.
میزبان گفت: من کتاب ارشاد العوام او را خواندهام. آنچه در توحید
و نبوت و امامت و معاد و معراج نوشته بسیار خوب و صحیح است، و احدی مانند
او نگفته و ننوشته است. تنها حرفی که ما با او داریم درباره رکن رابع است.
اگر مقصودش از رکن رابع دوستی دوستان خدا و دشمنی دشمنان خدا یا مرادش فقیه
جامع الشرایط و یا منظورش خواص شیعه است که در هر عصری موجودند، درست است،
و حق است، ولی چون این مطالب واضح است احتیاجی به نوشتن ندارد؛ اما مراد
صاحب ارشاد هیچ یک از اینها که گفتم نیست، بلکه چنانچه خودش اظهار کرده و
ادعا نموده است مرادش از رکن رابع این است که واجب است معرفت شخص واحد شیعه
بر مردم شرق و غرب عالم و واجب است طاعتش بر مردم و خود او در زمان خودش
همان شخص واحد است و بعد از او شخص دیگری مانند او.
ایشان جواب دادند:
آنچه فرمودید ما با شما موافقیم و هر کس رکن رابع را به معنی آخری که شما
گفتید معتقد باشد ما هم او را اهل بدعت و آتش میدانیم و از او بیزاریم و
لعنتش میکنیم، ولی مطلبی که هست این است که صاحب کتاب ارشاد ـ اعلی الله
مقامه ـ در چندین جای کتاب خود آشکارا فرموده است مراد من این نیست، زیرا
کفر و بدعت است، ولعنت کرده است به هر کس چنین گوید و معتقد باشد و به جمیع
بزرگان و مقدسات دین قسم خورده و خدا و رسول و ائمه و فرشتگان را بر قلب
خود شاهد و گواه گرفته است و صاحب کلام مراد و مقصود خود را بهتر از دیگران
میداند و ضرورت هم حکم میکند که حکم بر ظاهر و اقرار زبانی شخص است نسبت
به مراد و مقصود خود و خداوند میفرماید: «و لاتقولوا لمن القی الیکم
السلام لست مؤمنا»، و استاد بزرگوار ما فریاد میکند: ما قال آل محمد قلنا و
ما دان آل محمد دنا. یعنی گفته ما گفته آل محمد است و دین ما دین ایشان
است. پیغمبر(ص) هم به اقرار ظاهری منافقین به ظاهر اسلام، با آنها رفتار
میفرمود با آن که باطن آنها را میدانست و بسیار میکوشید کافری مسلمان
شود، ولی شما بر عکس آن بزگوار سعی دارید مسلمانی را کافر کنید، در حالی که
پدر و مادرش مسلمان بودهاند و در اسلام به دنیا آمدهاند و در پنج وقت
نماز به شهادتین اقرار کرده است و خودش هم میگوید من مسلمانم. شما
میگویید باطنت بر خلاف ظاهر است؛ و این حکمی است بر خلاف ضرورت مذهب و دین
و تمام ادیان.
اما آن سه معنای اولی رکن رابع که گفتید واضح است و به
نوشتن و گفتن احتیاج ندارد. میگویم: آیا انسان به توضیح واضحات کافر
میشود و ما واضحتر از توحید و نبوت و امامت نداریم و حال آن که جمیع
علمای گذشته و متأخر در باره آنها کتابها نوشته و مینویسند و خود شما هم
در باره اجتهاد و تقلید کتاب مینویسید و در رسالههای خود مینویسید از
جمله نجاسات بول و غائط و منی است با این که برای هر مسلمانی واضحترین
واضحات است.
صاحبخانه و همراهانش اصرار داشتند باید از مصنف کتاب ارشاد
بیزاری جویی و گرنه به کافر بودن تو حکم میکنیم و به آزارت میپردازیم.
این مجلس تا عصر طول کشید تا آن که به حکم حاکم، ایشان آزاد و تبعید گردید.
پس از سه ماه به امر پایتخت، حاکم ایشان را به اصفهان خواست و آن مرحوم با
احترام مانند پیش به درس و موعظه پرداخت.
مسافرتهای زیارتی
چنان
که در شرح حال گذشته دیدیم، دو سفر به کرمان رفت. یک سفر هم به خراسان
برای زیارت آستان قدس حضرت ثامن الائمه ـ علیهالسّلام ـ مشرف شد و دو سفر
به عتبات عالیات و سفری هم در سال 1315 به مشهد و پس از آن از طریق روسیه و
اسلامبول و مصر به مکه معظمه و سپس به عتبات عالیات سفر کرده و [چهار روز
کمتر از] 12 ماه مسافرتش طول کشید و در سفر دوم که به عتبات مقدسه مشرف
میشد، در همدان خدمت عالم ربانی مرحوم آقای حاج میرزا محمد باقر اصفهانی
که از برجستهترین و بزرگترین شاگردان مرحوم آقای حاج محمد کریم خان کرمانی
بود رسید و در مجلس درس و موعظه آن جناب حاضر میشد و ایشان را شارح کتب
استاد و مبین و حامل علم آن بزرگوار دید. از این جهت پس از مراجعت از عتبات
مدت یازده ماه در خدمت عالم زمان و بزرگ و کامل وقت خود به کسب کمالات
پرداخته با توشه فراوان علمی و ایمان به اصفهان برگشت.
آثار علمی ایشان عبارت است از:
1.
تحفۀالبیت 2. رساله در مسأله تقریر و تصدیق 3. رساله در اجماع 4. رساله در
مسائل اصول فقه 5. رساله در معراج 6. رساله در ارکان اربعه 7. رساله در
فقه 8. رساله در حکمت 9. رساله در عده 10. کتاب مصابیح النفوس فی نفوس
النورانیّه و الظلمانیه 11. کتاب الافاضات فی شرح سورۀ التوحید 12.
البیانات فی شرح سورۀ القدر 13. منتخب التبصرۀ فی علم الصرف 14. عوامل
مختصرۀ فی النحو 15. عوامل مطولة فی النحو 16. الامثله 17. شرح الامثله 18.
العوائد فی شرح زید قائم 19. القواعد فی بعض کلیات فی المعارف و الفضائل
20. الاصول العدلیه 21. رساله اختیاریة فی سر الاختیار 22. تصحیح الاخبار
علی نحو الاختصار 23. رسالۀ فی اثبات الارکان الاربعة و اثبات حقیقۀ
الاسلام و ابطال ماسواه من الادیان 24. الفصول العدلیه 25. ذخیرۀ المعاد فی
مجالس متفرقة فی المواعظ و المصائب و هی فارسیه 26. تنبیه الغافلین فی
الجواب عن مسألۀ سألها بعض الاخوان 27. رسالۀ فی الجواب عن مسائل سألها اخی
الاصغر المیرزا رضا سلمهالله 28. توضیح الصواب فی الرد علی بعض المتشبهین
بالعلماء 29. رسالۀ فی الرد علی بعضهم ایضاً 30. رسالۀ فی الرد علی هذا
ایضاً 31. رسالۀ فی الجواب فی مسألۀ سألها المیرزا رضا ایضاً 32. الحوایۀ
فی اجوبۀ مسائل شتی مشکله 33. رسالۀ فی جملۀ من العقائد علی نحو السبط و
الاستدلال فی الجمله 34. رسالۀ فی العقائد علی سبیل الاجمال 35. رسالۀ فی
بیان اول ما خلق الله علی نحو الاجمال 36. رسالۀ مختصرۀ فی جواب بعض
البابیۀ والرد علیهم لعنهم الله 37. مختصرۀ فی شرح حدیث مروی عن الکافی
38. رسالۀ فی القراءۀ بالعربیه 39. رسالۀ فیها ایضاً بالفارسیه 40. غنائم
همدانیه در حکمت 41. رساله فی وجه اعجاز القرآن و بعض ما یتعلق بأمر القرآن
42. رسالۀ فی بیان مسألۀ التوجة علی نحو التفصیل فی الجمله 43. رساله فی
معرفۀ الصانع جلّ شأنه و معرفۀ اسمائه و صفاته و بعض ما یتعلق بالدین من
امر العقائد 44. سفرنامه مکه 45. وقایۀ الذنوب 46. علل الشهاده 47. تحریض
المؤمنین در رد وحدت ناطق شیعی 48. رساله در معرفت خدا و رسول و ائمه هدای
علیهم صلوات بر حسب خواهش آقامیرزا احمدخان بادی حکیم باشی 49. رساله
مختصری در زیارات و طریق تشرف به ارض اقدس عتبات عالیات علی مشرفها آلاف
التحیۀ و الصلواۀ50. رساله در اقامه عزا در مرگ اولاد و اقربا و دوستان و
مصائب آل محمد علیهم السلام 51. رساله در جواب ایرادات یکی از ملاحده نصاری
که بر اسلام از روی صرف غرض و مرض وارد آورد. 52. رساله مائدۀ سماویۀ
نازلۀ من عند رب العالمین خارجۀ من بیت الصادقین المعصومین علیهم صلوات
المعصومین علیهم صلوات المصلین 53. رسالۀ فی بعض اللغات القرآنیه 54. رسالۀ
فی بیان مسألۀ المیراث من المسائل الفقهیه 55. رساله در مسئله معاد و رکن
رابع در جواب مسائل آقا سیدمهدی صحاف 56. رساله فی استخراج امر اهل البیت
الاطهار علیهم صلوات من القرآن المجید 57. رساله در ادعیه و زیارت مأثوره
از اهل بیت عصمت سلام الله علیهم اجمعین (منتخب الادعیه.) 58. رساله در
حکمت مشتمل بر فوائدی چند 59. در اخبار مربوط به اخلاقیات 60. رساله مجالس
العزاء (شرح آیه إنّا عرضنا) [تحفة البیت، صص 202 - 208 [احزاب، 72].
آگاهیهای دیگر در باره نویسنده
در
شرح حال میرزا حسن در تحفة البیت تولدش حدود 1267 ق یاد شده است، در حالی
که در کتاب تنبیه الغافلین، در چند سطری که زیر عکس مؤلف نوشته شده، تولدش
را 1263 و درگذشت او حوالی 1342 ق دانسته شده، در حالی که شرح حال ضمیمه
تحفة البیت سال 1345 ق ذکر شده است. [تنبیه الغافلین (میرزا سید حسن
موسوی)، تألیف در 1296، چاپ 1331 (شرکت سهامی چاپ)، به کوشش آقا رضا اخوت
اصفهانی، ص 64]
بنا به آنچه در این سفرنامه آمده است، نام پدر مؤلف
ابراهیم و نام جدش آقا سید مؤمن مشهور به آقامیرزا کوچک فرزند علیرضا از
سادات اصفهان است. بر اساس نوشته مؤلف، جد او آقا سید محمد مؤمن از علمای
اصفهان در دوره شاه سلطان حسین بوده که مردی صاحب نام و اهل کتابخانهای
مفصل بوده که پس از درگذشت در شاه عبدالعظیم دفن شده است.
میرزا رضا
برادر وی که در سفر حج همراه وی بوده و نامش بارها و بارها تکرار شده،
چهارده سال کوچکتر از سید حسن یعنی متولد 1277 بوده و یازده سال پیش از او
به سال 1331 در راه حج درگذشته است. فرزند میرزا رضا با نام میرزا
عبدالجواد اخوّت (داماد عمویش میرزا حسن موسوی ـ مؤلف سفرنامه ما) کتابی در
باره خاطرات سالهای زندگیش با عنوان از طبابت تا تجارت دارد که در آنجا
اطلاعاتی در باره پدر و عموی خویش (پدر زنش) آورده است. وی در آنجا ذیل
عنوان عقاید مسلکی من مینویسد: اولا مرحوم والد از طایفه شیخیه بود و
اخلاص تامی به مرحوم شیخ احمد احسایی و سید مرحوم ـ که همان سید کاظم رشتی
باشد ـ و مرحوم آقا حاجی محمد کریم خان کرمانی داشت و از کتاب این سه نفر
هم خیلی داشت. [از طبابت تا تجارت، (به کوشش مهدی نفیسی، تهران، نشر تاریخ،
1386) ص 110]
حاج میرزا رضا در سفر دیگری که از مسیر جنوب به نیابت شخص
دیگری عازم مکه بود در شیراز مبتلا به شکم درد شده و بین راه شکمش آب
آورده و در بوشهر درگذشته و همانجا جسدش دفن شده است. شرح این ماجرا را
میرزا عبدالجواد اخوت در کتاب از طبابت تا تجارت، ص 146 تحت عنوان «سفر پدر
به سوی مکه» نوشته است. برادر سوم آنان تاجر چارقد (روسری) و برادر چهارم
میرزا حسین روضهخوان بوده که به خاطر ذکر مصیبتهای سوزناکی که در مجالس
عزاداری حسینی ظل السلطان اجرا میکرد مشهور به جگرسوراخ کن بود.
میرزا
حسن سه همسر داشته که دو همسر اول خواهر بودند و وی یکی را پس از فوت
دیگری گرفته است. این هر دو فرزندان آخوند ملامؤمن بوده. بعدها همسر سومی
از نراقیها گرفته است. وی از همسر اخیرش، دو پسر و یک دختر داشته که به
گفته آقای نفیسی، یک پسر با نام مهدی (در حال حاضر 92 ساله) و یک دختر با
نام طلعت (اکنون 101 ساله) زنده است. نکته شگفتی است که پدر در سال 1263 به
دنیا آمده و دختر هنوز در سال 1434در قید حیات است، یعنی بیش از 170 سال
بین ولادت پدر و عمر دختر فاصله است. چنین اتفاقی معمولا بسیار نادر است.
دو
عکس از میرزا حسن در اختیار است. یکی همان است که در صفحه 34 کتاب از
طبابت تا تجارت چاپ شده و عکسی دسته جمعی است که میرزا عبد الجواد اخوت
همراه با پدر زنش، به همراه فرزندانش در آن هستند. این عکس علی القاعده
باید در حوالی سالهای 1335 تا 1340 گرفته شده باشد. و تصویری دیگر از
میانسالی وی که هر دو را در اینجا ملاحظه خواهید کرد.
یکی از
خاندانهایی که با خاندان اخوت موسوی پیوند دارد، خاندان نفیسی اصفهان است
که جد آنان میرزا ابوتراب نفیسی است. باستانی پاریزی شرحی از این خاندان با
عنوان حکیمان نفیس به دست داده و علت مهاجرت آنان را از کرمان به اصفهان
شرح داده است. [محبوب سیاه و طوطی سبز، (تهران، 1378) ص 76 ـ 103]
میرزا
ابوتراب طبیب و فقیه کرمانی که پدر بزرگِ دکتر ابوتراب نفیسی میباشد
مادرش دخترِ ملا محمدِ کوهبُنانی (معروف به هدایتعلی) است، میرزا ابوتراب
صاحب تفسیرِ چهار جلدیِ آیاتِ قرآن در ارتباط با امامان معصوم است که به
زبان عربی میباشد، وی از شاگردان معتبر حاج میرزا محمد کریم خان کرمانی
است و همچنین از سرکارِآقای همدانی اجازهنامۀ فقاهت دارد.
میرزا
ابوتراب که گویا اختلافی با فرزند حاج محمد کریمخان داشت، به اصفهان آمده و
در این شهر و نیز در روستاهای پوده و جندق حضور و سکونت داشت. در سفرنامۀ
حجِ میرزا حسن ذکر شده است که به همراهِ میرزا هاشم (حاج سید هاشم لاهیجی
یا رشتی شاگرد معتبر سرکارِ آقای همدانی) در آخر جمادیالثانی سال 1315 از
جندق به استقبال میرزا حسن میآیند. چند سال بعد میرزا ابوتراب در سفری
برای حج، روی دریا در کشتی بیمار شده و بهرحمت ایزدی از دنیا میرود و جسد
وی را به دریا میاندازند.
واقعۀ همدان د رمنازعه میان شیخیه و متشرعه
که در عیدِ فطرِ سال 1315 قمری رخ داد مقارن است با حرکتِ میرزا حسن
[نویسنده سفرنامه حاضر] از مشهد بهسویِ عشق آباد در مسیرِ سفر حج، آن
واقعه باعثِ راندهشدنِ سرکارِ آقایِ همدانی از همدان میشود، وی در اواخر
ذی حجه از تهران به روستای جندق رهسپار میگردد و تا آخر عمر آنجا ساکن
میشود.
میرزا حسن در سفرنامه مینویسد روز پانزدهم ذیحجه یک طواف به
دور خانۀ خدا برای بندگان آقا مُدّ ظلّه العالی (اشاره به آقای همدانی)
انجام دادم. عجب آنکه همان روز در مکه با یکی از همشهریهایش بابت سابقۀ
اختلاف در توجیه پارهای مسائلِ نظری درگیری لفظی پیدا میکند که بعدا در
خاطراتش از آن برخورد اظهار ناراحتی زیادی مینماید.
از سفرنامه مشخص
میشود میرزا حسن پنج ماه و نیم بعد از واقعه در سیزدهم ربیع الاول در نجف
اشرف از طریق نامههای دریافتی از اصفهان از مقتول شدن حاجی عبدالرحیم و
احتمالاً دیگران در واقعۀ همدان باخبر میشود و از دارِ پُرمحنت و غم و
اَلَم و ملول شدن یاد میکند و از خدا صبر و تحمل و عاقبت بهخیری میطلبد.
همچنین توقف سیزده روزۀ وی در کرمانشاه و سراغ گرفتن از رفقای همدان و
کرمانشاه و وابستگانِ مقتولین از بابت آن واقعه است.
در کتابی به تاریخ
1318 قمری به نام تاریخ عبرة لمن اعتبر (نوشته میرزا کریم کرمانی (فرهنگ))
به زبان فارسی آن واقعه مفصل شرح داده شده است.
بر اساس نسب نامهای که
آقای حمیدرضا نفیسی فرستادند، خاندان نویسنده سفرنامه حاضر از سادات موسوی
اخوت در اصفهان است. مریم دختر سید حسن، مادر فاطمه است که این فاطمه مادر
دکتر ابوتراب نفیسی است. همچنین این مریم مادر علویه [نصرت آغا] و ایشان
مادر فردوس هستند که ایشان مادر مهندس حمیدرضا نفیسی هستند. پدر ایشان کاظم
فرزند محمد تقی فرزند میرزا ابوتراب نفیسی است. گفتنی است که پدر مرحوم
دکتر ابوتراب نفیسی، عبدالمهدی فرزند میرزا ابوتراب طبیب [مقیم کرمان و
اصفهان] و ایشان فرزند میرزا حسن طبیب کرمانی است. یکی از فرزندان دیگر این
میرزا حسن طبیب، میرزا علی اکبر خان ناظم الاطباء نویسنده فرهنگ نفیسی و
پدر سعید نفیسی است.
اما مؤلف ما سید حسن موسوی (فرزند میرزا ابراهیم از
خاندان سادات اخوت اصفهان)، دو پسر از همسر سومش با نامهای سید محمد باقر
و مهدی و یک دختر با نام طلعت دارد. چهار پسر او از همسر اول چنان که در
همین سفرنامه اشاره شده، در حیات پدر مردند. ما از میان آن چهار تن، تنها
نام علیرضا را میدانیم که در زمان بازگشت میرزا حسن از حج، زمانی که وی به
گلپایگان رسیده، درگذشته و خبرش به وی رسیده است. دو دختر وی، سکینه و
مریم و علویه از همسر دوم وی بودهاند.
هر دو خاندان نفیسی و اخوت
موسوی، با خاندان ابراهیمی کرمان (ابراهیم خان ظهیر الدوله) و خاندان باقری
(میرزا باقر قهی مشهور به سرکار آقا همدانی) پیوندهای فامیلی داشتهاند.
اطلاعات نویسنده در باره نزدیکانش در این سفرنامه
پدر
و مادر وی هر دو اصفهانی و مقیم محله احمد آباد بودهاند، این نکتهای است
که میرزا عبدالجواد اخوت درباره محل زندگی پدری خود که نامش میرزا رضا که
برادر مؤلف است گفته است. [از طبابت تا تجارت، ص 105]
پدر و مادر
نویسنده ما پس از درگذشت، جسدشان به کربلا منتقل شده است، چنان که جسد همسر
اول وی نیز به آنجا برده شده است. مؤلف سفرنامه حاضر، در وقت اقامت در
کربلا نوشته است: «بعد روانه به حرم شدیم. عصر را خیال داریم که اگر خدا
بخواهد به وادی ایمن برویم، به جهت زیارت اموات، به خصوص پدر و مادر و عیال
حقیر. خدا توفیق عنایت فرماید». این نشان میدهد که مقبره پدر و مادر و
همسرش در کربلاست.
به جز شرح حالی که از ایشان در «تحفة البیت» آمده، و
ذیل شرح حال او آوردیم، اطلاعات پراکندهای را در این سفرنامه میتوان در
باره او و علائق شخصیاش به دست آورد. وی در همان آغاز خود را «حسن بن
ابراهیم موسوی اصفهانی» نامیده است. این که در کدام محله در اصفهان ساکن
بوده، اشارتی ندارد، اما در پایان سفرنامه مینویسد: «روز دوشنبه سلخ ماه
[جمادیالاولی] چهار از شب گذشته حرکت کردیم برای شهر اصفهان. اول طلوع فجر
رسیدیم به لنبان. چهار فرسخ راه بود. نماز صبح را کنار جوب آب کردیم. بعد
از آن راه افتاده اول طلوع آفتاب رسیدیم به خانه». گذشت که محل زندگی او
احمد آباد بوده و دختری ایشان هم در همین شهر زندگی میکردهاند.
بر
اساس این سفرنامه، خواهر وی در مشهد زندگی میکرده و بیست سال بوده که او
را ندیده است: «نزدیک غروب، آقامیرزا رحیم شوهر همشیره آمده به منزل ما و
خواهش نمود که نقل و تحویل به خانه او دهیم. ما هم اجابت کرده، ... از
تفضلات و مراحم بیکران حضرت رضا ـ سلامالله علیه ـ ملاقات ما بود با
همشیره. مدت بیست سال بود که او را ندیده بودیم و یقین به بودن او هم در
مشهد نداشتیم. احتمال میدادیم که در قوچان باشند. بعد از آنکه شنیدیم که
در مشهد است، زیاده از اندازه خوشحال شدیم. خواستیم جای دیگر منزل کنیم؛
راضی نشد. در همان اطاق نشیمن خودشان ما را جا دادند و تمام زحمات و خدمات
ما را به جان و دل متحمّل بود».
در مشهد از یکی دیگر از اقوام خود با
نام حاجی سید عبدالرحیم یاد کرده است که «از خویشان پدری ماست. یعنی پدرش
آقاسیدکاظم پسر عموی مرحوم جد ما سید مؤمن مشهور به میرزا کوچک است، چرا که
آقاسیدکاظم از قرار گفته خود حاجی سید عبدالرحیم، پسر آقاسید حسین مرحوم
است که در مسجد علی اصفهان پیش از آخوند ملاعلی اکبر اجنّئی پیشنماز بود، و
آقاسید حسین برادر مرحوم میرزا علیرضا است که پدر جد مرحوم ما بود و هر دو
پسر آقا سید مؤمن مرحوماند که یکی از علمای بسیار معتبر معروف بوده در
زمان مرحوم شاه سلطان حسین صفوی. کتابخانه او را بار هفت شتر میکردند، و
خیلی مقتدر و مطاع و نافذ الحکم بود. از قرار گفته حاجی، قبر آن مرحوم در
روضه شاهزاده عبدالعظیم در پای در مسجد واقع است. حاجی با کوچ و بنه حمل
داده، از اصفهان به ارض اقدس و در آنجا خانه خریده، دو دفعه ما را دعوت به
خانه خود نمود. و دیگر آقامیرزا باقر خادم در کشیک پنجم آشنای ما بود. یک
دفعه شب ماه مبارک بود، به منزل او رفتیم. و دیگر چند نفر از اقوام
آقامیرزا رحیم شوهر همشیره آشنا بودند با ما. چند دفعه منزل هر یک رفتیم».
در
نجف نیز اشاره به اجداد خود دارد آنجا که مینویسد: «دیشب منزل محمدحسن
پسر مرحوم محمد هادی نائینی بودیم... صبح به اتفاق او رفتیم در وادی السلام
زیارت هود و صالح ... و فاتحه برای همه اهل قبور به خصوص مرحوم جد خود آقا
سید مؤمن و مرحوم دایی میرزا ابوالحسن و مرحوم ملاحسن خواندم».
زمانی
که در بازگشت به گلپایگان میرسد، خبر درگذشت چهارمین پسر خود را میشنود.
وی تأکید میکند که چهار پسر داشته و همه مردهاند و این آخرین آنها بوده
است: «عصری محمد جامهدار اصفهانی از اصفهان آمده بود برود به عتبات
عالیات. آمد منزل ما. از خبرهای غم اندوزی که داد وفات فرزند رشیدم علیرضا
بود که حاصل عمرم او بود. و دیگر الحال پسری برای من باقی نمانده. پس از
آنکه خدا چهار پسر خوب به من مرحمت فرموده بود همه رفته بودند. این یکی که
از همه بزرگتر بود مانده بود و چند سال بود که علیل بود و رمد چشم پیدا
کرده بود، و صدمه فوقالعاده از بابت این چشم خورد. عجالتاً از آلام و
اسقام دنیا آسوده شد، و این پیر بیچاره را در صد هزار همّ و غم گذاشت. خدا
کند که ذخیره آخرت این روسیاه باشد، و آمرزیده و رستگار باشد و به من بعد
از مردن ملحق شود، و من به سادات و موالی خود ملحق شوم. به کلّی از دنیا
دلتنگ و ملول شدهام، بعد از فقدان او». اما چنان که در شرح حال وی آمده،
از همسر دومش سه دختر داشت و سپس همسر دیگری اختیار کرده که از وی دو پسر و
یک دختر به دنیا آمدهاند.
... و اما این سفرنامه
سفرنامه
سید حسن موسوی اصفهانی (در 328 صفحه و به خط وی که نزد خانواده نگهداری
میشده [صفحات زوج موجود در متن مربوط به نسخه است] و توسط آقای حمیدرضا
نفیسی در اختیار بنده قرار گرفت) در مقایسه با آثار سفرنامهای که طی سه
چهار دهه قبل و بعد از آن در این حوزه ادبی و نگارشی پدید آمده، از
امتیازات و ویژگی های خاصی برخوردار است.
سفر وی از چهارم جمادیالثانیه
سال 1315 مصادف با دهم آبان 1276 ش آغاز و روز 30 جمادیالاولی سال 1316
مصادف با 25 مهر 1277 پایان مییابد.
به اجمال، توقفگاههای وی نیز به این شرح است:
نائین
7 روز، جندق 10 روز، حسینیان 4 روز، مشهد 50 روز، استامبول 8 روز،
اسکندریه 4 روز، مکه 28 روز، مدینه 11 روز، جبل 7 روز، کربلا 16 روز، نجف و
کوفه 12 روز، کاظمین 9 روز، کرمانشاه 13 روز که در جمع 172 روز میشود، در
منازل دیگر توقف کمتری داشتهاند لذا ذکری از آنها نشد.
منازل طی شده
با چهارپا بالغ بر 150 منزل، حضور در قطار حدودا 5/3 شبانهروز ودر کشتی
5/16 شبانه روز بوده است. اطلاعات عرضه شده در سفرنامه برای استخراج زمان،
مسافت و سرعت مرکب در طول راه با دقت خوبی ارایه شده و با اطلاعات امروزی و
نقشههای مقیاسدار مطابقت دارد. بدین ترتیب مسافت پیموده شده حدود 11231
کیلومتر است، شامل 2412 کیلومتر با قاطر، یابو و الاغ با سرعت 3 تا 5/4
کیلومتر، 1598 کیلومتر با شتر با سرعت حدود 6 تا 9 کیلومتر در ساعت، 240
کیلومتر با گاری چهاراسبه با سرعت حدود 6 کیلومتر در ساعت، 2036 کیلومتر با
قطار با نیروی بخار و سوخت نفتی و با سرعت 14 تا 36 کیلومتر در ساعت و
4945 کیلومتر با کشتی بخار با سرعت 14 تا 30 کیلومتر در ساعت بوده است.
آگاهیم
که این قبیل سفرنامهها مشترکات فراوانی دارند و از ادبیات واحدی پیروی
میکنند. گزارش راه و شهرها و روستاها و قیمت اجناس و تازههای بلاد همراه
با ذکر فواصل و اوزان و انواع پولها تا بیان سختیها و مشقات راه و نیز
بیان اجحافاتی که مأموران گمرک و اعراب بدوی و دولتها در حق آنان دارند، از
مسائلی است که به طور مشترک در این سفرنامهها آمده است. صد البته این
مشترکات، هم از نظر بیان کمی و هم کیفی یکدست نبوده و به علاوه هر کدام به
گوشهای از همین موضوعات پرداختهاند که اطلاعاتشان مکمل آگاهیهای دیگران
است. در عین حال، برخی از سفرنامهها حاوی آگاهیهای متفاوتی هستند که به
دلیل روحیات خاص نویسنده و حساسیتهای شخصی او است. در مجموع و به طور کلی
باید گفت اطلاعات این سفرنامهها که یکی از جالبترین آنها را در اینجا
مرور خواهیم کرد، اطلاعاتی نادر، و در فهم زندگی اقتصادی و اجتماعی و گاهی
سیاسی آن روزگار و ابعاد دیگر بسیار مؤثر و روشنگر است.
نویسنده فردی
روحانی از خاندان علم و سیادت و علاقهمند به مکتب شیخیه، مطلع از نصوص
دینی و متدین و متعبد به آن است که پدرش نیز اهل علم بوده و والدینش در وقت
نگارش سفرنامه هر دو در کربلا مدفون بودهاند.
وی این سفر را با عشق و
علاقه از چهارم جمادیالثانیه سال 1315 آغاز کرده و پس از نزدیک به یکسال
آخرین یادداشت خود را روز سهشنبه اول جمادیالثانیه سال 1316 نوشته شده
است. بدین ترتیب این سفر مقدس و طولانی 352 روز یا یک سال و چند روز کم به
درازا کشیده است.
بخش نخست این سفرنامه، سفرنامه مشهد است که تقریبا به
لحاظ روش ثبت و نگارش مستقل است، اما به دلیل این که نویسنده بعد از اقامت
در مشهد از آنجا راهی حج شده و سفرنامه را ادامه داده است؛ در واقع یک
سفرنامه محسوب میشود. از عبارت نخست او میتوان حدس زد که از اول قصد
نگارش سفرنامهای یکپارچه را داشته است و تنها بعد از مشهد است که سفرنامه
را به صورت روزانه نوشته است: «این سفرنامهای است که مینویسد او را حسن
بن ابرهیم موسوی اصفهانی هنگام مسافرت او به مشهد مقدس حضرت رضا (ع) و سایر
مشاهد مشرّفه حضرت رسول (ص) و سایر ائمه هدی (ع)».
وی هدف خود از
نگارش این سفرنامه را این میداند که «یادداشتی باشد از این حقیر از برای
بازماندگان و سایر رفقا و اخوان، و تذکره از برای خود این عاصی تبه
روزگار». در پایان سفرنامه مشهد نیز نوشته است که قصد دارد در سفر حج نیز
روزنامه سفر خود را بنویسد: «و بهتر آن است که وقایع از اینجا تا مکه معظمه
را اگر خدا روزی کرده باشد و از آنجا به بعد را اگر حیاتی باشد، روزنامه
کنم، و تفصیل هر روزی را از وقت خروج در تِلو آن روز معروض دارم تا متبیّن و
واضح باشد، و عنوان علی حده برای آن ذکر میکنم». نگارش سفرنامه مشهد در
روز چهارشنبه 2 شوال 1315 ق تمام شده است.
مدت اقامت وی در مشهد نزدیک
به دو ماه بوده است، به طوری که نوشته است: «تا حال دو ماه سه چهار روز کم
است که به منّت الهی در این ارض قدس مشرفیم و اگر خدا بخواهد همین دو روزه
از سمت عشقآباد، عزیمت سفر بیتالله الحرام را داریم».
این سفرنامه در
مقایسه با سفرنامههای دیگر ایرانی و شیعی این امتیاز را دارد که نویسنده
طی آن مرقد یازده امام را نیز زیارت کرده است. آغاز آن از اصفهان به سمت
مشهد، از راه کوهپایه، انارک، جندق، کویر، سبزوار به مشهد منتهی شده و پس
از آن، به قصد حج، از مسیر عشق آباد به باکو و از آنجا به استانبول،
اسکندریه، سوئز، جده، و پس از زیارت حرمین، از راه جبل، به عتبات آمده و
سپس از طریق قصرشیرین وارد ایران شده و با عبور از شهرهای مختلف وارد
اصفهان شده است. بدین ترتیب کتاب حاضر، همزمان، سفرنامه مشهد، حج، و عتبات
است و از این جهت اثری متفاوت به شمار میآید.
یکی از ویژگیهای اصلی
این سفرنامه تمرکز همزمان روی مسائل شخصی است که خود بیانگر بسیاری از
مسائل اقتصادی و اجتماعی است، و در عین حال روی مسائلی چون بیان آثار
تاریخی، و همین طور آگاهیهای جغرافیایی و شهری که هر کدام سرجای خود قابل
استفاده است و به صورت کلی، جُنگی از اطلاعات در زمینههای مختلف میباشد.
بخش شخصی این سفرنامه عمدتا شامل حرکت در مسیر، اقامت برای استراحت، نماز
خواندن، خرید و خوراک، حمام رفتن و تمامی نکاتی است که مربوط به زندگی
خصوصی نویسنده میشود. به همین دلیل است که صدها بار بحث از کشیدن قلیان یا
طبخ پلو، یا تاس کباب، یا ماست و غیره و غیره شده و به هیچ روی نویسنده که
هدفش دقیقا بیان همین نکات بوده، از نوشتن آنها باز نمیماند. به عبارت
دیگر، این متن، دستورالعملی دقیق همراه ذکر جزئیاتی است که میتواند برای
کسانی که قصد این سفر را دارند یا به تجربههای آن نیازمند هستند، سودمند
باشد.
کتاب از ادب نگارشی سلیسی برخوردار است؛ جملاتی کوتاه که گاهی
خیلی کوتاه است. کلمات و ترکیبات قابل فهم که به هیچ روی رنگ و لعاب برخی
از متن های دشوار قاجاری را ندارد. مؤلف تلاش کرده است اسامی را درست ضبط
کند، اما به هر حال در وقت عبور از شهر یا روستایی، نتوانسته نام دقیق را
به دست آورد. گاه با تردید نوشته، گاه همان را که شنیده ضبط کرده است. برای
نمونه طرابوزان را دروبیزن نوشته است. چنان که در وقت رسیدن به سامسون
مینویسد: «آن را گرسانش گویند. صحیحش را نمیدانم». بعد از آن هم همین شهر
را صمصام نامیده است. گاهی هم اگر چیزی را دریافته، بعد از آن تصحیح کرده
است.
به ندرت، از برخی از کلمات محلی اصفهانی استفاده کرده است. چنان که
جایی کلمه «بشنه» به معنای بدنه دیوار که گچ یا کاهگل میشود یاد کرده
است. یا آن که نوزده، نونزده و سیزده سینزده و «جوی» را «جوب» نوشته
میشود. متن موجود بر اساس همان نسخه تصحیح و مقابله شده و عناوین و تیترها
همگی از مصحح میباشد. علی القاعده این عناوین باید کروشه میداشت اما
برای آن که کروشه اضافی متن را خراب نکند از آن صرف نظر شد.
گرایش شیخی در این سفرنامه
در
زندگینامه مؤلف اشاراتی به تحصیل وی نزد حاج محمد کریم خان رئیس شیخیه
کرمان و نیز نزد حاج میرزا محمدباقر بن محمد جعفر اصفهانی ملقّب به سرکار
آقا همدانی شد.
به طور کلی باید گفت شیخیه منسوب به شیخ احمد احسایی
(1166 ـ 1242) است، مشربی که سید کاظم رشتی (1212 ـ 1259) دنباله آن را
گرفت. مدعیانی به عنوان جانشین مطرح شدند که هر کدام برداشتی از مطالب
استاد داشتند و افراطیترین آنها میرزا علی محمد باب بود که بابیت را به
راه انداخت. شیخیگری علیه بابیه پدید آمد و به تدریج خود به دو گرایش
تبریز و کرمان تقسیم شد.
نخست رهبری تبریز با میرزا شفیع تبریزی جد شهید
ثقهالاسلام بود و نزدیکترین مشرب به مشرب اصولیها که البته در مشرب
احقاقیها ادامه یافت.
دوم رهبری جریان کرمان با حاج محمد کریم خان (م
1288) . فرد اخیر که از علم و ثروت و قدرت و اعتبار حکومتی برخوردار بود،
مدرسه علمیه ابراهیمیه را بنیاد گذاشت و شاگردانی را به بلاد مختلف فرستاد
از جمله میرزا محمد باقر «سرکار آقا» (م 1319) را به همدان فرستاد. در آنجا
منازعه میان متشرعه و شیخیه بالا گرفت که در سال 1315 سبب درگیری و کشته
شدن عدهای از جمله حاجی عبدالرحیم نامی شد و به دنبال آن میرزا محمد باقر
به جندق رفت. وی که به لحاظ نپذیرفتن وحدت ناطق و تأکید نمودن روی کثرت
مراجع، با محمدخان فرزند کریمخان درگیری فکری پیدا کرد، حوزه [و طبعا مشرب]
تازهای درست کرد که باقریه نام گرفت. گفتنی است که حاج محمدرحیم خان پسر
بزرگ حاج محمد کریم خان نیز که نتوانست جانشینی پدر را به دست آورد و کار
در اختیار حاج محمد خان افتاد، به تهران رفت و باقریه خور و بیابانک و جندق
هوادار وی بوده گاه به شیخیه حاج محمدرحیم خانی نیز شهرت دارند. نویسنده
این سفرنامه، یعنی سید حسن موسوی اصفهانی که در کرمان و همدان تحصیل کرده و
خود از علمای بزرگ شیخیه بود، متمایل به همین جریان باقریه است، جریانی که
ادامه رهبری شیخیه کرمان را توسط فرزند حاج محمد کریم خان قبول ندارند.
نویسنده ما رسالهای هم در رد وحدت ناطق دارد که در میان تألیفاتش گذشت.
نویسنده
که از رجال شیخیه به شمار میآید در این کتاب به موضوعات مربوط به سفر
پرداخته و در آن میان، تنها اشارات پراکندهای در ارتباط با تعلق خاطر
ایشان به جریان شیخی وجود دارد.
شیخیهای باقری این زمان از نائین تا
جندق و نیز در مشهد حضور داشتند و ایشان که به احتمال برای دیدار با آنان
از این مسیر آمده، به مناسبت به آنان اشاره و از حشر و نشر خود با ایشان
یاد کرده است. شاید وقتی از نائین یاد میکند که «در نائین خانه جناب آقای
محمد قلیخان ـ سلّمه الله ـ که از آقایان و علمای آنجا هستند، منزل کردیم.
الحق پذیرایی خوبی فرمودند. هشت روز در آنجا بودیم، و چند روز علی الصباح
به خواهش و فرمایش ایشان مذاکره علمی میشد» اشاره به جلساتی باشد که وی به
عنوان یک روحانی شیخی با مریدان و همفکران داشته است.
میدانیم که
مردم جندق از همان روزگار شیخی مذهب و به قول نویسنده ما اهل ایمان
بودهاند. به همین دلیل از وی استقبال شایانی شده است: «چند نفر از جندق به
آنجا استقبال آمدند. یک فرسخ و نیم راه بود تا جندق. عصر بلندی به آسیای
نیم فرسخی جندق رسیدیم. جناب مستطاب آقا سیدهاشم و جناب آقای آقا میرزا
ابوتراب با جمعی از رفقا تا آنجا به استقبال آمده بودند، و نهایت لطف و
مرحمت را فرموده بودند. به اتفاق ایشان سوار شده وارد جندق شدیم».
وی
همچنین نوشته است: «عجالتا تمام اهلش اهل ایمانند. خارج از طریقه خود در
آنها دیده نمیشود». طبیعی است که روحانی ما هم میان آنان محترم بوده و در
جریان این سفر و با ورود به جندق «در منزل جناب آقای سید هاشم ـ سلمه الله ـ
که از اخیار علما و حکما است و رئیس و مطاع همه اهل آنجاست» منزل داشته
است. در انارک هم شماری شیخی بودهاند و مولف نوشته است: « اهل ایمان در
انارک نیز بسیار بودند. طالب استماع مطالب علمیه هستند»
در کل، سید حسن،
فردی متعبد و متدین است و قرآن خواندن بعد از نمازش، حتی روی مال یعنی بر
سر یابو و الاغ هم ترک نمیشود. هر بار غسل جمعه میکند، و اگر روز پنج
شنبه ترس آن داشته باشد که جمعه آب برای غسل پیدا نکند، احتیاطا غسل
میکند.
زمانی هم که به عشق آباد میرود توجه دارد که در آنجا بابیها
نفوذی دارند و از جمله از حمام بابی ها یاد کرده و سپس در باره منزل محل
اقامتش مینویسد: «منزل ما در آنجا در سرای حاجی محمدتقی میلانی که
میگویند شیخی بوده، بود. در یکی از حجرات فوقانی او که درش رو به خیابان و
بازار وا میشد، منزل داشتیم».
در طول سفر، چند بار مریض میشود و
احساس نگرانی میکند. یک جا از خداوند میخواهد از این سفر سالم برگردد اما
در سفری که به کربلا میرود در آنجا جان او را بگیرد: «خداوند به حق محمد و
آل محمد ـ علیهمالسّلام ـ ما را از ناخوشی و موت و فوت در این سفر حفظ
فرماید. جمعی به انتظارند و از این سختتر برای آنها نمیشود که خبر مرگ
برای آنها ببرند، و از فضل و کرم خود سفری دیگر روزی فرماید که بیایم به
کربلا و آنجا ناخوش شوم و بمیرم. از زمانی که خود را شناختهام تا حال، این
خواهش را از امام زمان ـ عجل الله تعالی فرجه ـ دارم. امیدوارم که مرا
مأیوس نفرماید و از فضل خود به مراد برساند».
زمانی که در مکه فرصت طواف
مستحبی پیدا میکند، و به رغم این که حالش چندان مساعد نیست، مینویسد:
«سه طواف کردم: یکی برای شیخ مرحوم [مقصود احسائی است] و یکی برای سید
مرحوم [سید کاظم رشتی] و یکی برای مرحوم آقا که علی القاعده باید حاج محمد
کریم خان باشد.
قبر شیخ احمد احسائی در بقیع در فاصله کوتاهی از قبور
ائمه علیهم السلام بود و وی چندین بار اشاره دارد که بر سر قبر وی رفته و
فاتحه و یس خوانده است: «سر قبر مطهر شیخ مرحوم ـ اعلی الله مقامه ـ زیارتی
و سوره یاسینی خواندم».
در کربلا نیز به سراغ خانواده سید کاظم رشتی
رفته مینویسد: «رفتیم سر نهر حسینیه، غسل زیارتی کردیم. بعد مراجعت کردیم
از سمت خانه سید مرحوم ـ اعلی الله مقامه ـ در بیرونی خانه روی نیمکتی قدری
نشستیم. جناب آقا سید قاسم نوه آن بزرگوار بیرون نبود. ما هم نخواستیم که
بیرون آیند. داماد ایشان قدری نزد ما نشست. بعد برخاستیم رفتیم حرم محترم.
بعد آمدیم منزل».
این علاقه تا کرمانشاه که آثاری از شیخ احمد احسائی در
آن بوده، ادامه مییابد: «چند دفعه با ایشان [آقا محسن کرمانشاهی پسر عمو و
پسر خاله جناب شیخ عبدالرحیم ؟] رفتیم به گردش باغ شاهزاده محمدعلی میرزا
[پسر فتحعلی شاه و حاکم غرب کشور] و مسجد او که در جنب باغ است که شیخ
مرحوم ـ اعلی الله مقامه ـ در آن نماز کردهاند، و مسجد جمعه که نیز در
آنجا نماز فرمودهاند... دو کتاب از مرحوم شیخ علی پسر مرحوم شیخ ـ اعلی
الله مقامه ـ در خانه آن جناب آقا محسن زیارت کردم. یکی نهج المحجه که در
اثبات امامت و مثالب و بدع مخالفین نوشته بود، و دیگری مختصری در نصرت والد
مادر ماجد خود در اعتقاد به معاد جسمانی؛ بسیار خوب نوشته بود. جزاه الله
خیر الجزاء و افضل الجزاء و اوفر الجزاء».
اطلاعات جزئیتر و گاه مبهم
در این سفرنامه در ارتباط وی با شیخیها هست که آقای حمیدرضا نفیسی در
یادداشتی که در باره خاندان نفیسی نوشتند و ما در صفحات پیش
آوردیم،آوردهاند.
در اینجا مروری بر مهمترین نکات موجود در سفرنامه در برخی از موضوعات خواهیم داشت.
نگارش سفرنامه
نوع
نگارش سفرنامه و ثبت اسامی افراد و روستاها و نیز گزارشی که از رخدادهای
جاری سفر میدهد نشان میدهد که وی به عت آنچه را لازم میدانسته،مینوشته
است تا فراموش نکند. این نگارش گاه در همان لحظه، یعنی به محض رسیدن به
منزل و گاهی ـ حداکثر ـ یکی دو روز بعد از آن بوده است. تعبیراتی که وی در
این باره دارد، به خوبی این وضعیت را نشان میدهد. وی پس از عبور از سبزوار
و نیشابور، مقایسهای میان مردم این دو شهر داشته و مینویسد: «بازارش
[نیشابور] مشتمل بر دکاکین بسیار و چند مدرسه و مسجد جامع و غیره است، اما
به اعتبار سبزوار نیست و اهلش هم از قرار مذکور به آن اعتبار و تموّل اهل
سبزوار نیستند. اهل آن، جنبه قشریتشان غلبه دارد، و اهل سبزوار جنبه
ذوقشان. نعمتش بد نیست....این نسخه را در نیشابور در همان شب ابتدا به
نوشتنش کردم».
از برخی از موارد بر میآید که نکاتی بعدها اصلاح یا
نوشته شده است. برای نمونه از شخصی از همراهانش یاد میکند و مینویسد:
«دگر او را نه در راه دیدیم و نه در مشهد مقدس».
در موارد خاصی دقیقا
کلمه «الان» را بکار میبرد که نشان میدهد فی الحال آنها را نوشته است.
وقتی در کشتی به سوی استانبول میرود،مینویسد: «اینجا جرأت نمیکنیم حمام
برویم. به جهت آنکه میگویند ارس و مسلمانش مخلوط به هماند، و همه در یک
حمام میروند. خیال داریم که اگر خدا بخواهد اسلامبول حمام برویم. اما مشکل
به عید نوروز برسم. زیاد از اندازه چرک شدهایم. از ارض اقدس تا اینجا
دیگر به حمام نرفتهایم. نزدیک است از زیادتی چرک و کثافت ناخوش شویم. الان
مشغول چای خوردن هستیم. چند نفر از حملهدارها هم نزد ما هستند. زیاد
دلتنگم از توقف در این خراب شده. خدا بزودی خلاصی مرحمت فرماید».
نویسنده
ما در یکی دو سه روز اول ورود استانبول بیمار بوده و نتوانسته است چیزی
بنویسد، اما وقتی قدرت نوشتن یافته بر آنچه گذشته،مرور کرده و نوشته است:
«از آن روزی که وارد شدهایم حال خوشی نداریم. به خصوص حقیر که از دیروز
عصر تا حال سرم به جای خود نبود، و همهاش خوابیدهام. حالا به کمال کسالت
این چند کلمه را نوشتم». زمانی هم که در شهر سوئز نشسته و در باره اقامتش
در آنجا سخن میگوید، همان لحظه مینویسد: «الآن اینجا که نشستهام مقابل
با پشت بامهای فرنگیها هستم که در آنها ظرفهای گلهای رنگارنگ بسیار خوب
گذاشته است که همه از آنها پیدا و نمایان است و بسیار باصفاست.»
در
اواخر سفر هم که از کرمانشاه به سمت اصفهان میآید در جایی مینویسد: «الان
در مسجد مقابل کوه مرتفعی و صحرای باصفایی و آب جوی روانی نشسته، این چند
کلمه را محض یادگاری نوشتم».
میرزا رضای برادر
در این سفرنامه بارها
نام میرزا رضا را میشنویم، برادر نویسنده که همه جا در کنار اوست و مثل
یک خادم و آشپز کارهای او را انجام میدهد.
میرزا رضا یا به عبارت بهتر
میرزا محمد رضا صاحب فرزندان متعددی بوده است که در نسبنامهای که آقای
مهندس حمیدرضا نفیسی به بنده دادند اسامی آنها عبدالجواد [داماد سید حسن و
شوهر علویه خانم دختر نویسنده ما] محمود، علی محمد، میرزا مهدی، صدیقه،
معصومه، عالیه، فاطمه و رباب آمده است. گذشت که وی در سفر دیگری به حج، در
میانه راه درگذشته است. این میرزا عبدالجواد خاطرات زندگیاش را نوشته که
با عنوان « از طبابت تا تجارت» به کوشش مهدی نفیسی چاپ شده است. در آنجا
اطلاعاتی در باره خانواده اخوت موسوی آمده است.
اما میرزا رضا، همدم
اصلی نویسنده در این سفر است، به طوری که اگر این برادر مریض شود یا در
کنارش نباشد، دلگیر شده و اظهار ناراحتی میکند: «خیلی اوقاتم تلخ شد. قدری
فریاد و داد سر برادر و رفیق کرده که چرا مرا و مالها را واگذاشتند و
رفتند پی راحتی خود». از روی این کتاب میتوان روشن کرد که این آشپز در طول
این سفر چه غذاهایی پخته، چگونه مواد آن را فراهم میکرده و مهمتر آن که
چه ارادتی به برادرش داشته است. وقتی به مشهد میرسند «میرزا رضا و میرزا
عبدالکریم با مالها رفتند به سراغ منزل، و حقیر روانه شدم به جهت مشرّف شدن
و عتبهبوسی». البته میرزا عبدالکریم به اصفهان باز میگردد و نویسنده ما
«حقیر با میرزای اخوی مشرف میشویم». دهها بار با شبیه این عبارات آشنا
میشویم که «آن شب ساعت یک و نیم میرزا رضا طبخ چلو کرد، و سه از شب گذشته
کشید. بسیار خوب چلوی شده بود. خورشش سیبزمینی قرار داده بود. خوب شده
بود».
در جای دیگری هم مینویسد: «آش رشته امروز هوس کردیم. میرزا رضا
پخت. بسیار خوب شده بود. خدا او را حفظ کند که در این سفر منتهای زحمت را
کشید». به نظر میرسد حقیقتا همین طور است، زیرا تمامی کارهای عمومی و
اجرائی را این برادر انجام میداده است.
اشاره شد که میرزا عبدالجواد
فرزند همین میرزا رضا است که پزشکی را نزد شاهزاده محمد حسن میرزا اشرف
الحکماء که پزشکی را در دارالفنون خوانده بود، فرا گرفت و مدتی در اصفهان
طبابت کرد و بعد به تجارت پرداخت که در کار خویش موفق بود. وی به سال 1324 ش
درگذشت. بر اساس دست نوشتههای وی کتاب از طبابت تا تجارت تدوین و منتشر
شده است.
آثار تاریخی
توجه نویسنده آثار تاریخی، جدای از گرایشی که به هر حال هر
سفرنامهنویسی برای ثبت دیدههای خود دارد، سفرنامه حاضر را از نوعی زاویه
«تاریخی» بودن برخوردار کرده و نشان میدهد که نویسنده حساسیتهای ویژهای
روی این قبیل آثار بویژه شرح حرم امام رضا ـ علیهالسّلام ـ دارد، گرچه
همانطور که شاهدیم، در مکه و مدینه، مع الاسف این حساسیت بسیار کم شده و
اطلاعات ارائه شده از اماکن و آثار آنجا بسیار کم است. در این باره احتمال
میدهیم دلیل مسأله بیماری وی بوده که به اختصار برگزار کرده است. در این
زمینه، آگاهیهایی که وی در باره مشهد و به خصوص استانبول میدهد، هرچند در
مورد دوم کلی است، قابل توجه است. در اینجا فقط به نمونههایی اشاره
میکنیم.
در باره جندق و واقع شدن وی میان کویر و عدم دسترسی آسان به آن
مینویسد: «میگویند محبس انوشیروان بود. از شاهزادگان و بزرگان بسیاری را
در آنجا حبس نمودهاند تا آنکه مردهاند، و واقعاً محبس است، اگر کسی را
آنجا حبس کنند، به خودی خود نمیتواند از آنجا فرار کند. از هر سمت که
برود از بیآبی و بینانی و طول مسافت تلف میشود» سپس میافزاید: «قلعه
عظیمی دارد در نهایت استحکام و بلندی دیوارها و طول و قطر برجها، اما
بیشتر اهل جندق این اوقات در خارج قلعه خانه دارند». در باره قلعه انارک
نیز آنچه شنیده، آورده که جالب است: «قلعه تازهساز خوبی دارد. میگویند در
اوائل دولت شاه شهید ناصرالدین شاه قاجار ساخته شده است، یعنی مرحوم محمد
شاه بنا داشته، و فرمان داده بسازند، ولی عمرش وفا نکرده، از قرار گفته
خودشان در آن زمان بلوچ دستبرد بردهاند به آنجا و شتر زیاد از آنها
بردهاند، با اموال و اثقال. چند نفر از ابطال اهلش تعاقب آنها کردهاند و
تمام آنها را کشتهاند، و دو نفری از آنها اسیر کردهاند و تمام آنچه
بردهاند، پس آوردهاند. این خبر که به مرحوم محمد شاه رسیده، نهایت امتنان
را از آنها پیدا کرده، و عزم کرده که قلعه برای آنها بنا گذارد».
وی در
وقت عبور از کویر از دشواری و سختی و وحشت غریبی که در آن مسیر وجود دارد،
میگوید: «راه بدی است. آدم عاقل به اختیار پا در این راه نمیگذارد و من
وصیت میکنم به کسان و رفقای خود که هرگز از این راه پر خوف و خطر نیایند».
در این مسیر که مسافران اندکی از آن میگذشتند، وی پدیده شگفتی دیده و
مینویسد: «در جایی از این کویر گویا اواسطش کاشی شکسته بسیار دیده شد.»
گفتند سنوات قبل، حضرات نائینی، بار کاشی داشتهاند. از اینجا میگذاشته،
بلوچ بر سر آنها ریخته و تمام کاشیهای آنها را روی هم ریخته و شکسته و
شترها را برده، وقت آمدن طرف دست راست نشان دادند. جایی را گفتند در اینجا
بوده و حالا هم اگر کسی برود آنجا بسا کاشی درست پیدا کند و آن تکههایی که
در میان راه افتاده بود، بعضی را نشان دادند. ملاحظه کردم که هیچ دخلی به
کاشیهایی که حالا در نائین میسازند ندارد. بسیار خوشگل و خوش نقش و خوش
لعاب بود. با چینی چندان فرقی نداشت بلکه از این چینیهای وسط بهتر بود، و
همین طور خوردههایش در راه دیده میشد تا آخر کویر که زمین دق است. بعضی
گفتند تاریخ این کاشیها در روی بعضی از آنها دیده شده از سیصد یا پانصد
سال قبل است».
در مسیر مشهد، و در سبزوار، به مزار ملاهادی سبزواری
رسیده و سعی کرده است اطلاعات تازهای در باره آن به دست دهد: «از این
کاروانسرا چند قدمی که میگذری در طرف دست راست، وقت رفتن، مدفن حاجی
ملاهادی سبزواری حِکمی است. جای باصفای خوبی است. بقعه و صحن و باغچهها و
حوض آب و نهر آب دارد. خودش در وسط بقعه مدفون است. ضریح هم دارد. پشت سرش،
پسربزرگش ملاّمحمد مدفون است. در ارسی مفروش، زنش مدفون است. از زمین
برآمدگی نداشت. روش فرش بود. سیدی خادم او بود. میگفت: من درحیات او هم
خادم او بودم. بعد از مردنش خوابش دیدم که گفت، مواظب قبر من باش و بعضی
چیزها، یعنی از قبیل کرامات از او نقل میکرد، و میگفت اینجا زمین بود
ملکی خود او، وصیت کرده در زمین خودش دفنش کنند. بعد مستوفیالممالک سابق
که مرد، از ارادت و اخلاصی که به او داشت عمارت کرده و صحن و بارگاهی برای
او ساخته».
کاملترین توضیحات نویسنده در باره اماکنی که وی دیده است،
مربوط به حرم امام رضا ـ علیهالسّلام ـ است. در این زمینه جزئیات جالبی را
بیان کرده و در باره برخی از بانیان یا نکات دیگر به آنچه شفاهاً شنیده
بسنده کرده است که البته نیازمند بررسی است. در واقع اطلاعات تاریخی وی در
باره برخی از کتیبهها نیازمند بررسی تاریخی است و بدون آن بسا قابل استناد
نباشد.«حرم بسیار باشکوهی است. اطرافش همه کاشیهای قیمتی سنگین است و بر
آنها، یا سوره قرآنیه ثبت است یا احادیث... گفتند سلطان سنجر این کاشی را
کرده». منبع برخی از مطالب او کشیک های حرم مطهر بودهاند: «میگویند میرزا
آقای صدراعظم آئینه کرده، و گنبد مطهر دو طبقه دارد. طبقه زیری از قرار
مذکور همان گنبد هارونی است، و گنبد رویی را شاه عبّاس صفوی ساخته و رویش
را آجر طلا کرده... آقامیرزا باقر خادم در کشیک پنجم میگفت که بر روی خود
قبر منوّر صندوقی از چوب عود است که دانه نشان است و اطراف این صندوق فرش
بلور است و بعد از آن ضریح فولادی است مطلاّ و بر روی آن ضریح دیگری است از
فولاد که جواهرنشان است. و بعد از آن پنجره برنج دور تا دور نصب کردهاند
که کسی این جواهر را سرقت نکند و بعد از آن ضریح فولادی است که ظاهر است و
دسترس و محل تقبیل خلایق است. و در پائین پای مبارک این ضریح دری است از
طلا و جواهرنشان که مرحوم فتحعلی شاه ساخته و تقدیم کرده».
نویسنده
گاهی خطوط روی برخی از سنگ قبرها را آورده و حتی دو نمونه را مقایسه کرده
که سنگ قبر «محمد ولی میرزا» پسر فتحعلی شاه است که با تواضع نوشته است:
«این قبر به عبد عاصی روسیاه تبه روزگاری است که امید ندارد به جز به لطف
خدا و پیغمبر خدا و ائمه هدی». و در عوض روی سنگ قبر حاجی میرزا نصر الله
که از علما بوده القاب عجیب و غریب آمده که اسباب شگفتی مؤلف شده است. وی
با اشاره به سنگ قبر محمد ولی میرزا گوید: «بسیار بسیار خوشم آمد از این
جور مضمون، با اینکه در عداد ظلمه و اهل دنیا بود، این طور اظهار عجز و
خشوع کرده و بسا آنکه به همین واسطه خدا او را بیامرزد». توضیحات وی درباره
حرم مفصل است و پس از آن اشاره قتلگاه و قبرستان دارد و این نکته او لطیف
است که «بعد از این قبرها مکانی و خانهای است که مشهور به قدمگاه است.
آنجا در اطاقی، سنگی نصب است که جاپا دارد. میگویند جاپای حضرت امیر است. و
سنگی دیگر در آنجا است که هریک از دو طرفش بر روی سنگ گذاشته است. مثل
دیگی که بر سر بار باشد. میگویند این سنگی که حضرت رضا شکم مبارک بر آن
مالیدهاند، و صحت اینها معلوم نیست. اسباب مداخلی است برای مردم». در
ادامه از مردم مشهد هم یاد کرده و گوید: «اهلش غالباً کله خشک و متکبّرند.
ملای معتبری این اوقات ندارند».
وقتی از بادکوبه یا همان باکو سخن
میگوید، توجه دارد که این شهر و اراضی آن از جمله هیجده شهری بوده که
روسها از ایران گرفتهاند. «خلاصه بادکوبه شهر بسیار عظیم معتبری است. از
آن هفده یا هیجده شهری است که روس از ایرانی گرفته». پس از آن از آثار
تاریخیاش سخن گفته، مینویسد: « قلعه قدیمش حالا هست. بسیار قلعه محکم
عظیمی است. همهاش از سنگ است، عمارتهای بسیار عالی منقحی در این شهر بنا
کردهاند. روسها کنایس متعددی دارد که همهاش در نهایت علو و رفعت و
صفاست. به خصوص یک کنیسه اعظمش که انسان حیران میشود از مشاهده آن. به
خصوص رفتم پای آن از بیرون ملاحظه کردم، حیران شدم. همهاش از سر تا پا از
سنگ تراشیده است. مثل آجر تراشیدهاند و گل و بته از آن در آوردهاند. همه
کنایسش این طور از سنگ تراشیده است. همه عماراتش چنین است».
بناهای
استانبول نیز نظر او را در همان آغاز ورود جلب کرده است: «عمارتها خیلی
عالی و منقح و باشکوه بود و هرچه پیش میآمدیم پاکیزهتر و عالیتر میشد.
غالب لب دریا بود بلکه بعضی تا نصف یا کمتر در خود آب واقع بود. مسجدهای
متعدد با منارهها خوش ترکیب زیاد در هر دو طرف دیده شد. گفتند: روس،
عمارتها و شهرهای خود را از روی عمارتها و شهرها رومی برداشته. خیلی
تعریف داشت».
به جز شهر استانبول که وی گزارشی کلی از مساجد آن میدهد،
نویسنده در اسکندریه دقیقا به قصد دیدن آثار تاریخی روانه شده و به اجمال
نکاتی را در باره مهمترین دیدنیهای این شهر بیان میکند: « اول رفتیم به
میدان محمدعلی پاشا. عجب راهی و عجب جایی و عجب میدانی بود. به نوشتن
نمیآید. عمارتهای بسیار عالی معتبری... همچنین باغچهها و گلهای رنگارنگ
غریب و عجیبی دیدیم. مجسمههای عجیب و غریبی در بعضی از دکاکین و باغچهها
دیدیم.... تصویر محمدعلی پاشا و اسبش بود که بر آن سوار بود، بر روی سنگی
بلند از مرمر، در وسط میدان نصب بود، و از هفت جوش ریخته بودند. این قدر
خوب ریخته بودند که به گفتن نمیآید. موهای ریشش، چروکهای صورتش حرکات
اسبش، پیچهای عمامه و شال قدش، تاشدههای لباده و قبایش را بالتمام جزئی
جزئی نموده بود، و در آن میدان بود... رفتیم به مسجدی که در آن چند پله
میخورد و میرفت به محلی که قبر دانیال نبی ـ علی نبینا و آله و علیه
السّلام ـ و لقمان حکیم در آن بود... رفتیم به جهت تماشای رود نیل، و زیارت
قبر اسکندر... داخل شدیم در اطاقی که به وضع مسجد محقری بود، رفتیم. در
آنجا چند پله میخورد. پائین رفتیم. قبر اسکندر در آنجا بود، و بر روپوشی
که روی آن کشیده بودند نوشته بود: هذا مقام سیدی اسکندر. دیگر نمیدانم
اسکندر ذوالقرنین بود یا اسکندر رومی. دستگاهی نداشت. ما فاتحه و انا
انزلناه به جهت اسکندر ذوالقرنین خواندیم و مراجعت کردیم».
وصف راهها
نثر نویسنده رسمی، ساده و البته تا حدود زیادی روان است، اما آنچه ارزش
دارد، دقتی است که وی در ثبت جزئیاتی دارد که اگر هیچ ارزش تاریخی نداشته
باشد، که دارد، به لحاظ ادب نگارش در وصف جزئیات عالی است: «چون خیلی خسته و
مانده بودیم از خدا خواسته، همه خوابیدیم. قدری که گذشت حقیر بیدار شده
،دیدم خرده خرده باران میآید. به عجله همه را بعد از صدای زیاد بیدار
کرده، دست به بار شدند، سوار شدیم. بلندی و پستی در این راه بسیار بود، هوا
هم چون ابر بود، بسیار تاریک بود. بارش نم نم میآمد. قریب نیم فرسنگ که
به صعوبت از سر گردنه پیاده گذشتیم، باران شدت کرد. حقیر پیاده شده، بلکه
از این بلندیها و پستیها به سهولت بگذریم. چند دفعه از زیادتی گِلها
افتادم. ناچار رفتم سوار شوم، از آن طرف مال از سر افتادم. یکتا کفشم هم
افتاد. هرچه گشتند چون تاریک بود پیدا نشد. باز به هر نحوی بود سوار شدم.
مال متصل میخواست بیفتد؛ دهنه او را میکشیدم و خود را نگاه میداشتم. هوا
هم چنان تار شده بود که شتر در پیش روی من بود، او را نمیدیدم. از بالا
مثل لوله آفتابه، باران میآمد. از زیر پا از هر سمت آب جاری بود. جاده
ابداً معلوم نبود و شیخ حسن با دو شترش در سر نیم فرسخی ماند که مطلقاً
نتوانست بیاید. بارها را پائین آورده بود، و شترها را خوابانده بود و تا سه
چهار روز شترهای او در آنجا بودند که نمیتوانستند بیایند. بارها هم در
بیابان در توی گل بود. خودش فردای آن شب آمد به آبادی، و آذوقه برای شترها
هر روز میبرد... باران به شدّت هرچه تمامتر میآمد. زیر پا از هر سمت که
میروی آب است. هوا هم بیاندازه تار و تاریک است. راه را هم گم
کردهایم... مالها متّصل به آب و گل فرو میرفتند، و مشرف به افتادن
میشدند. یابوی حقیر به آبی فرو رفت، و نزدیک بود بیفتد. بعد الحمدلله بلند
شد. یکتای دیگر کفشم آنجا افتاد و هرچه گشتند پیدا نشد. راه هم ابداً به
جایی نمیبردیم. باران هم از اندازه بیرون میبارد. بنا کردیم به فریاد
کردن اهل آبادیهای نزدیک که حسینان و معلّمان و مظفرآباد باشد، صدای ما را
شنیدند، آتش سر بامها افروختند، ولی به جهت شدّت بارش، دفعتا خاموش
میشد. باز راه به جایی نمیبردیم. فاصله چندانی به آبادی نداشتیم. ده بیست
قدم بیش نبود، میر عبدالله فریاد ما را شنید، خود را به ما رسانید و
راهنما شد تا رسیدیم به حسینان».
چنین توصیفی که فراوان در این اثر دیده
میشود ارزش ادبی بالایی دارد و نشان از نبوغ و توانانی نویسنده در ثبت
جزئیات که میتواند نوعی از زندگی را در آن مقطع تاریخی نشان دهد.
راه
کویر که وی از آن طریق به خراسان سفر کرده است، راهی بسیار خوفناک و بیآب
بوده و او تا حدودی توانسته این خوف و خطر و تنهایی را نشان دهد: « این
راهها راههایی است که کسی از آنها عبور نمیکند مگر کمی در کم. وقتی ما از
اوّل منزل تا آخر منزل که میرفتیم، یک نفر آدم نمیدیدیم. جاده یک راه
باریکی بود. همهاش به توکّل و توسّل طیّ راه میکردیم، ولی الحمدلله بسیار
خوش میگذشت. به اختیار سوار میشدیم، به اختیار پیاده میشدیم. با حواس
جمع نماز میکردیم. به تأنی و خوش خوش میرفتیم». در این برهوت، وقتی به
روستای دو سه خانه ای میرسیدند بسیار خدا را شاکر بودند: « به قدر یک
میدان به طرف کوه، و از پشت کوه رفتیم رسیدیم به عمارتی که یک اطاق کوچک و
سقف کوتاهی داشت که مسکونی بود و در جنب آن یک اطاق مالی هم بود که خیلی
کوچک و پست بود، قاطر و خر را در آنجا شد جا بکنی. یابو نشد، آن را بیرون
بستیم و خودمان هم با نهایت وجد و سرور که حالا در همچو جایی که نه آبادی
است نه آدمی، همچو جایی برایمان پیدا شده رفتیم در اطاق. ابداً آنجا سکنه
نداشت. میگفتند تابستانها آبی پیدا میکند، میآیند زراعت میکند و
زمستانها میروند. آبی هم بالفعل نداشت. دیگر میگفتند اینجاها هر وقت برف
میآید، ابداً تا مدتی نمیتوان عبور و مرور کرد».
انتخاب مسیر کویر از
آن روی باید بوده باشد که وی از اصفهان قصد دیدار مؤمنین یعنی شیخی های
جندق و نواحی آن را داشته و از همان راه عزیمت مشهد کرده است. اما به خاطر
مشکلات فصل سرما و دشواریهای دیگری، سختیهای زیادی کشیده است به طوری که
خود در سبزوار میگوید: «روز یکشنبه که اول ماه شعبان یا دویم ماه بود، یک
ساعت بلکه دو ساعت از آفتاب برآمده سوار شدیم. هوا بد نبود، بارشی نبود. از
اصفهان تا آنجا را در عرض دو ماه که جمادی الثانیه و رجب باشد، آمدیم که
مردم دیگر از این راه که ما آمدیم بیست روزه میآیند».
و در جای دیگر
مینویسد: « با میرزا عبدالله خان رفتیم رو به کاروانسرای سرپوشیده؛ دیدیم
جمعیت بیاندازهای از مال و آدم آنجا جمع است. آن شخص هم از آن هوا پائین
آمد. مراجعت کردیم به منزل او. شبی یک هزار بنا شد بدهیم. اسمش غلامعلی
بود. اطاقی در بالا بود، خالی کردند، منزل کردیم، و معجلاً طبخ چای نموده
با میرزا عبدالله خان صرف نمودیم. هنوز بنه و مفرش و آبداری او نیامده بود.
وقتی آمد در اطاق دیگری منزل کرد که مفروش بود و کرسی هم داشت؛ مخصوصاً
برای خود ثانیاً طبخ چای نمود و ما هم رفتیم منزل او. یک پیاله خوردیم. آدم
خوش مشرب خوش ورودی بود. شب برف و باد زیاد از اندازه آمد و زیاد هم هوا
سرد شد، و همینطور برف و باد میآمد تا فردا روز. لهذا ما لابداً لنگ
کردیم و استخاره هم کردیم حرکت کنیم، بد آمد. بلکه این برف و باد استمرار
داشت تا عصر بلکه تا شام؛ و خرده خرده تخفیف پیدا کرد. فردا صبحش واگذاشته
بود. سوار که شدیم کمکم ابر متفرق شد و آفتاب شد، ولی باد سردی میآمد که
ابداً اثر آفتاب ظاهر نمیشد و در عین آفتاب و عین زوال ظهر، بخارهایی که
از دهنها بیرون میآمد همه به ریش و سبیل میبست. بعد به زور کنده میشد.
نرسیده به فخر داود، ارتفاع زمین زیاد میشود. میگفتند تخته زمینی در
آنجاست و نشان حقیر دادند که در ایران جایی از آنجا بلندتر نیست.»
در
جای دیگر: «صبح از آنجا حرکت کردیم برای ارض اقدس. تا طرق چهار فرسخ است، و
از طرق تا مشهد دو فرسخ. راههای قلبی دارد، همهاش کوه کتل و گدار و
بلندی و پستی است. چون برف آمده بود، یخ هم بسته بود. حیوانها به مشقّت
هرچه تمامتر گذشتند. اگر چه راه را ساختهاند و وسعت دادهاند، به
اندازهای که کالسکه و گاری و درشکه به خوبی میگذرد، اما به جهت پستی و
بلندی و یخ و برفش خیلی سخت بود. الحمدلله هوا هم پر بد نبود، اولی که سوار
شدیم سرد بود، سوزی هم میآمد؛ اما بعد خرده خرده، خوب شد و ابر شد. هرچه
نزدیکتر میشویم به مشهد، بخارات زیاد میشد، به حیثیتی که توی بخار داشتیم
میرفتیم و درست در جلومان اگر حیوانی، آدمی، بود دیده نمیشد. به چند
آبادی و قهوهخانه در اثنای راه گذشتیم».
در راه قوچان به عشق آباد هم
که با گاری چهاراسبه حرکت میکردند، مینویسد: «از مهرآباد تا این منزل سه
فرسخ بود. از شدت سختی راه نزدیک غروبی رسیدیم به منزل. در اطاق کاهدانی که
نصفش کاه ریخته بود، منزل کردیم. جلوش قریب دو زرع برف بود، و با آنکه باد
نمیآمد این قدر سرد بود که دست به چفت در و آفتابه در توی اطاق نزدیک آتش
میچسبید. با آنکه شش مَن چوب آن شب سوزاندیم، ظرفهای آب هم در اطاق قریب
به آتش یخ کرده بود، و با آنکه چیز زیاد رومان انداخته بودیم، غالب شب را
خوابمان نبرد. عمامه حقیر آن شب جرقه آتش روش افتاد، نفهمیدم سوخت».
بعدها
که راه جبل را از مدینه تا نجف در کجاوه و با شتر طی میکند، مشابه این
عبارات فراوان دارد که یک نمونه را نقل میکنیم: «راه، بعضی جاها ماسه بود.
بعضی جاها مثل راه پیش از آن کوه و سنگ متساوی با زمین بود. به علاوه
ریگهایی در این راه نزدیک به منزل دیده شد که به قدرت الهی مدور بود. مثل
گلوله تفنگ در نهایت گردی بدون یک ذره کجی و واجی و رنگارنگ بود، مثل آنکه
بعضی سیاه بود، و بعضی سرخ و بعضی زرد، و بعضی سفید، و هکذا چندتاش را ما
به جهت نمونه با خود برداشتیم. خیلی هم فراوان بود. هرچند که ملاحظه کردم
کوهی در اطراف این راه ندیدم، مگر جزئی کوهی که در توی راه دیده میشد که
یا مساوی با زمین بود یا فی الجمله برآمدگی داشت».
گزارشی از حملات ترکمنها به روستاهای کویر
تاکنون
اطلاعاتی در باره حملات ترکمن ها به مناطق مختلف خراسان داشتیم، اما
نویسنده که از مسیر کویر به سمت خراسان رفته، مطالبی در باره حملات ترکمنها
در سالهای پیش از آن شنیده که جسته گریخته آورده است. این اطلاعات که جنبه
محلی دارد جالب است. وی از قول سیدی از اهالی تورود نقل میکند که «سیّد
میگفت این محل سابقاً جایگاه ترکمن بود. زیر همین کوهها میماندهاند و
قافله را میزدند و میبردند و اهل اینجا از ترس آنها نمیتوانستند آنجا
بمانند و زراعت کنند».
وی در جای دیگر مینویسد: «در این راهها از طرف
یمین و یسار راه، برج خیلی دیده میشد. میگفتند به جهت دفع ترکمن و محفوظ
از شر او ساختهاند. سابقاً که ارس ترکمن را نگرفته بود، اینجاها بسیار
دستبرد داشتهاند تا خود مزارع و قلاع میآمدهاند، و مال و آدم
میبردهاند. مردم از شرّ آنها آسوده نبودند. بسا شخص صبح میرفته بیرون به
جهت زراعت، شام نمیآمده. میفهمیدهاند ترکمن او را برده و میگفتند خیلی
از اهل اینجاها برده و خیلی را در راه کشته. چند قبر در اثنای راه نشان
دادند که اینها کسانی هستند که ترکمن آنها را کشته و انداخته و رفته، بعد
ورثهشان آمدهاند دفنشان کردهاند».
و در جای دیگر مینویسد:«نزدیک
غروب رفتیم منزل حاجی فرجالله که رئیس و بزرگ آن آبادی است. آدم خوبی است،
ظاهر الصلاح است. اگر چه در لباس دیوان است، اما مواظب مسجد و نماز است، و
همچنین پسرهایش بلکه نوع اهل دستگرد، میل به نماز و مسجد و موعظه و روضه
زیاد دارند. نماز را در منزل حاجی فرجالله به جماعت کردیم. خودش و پسرهاش
هم اقتدا کردند. بعد از نماز نشستیم غلیانی کشیدیم. در صورت حاجی فرج، اثری
بود. گفت اثر زخمی است که ترکمنها زدهاند. در یک سفری ما چند نفر بودیم.
همه تفنگ بسته و با اسلحه و استعداد. ریختند برسر ما. دست در آوردیم و با
آنها جنگ کردیم. آخر ما را گرفتند و خودمان را و مالمان را بردند. بعد مرا
از آنها به صد و پنجاه تومان خریدند. آمدم به ولایت خودمان، خیلی از
تعدیّات و دستبردهای آنها در سابق ایّام صحبت کرد».
در وقت عبور از
قوچان به سمت مرز ایران نیز در باره روستایی مینویسد: «به آبادیای
رسیدیم. برجی بالای کوه داشت. گفتند برج حسن خان است که به جهت دفع ترکمن
اوقاتی که ترکمن از اینجا عبور میکرده و دست برد کرده، ساختهاند».
در
باره روستای در آباد نیز میگوید: «درآباد، مردمان دلیر رشیدی دارد، مثل
انارکیها میمانند، کُردند، بلکه اهل قوچان و دهاتش همه کُردند؛ جلو ترکمن
را اینها داشتهاند. مکرر جنگ با آنها کردهاند و آنها را از قرار گفته
خودشان، چاپیدهاند و اسیر کردهاند و کشتهاند و سرهای آنها را به طهران
فرستادهاند».
آگاهیهای اقتصادی
در
بیشتر سفرنامههای حج این دوره، آگاهیهای مختلفی در باره وضعیت اجتماعی،
اقتصادی، مشاغل، اوزان و مقادیر به ویژه در باره انواع پولها و تبادل آنها،
قیمت اجناس و مسائل دیگری که مسافر روزانه با آن درگیر بوده آمده است. در
این سفرنامه هم در این زمینه اطلاعات باارزشی وجود دارد که اگر یکجا جمع و
بررسی شود میتواند برای شناخت اوضاع اقتصادی آن دوره بسیار روشنگر باشد.
توجه به اقتصاد، از نظر قیمت اجناس خوراکی، به طور ضمنی، اطلاعاتی هم در
باره مواد خوراکی رایج، انواع غذاها و حتی شیوه تهیه آنها به دست میدهد.
وی تقریبا تمامی هزینه های سفر را از خرید یک نان تا پرداخت مالیات به امیر
جبل، حتی هر اندازه کم، ثبت کرده و بدین ترتیب میتوان در صورت جمع آنها،
مجموعه پولی که وی برای خود و برادرش پرداخت کرده است به دست آورد. طبیعی
است که در اینجا نمیتوان به همه این امور پرداخت، اما اشاراتی خواهیم
داشت.
از کوهپایه که عبور میکند تأکید بر این دارد که « کسب آنها
غالباً عبا بافی است». در باره قیمت اجناس عباراتی شبیه عبارت زیر را
فراوان میبینیم آنجا که در باره بادکوبه مینویسد: «سبزیجات خوب آنجا پیدا
میشود. همه جور متاعی که در عالم است، آنجا میگویند هست، اما همه گران
حتی همان سبزیجاتش هم گران است. مثلاً میرزا رضا یکدانه ترب گرفته بود به
دو کپک که هر کپکی یک شاهی ماست و چند دانه تربچه گرفته بود. آن هم به دو
کپک. نانش گیروانکه [گروانکه = واحد وزن معادل 375 گرم] یک عباسی بود که یک
من شاه، سه هزار و یک عباسی که ما میشود. ماست،گیروانکه نیم قران بود.
گوشتگیروانکه سنیزده شاهی. پنیر گیروانکه نهصد دینار. زغالگیروانکه سه
شاهی. قند یک من شاه چهارده هزار. تتن سیگار بسته دانه نیم شاهی».
در
استانبول هم گزارش دیگری از قیمتها میدهد: «امروز که پنجم عید نوروز است،
باقلا در اینجا فراوان دیده میشود. یک حقه آن را صد درم دهنار [نار: 4
مثقال] کم، یک قران میدهند. دیروز قند خریدیم چهار حقه [280 مثقال] به
چهار هزار و دهشاهی. چای لمسه خریدیم نیم حقه به شش هزار. یک پارچه سبز به
جهت عمامه و شال قد به دو منات. وجه تذکره عثمانی هر نفری سه مجیدی و سه
قروش، مجیدی نه هزار ما هست، کرایه منزل یک قروش به روایتی دو قروش وجه
طراده که سوار شدیم وقتی که از کشتی پائین آمدیم. دو قروش وجه یک ساعت از
مغازه عمر خریدیم به چهار مجیدی. میگویند در این مغازه، قول یک قول است،
هر چه را به هر قیمت گفتند کم و زیاد ندارد. غلیان نعلگیر بزرگ سه دانه
خریدیم. هر دانه به سیزده هزار و دهشاهی. کوچک یک دانه به هشت هزار».
وی
در جای دیگری از این نکته یاد میکند که پول ایران تنها در عراق و راه جبل
اعتبار دارد اما در مکه و مدینه و نقاط دیگر رواجی ندارد: «پول عجم از
سیاه و سفید از جبل به اینجا رواج خوبی دارد؛ بهتر از پولهای دیگر
برمیدارند؛ اما در روسیه و مکه و مدینه ابداً رواجی نداشت».
اطلاعات مربوط به پوشش گیاهی
به
تناسب اشاراتی به گیاهان و درختان میان راه دارد و در این باره و لو به
تکرار مطالبی را ارائه میدهد. در شرح از روستای چوپانان که میان انارک و
جندق است مینویسد: «در این راه در کوهها از یمین و یسار درخت بادام بسیاری
بود و در این بیابان چوب طاق بسیار بود. کُندهها پیدا میشد مثل تنه درخت
توت بزرگ». در باره جندق هم مینویسد: «در راههای جندق، حنظل که مشهور
به هندو انه ابوجهل است، بسیار بسیار یافت میشد. در ماسهها از طرف یمین و
یسار راه زیاد بود. بتهای یافت میشد که تخمیناً به قدر یک بار حنظل
داشت، و همچنین اسفند که مشهور به صحرایی است، بسیار دیده میشد».
وی در
باره پوشش گیاهی باجگیران تا عشق نیز مینویسد: «هرچه رو به عشقآباد
میروی، سبزیها زیاد میشود. میگویند چند روز از عید گذشته این کوهها و
بیابانها تمامش سبز و خرم میشود که علف تا کمر آدم را میگیرد و از همه
جور گلی هم پیدا میشود. در ایران سبزهزاری به این خوبی میگویند نیست.
همین علفها را در تابستان، تَرَش را به مالها میدهند، و در زمستان خشکش
را. و چون زراعت چندانی اینجاها نمیکنند، کاه کم دارند».
روشن است که
تکرار آنچه در سفرنامه آمده در اینجا، چندان خوشایند نیست، اما توان گفت که
نویسنده به اهمیت این اطلاعات آگاه است و به همین دلیل در هر فرصت، سخن
گفتن در این باره را ترک نمیکند.
کارهای حاشیهای سفر
نویسنده ما
کارهای روزانه خود را که حرکت و خورد و خوراک است به تفصیل بیان کرده است.
نمونه این کارهای روزانه و عادی این است: «اول وقت وضو داشتم. همینکه
سرمنزل قرار گرفت، قبله را معین کرده نماز کردم. بعد سماور را آتش کرده،
طبخ چای کردند. چای خوردیم وغلیان متعدد کشیدیم و یک جزو قرآن خواندم و شب
هم به راحت تا سحر خوابیدیم.»
اما جز این، عبادات اوست که از نماز تا
خواندن و قرآن هم مرتب یاد میشود. به جز اینها گهگاه فرصتهایی برای
مطالعه کتاب دارد که طبعا به دلیل آن که کتاب زیادی در اختیارش نبوده،
مواردش زیاد نیست. در جایی در مشهد مینویسد: «این اوقات هر وقت موفق
میشدم مطالعه کتاب حجّۀ الواضحه آقای مرحوم ـ اعلی الله مقامه ـ که در
اصول است میکردم. بسیار بسیار حظّ از مطالب منیفه او میکردم. عجالتاًٌ هم
با خود میبرم که اگر خدا بخواهد و توفیق دهد و مجالی باشد باز به شرف
مطالعه او فایز شوم». در اسکندریه کتاب نورالابصار شبلنجی را که به تازگی
چاپ شده بوده خریداری کرده است :«کتابی، وقتیکه میخواستم از اسکندریه
بیرون آیم، عرب کتابفروشی آورد. خریدم به دو هزار و پنج شاهی به پول
خودمان، تألیف سید مؤمن شبلنجی که اهل همین شبلنجه باشد، چون از فضایل اهل
بیت ـ علیهمالسّلام ـ در آن مندرج بود. دوست داشتم که بخرم که از کلام
اعداء استشهاد در وقت حاجت بهتر است». بعدها که در باره اسکندریه و دریای
مدیترانه مطلبی مینویسد از کتابی که در اسکندریه آن را خریده مطلبی نقل
میکند: «در آن کتابی که در اسکندریه خریدیم که تألیف یکی از عامه است،
دیدم نوشته است که...».
از زمان سفر از اصفهان تا مشهد، چند بار در
مساجد در طول راه منبر رفته یا حتی مجلس درس داشته که موارد آن را یاد کرده
است. در راه حج نیز گاه در مجلس روضهای شرکت کرده و احیانا پاسخ پرسشهای
فقهی افراد دیگر را میدهد. از آن که وی سواد نوشتن داشته، گاهی از وی
درخواست نوشتن نامه هم میشده است: «شب را در آنجا حاجی جاسم با چند نفر
سبزواری حاجی آمدند که صورت تلگرافی برای آنها بنویسم به ارض اقدس به جهت
گرفتن تذکره راه برای آنها». جمعی که به تدریج از باکو به بعد بعضی از حجاج
در اطراف وی هستند، ایرانیانی هستند که از شهرهای مختلف آمدهاند و علاقه
مند هستند تا از وی به عنوان روحانی استفاده کنند: «این حاجیهایی که جمع
شدهاند بعضی از اهل سبزوار و دهات سبزوارند، و بعضی از اهل نیشابور و دهات
آن، و بعضی ترکند، مردمان مقدّسی هستند، و بعضی از اهل مازندراناند.
ترکها اظهار وثوقی به حقیر میکنند. متصل میآیند مسأله میپرسند از مناسک
حج و غیرها سؤال میکنند. میخواهند نماز جماعت کنند، من قبول نکردهام».
دید
و بازدیدهای متقابل افراد از یکدیگر نیز یکی از کارهای جاری آنها بوده که
در مواقع مختلف صورت میگرفته و مؤلف به خصوص در این موارد سعی کرده اسامی
زیادی را بیان کرده آنان را به ما بشناساند.
هر کجا هم فرصتی میشده،
به خصوص در کشتی، مراسم روضه خوانی برقرار میشده است، اقدامی هم ثواب
داشته و هم زمینه دید و بازدید و همراهی جمعی را در پی داشته است: «دو شب
است که در کشتی، ترکها و رشتیها روضهخوانی میکنند. دیشب از حقیر وعده
خواستند، رفتم خیلی احترام کردند. سیدی ترک از اهل اردبیل روضه ترکی و کمی
فارسی خواند. بسیار خوش حالت خواند. آدم خوبی است. زیاد اظهار میل به حقیر
کرد و امروز به اتفاق حاجی محمد ترک آمد دیدن. آدم فهیم معقولی است. آخوندی
هم از اهل دهات نیشابور روضه خواند. آن هم بد نخواند».
مسیر حج و وسایل سفر
مسیری که زائر ما طی کرده در مجموع، متفاوت با همه مسیرهاست. وی از
اصفهان عازم کوهپایه و انارک شده از آنجا به چوپانان و جَندق در میانه کویر
رفته و سپس عازم سبزوار و نیشابور تا مشهد شده و از آنجا به قوچان و عشق
آباد رفته، از عرض دریای خزر گذشته به باکو رفته، از آنجا مسیری را که
بسیاری از زائران ایرانی برای رفتن به استانبول و از آنجا به حج طی
میکردند عبور کرده است.
در این سفرنامه، مانند بسیاری دیگر، ارزیابی
مسیر یکی از مسائلی است که نویسنده مد نظر دارد و در باره آن اطلاعات لازم
را به طور منظم ارائه میدهد.
مسیر بازگشت وی از راه جبل است که راهی
بحث انگیز و مهم بوده و نویسنده درباره این راه نیز از این زاویه که تجربه
ای برای دیگران باشد، نکاتی را یاد کرده است که در ادامه و جدا شرح خواهیم
داد.
افزون بر اینها جزئیات قابل توجهی هم در باره انواع وسائل سفر در
این سفرنامه داده شده که آنها نیز برای کسانی که علاقه مند به این اطلاعات
هستند، بسیار سودمند است. وی برای نخستین بار مسیر مشهد به عشق آباد را با
گاری چهار اسبه طی کرده و نوشته است: « بسیار گاری تند آمد. حقیر که بسیار
خوشم آمد از گاری، خیلی بهتر از سرنشینی، بلکه کجاوهنشینی».
وی
آگاهیهایی در باره راه مشهد به قوچان و فعالیتهای عمرانی که در این باره
صورت گرفته به دست داده که جالب است: «این راه را تا عشقآباد تازه
ساختهاند و صاف کردهاند. حاجی ابوالقاسم برادر حاجی محمد حسن امین دار
الضرب اصفهانی که ملکالتجار مشهد است، اصالتا این راه را ساخته یا به
نیابت از برادرش. خیلی زحمت کشیده و خرج کرده. خیلی از جاهای این راه که
کوه بوده شکسته و صاف کرده». و در جای دیگر «بعد از شام خوردن عرب علی نامی
آمد، التماس زیادی کرد که کاغذی به جهت او برای عشقآباد بنویسم. نوشتم و
خوابیدم».
راه دریا مشکلات خاص خود را داشت به خصوص که در عبور از روسیه
و عثمانی، جمعیت زیادی وارد کشتی شده و پاکی و نجاست را رعایت نمیکردند: «
اهل کشتی غیر از حاجیها روسی و عثمانی هستند... از شهر باطوم حرکت کردیم.
زیاد از بدرفتاری عملهجات و ازدحام مردم اولاً بد گذشت. خدا نصیب مؤمنی
نکند که از این راه سفر کند. بعضی از ارامنه با زنهاشان با حاجیها
نشستهاند. میگویند اینها اراده بیتالمقدس را دارند». بدین ترتیب حاجیان
مسلمان با حجاج بیت المقدس که مسیحی بودند، برای مدتی هم کاروان بوده اند.
قرنطینه
یکی از مسائلی بود که در همه مسیرها وجود داشت اما در برخی از راهها
جدیتر و طولانی بود. سید حسن در سوئز در باره شماری از حجاج ایرانی
مینویسد: «ذکر شد که حاجی اسماعیل حملهدار با جمعی از اصفهانیها دیروز
وارد سویس شدهاند. خواستهاند از راه بوشهر بروند به مکه، به دریا که
نشستهاند، شنیدهاند در محلی قرنتینه [کذا] میگذارند. از اینطرف
آمدهاند و امروز در کشتی عثمانی نشسته میروند». در همین سفرنامه شاهدیم
که قرنطینه در انتهای راه جبل در وقت ورود به عراق نیز وجود داشته اما طبعا
به سختی آنچه در قمران یمن بوده و سبب شده است تا حجاج ایرانی نه از راه
بوشهر بلکه از راه طولانی عثمانی به حج بروند.
بازگشت وی از راه جبل است
و نهایت بدگویی را از آن دارد که سرجای خود به آن اشاره خواهیم کرد. اما
زمانی که برگشته و به عراق رسیده، یکی از حجاج که از راه شام به حج رفته،
آن راه را بهترین مسیر دانسته است: « امروز عصر شخصی که از اهل تربت، از
مکه، از طرف شام مراجعت کرده بود، رفتن هم از آن طرف رفته بود، آمد منزل
ما، و زیاد از اندازه، از راه شام از هر جهتی تعریف میکرد و گفت وصیت کنید
به کسان و آشنایان خود که هر وقت بخواهند مکه مشرف شوند، از طرف شام بروند
و بیایند، و میگفت من سرنشین بودم، و دویست تومان از ولایت که بیرون
آمدهام تا اینجا همه مخارج من از هر جهت بیش نشده است، و از همه جهت به من
خوش گذشته است، و از قرار گفته، سایر خلقی که از آن راه رفتهاند یا
آمدهاند ظاهراً امر همانطور باشد که او گفت. بهترین راهها است راه شام و
بدترین راهها راه جبل است که ما مبتلی به آن شدیم».
نویسنده و روبرو شدن با مظاهر تجدد در روسیه
شاید
یکی از جالبترین نکات این کتاب، همین مطلب باشد. نویسنده ما از قوچان به
باجگیران و از آنجا به عشق آباد رفته، با قطار به ساحل دریای خزر میرود و
از آنجا با کشتی از دریا عبور کرده وارد باکو میشود. طبعا در آنجا نیز
مظاهری از دنیای جدید میبیند که برای وی بیسابقه بوده است. بازتاب این
مشاهدات در وی حکایت روبرو شدن یک روحانی سنتی با مظاهر تجدد غربی است که
مطالعه آن میتواند سودمند باشد.
وی برای نخستین بار زنی چکمه پوش را در
مرز ایران و روسیه میبیند که کمکی برای نیروهای بازرس گمرک روسیه بوده
است: «یک زنی هم از آنها دیدم که سرداری پوشیده بود و چکمه به پا داشت و آن
هم مواظب دیدن اسبابهای مردم و کنجکاوی زنان بود». شاید آن لحظه این
پدیده را چندان جدی نگرفته و لذا توضیح بیشتری در این باره نداده است. بحث
در باره زنان ادامه مییابد. وقتی از ترکمنها و حقارت آنها یاد میشود،
مینویسد: «ترکمن با آنکه الحال رعیت ارساند، تغییر لباس ندادهاند، اما
خیلی ذلیل و خوار هستند. هر ده نفری یک صاحب منصب از روس دارند. شنیدم با
زنهای آنها در حضور آنها جمع میشوند، و نمیتوانند حرفی بزنند».
در
مرحله بعد نظامیان روسی را میبیند بسیار منظم، هم شکل و با تجهیزات یک دست
و یکسان میبیند. این نیز برای وی جالب بوده است: «سر نیم فرسخی رسیدیم به
سرباز و سوارهای روسی که در بیابان مینواختند و مشق میکردند. خیلی تماشا
داشت. چهار پنج فوج سرباز بود. همه به یک لباس و یک جور، هر کدام بقچه
بسته سفیدی با یک بطری عرق در پشت داشتند و بالاپوش تا کرده یک رنگی بر روی
دوش، و چکمههای بلندی در پا و سوارها بسیار بودند. چندین دسته بودند که
از آن جمله یک دسته سوار ترکمن داشتند. همه به لباس خودشان و کلاههای
خودشان بودند».
وضع خانههای مسکونی در ایران با آنچه در شهر جدید عشق
آباد وجود داشت متفاوت بود و همین تفاوت بود که سبب می شد نویسنده ما را
وادار کند تا به وصف آنچه می بیند بپردازد. «میدان وسیعی در وسط شهر دارد
که اطرافش همه دکاکین منقح پاکیزهای است و خیابانهای بسیار طویل عریضی
دارد. به هرچند قدمی، باز خیابانی دیگر در طرف دست راست و چپ دارد و در
تمامش دکانهای بسیار منقّح در طرف راست و چپ است. دکانها تماما درِ بزرگ
پهن شیشه کرده تا نصف دارد، و نهایت مواظبت را در جاروب کردن جلو آنها
دارند، و اغلب آنها چوب بست خوبی به نحو مرغوبی در جلو دارد».
نویسنده
ما در روسیه آن وقت، هم با زندگی متفاوتی از آنچه در ایران بوده روبرو شده و
هم نوعی از تجدد غربی که وارد آن بلاد شده برخورد کرده و این مجموعا شگفتی
وی را بر انگیخته است. این شگفتی دو رویه دارد. یکی بی دینی آشکاری که با
توجه به دینی که دارد و آداب و رسومی که میشناسد سازگار نیست و دیگری
زندگی بهتر و راحتتر که نسبت آن نسبت گاری با ماشین یا همان قطار است. این
دو رویه متناقض از نظر وی، او را در ارزیابی دچار سردرگمی کرده و به طور
مداوم او را آزار میدهد. جمعیت ناهمگون عشق آباد از مسلمان و بابی و مسیحی
هم مزید بر علت شده است. «اهلش همه جوری هستند. سُنّی دارد، بابی زیاد
دارد. اثنیعشری دارد. روسی که جای خود، همه هم مخلوط به هم هستند. ابداً
پرهیز و اجتنابی از هم ندارند. زنهای روس بیحفاظ و بیپرهیز، مثل مردها
با مردها، مخلوطاند. مقدم بر شوهرهای خود غالباً راه میروند، و حاکم و
مطاع آنها هستند. بیع و شراء بیشتر با آنهاست. هر کدام که بیرون میآیند،
سگی هم همراه دارند. با سگها دست در بغلند. اگر زنی طالب مردی شد، او را با
خود میبرند، و شوهر نمیتواند حرفی بزند، بلکه اگر در اطاق، پهلوی زنش
خوابیده باشد، تو نمیرود و متعرّض نمیتواند بشود. زاکانشان این است.
ابداً منعی و قبحی ندارد. مرد با زن با هم به حمام میروند. کفرستان غریبی
است. نعمت هم از هر جهت بر آنها تمام است. همه اسباب راحت و آسایش از هر
جهت برای آنها فراهم است.»
وی که تا این زمان «اسب آهنی» ندیده با تعجب
مینویسد: «اسبهای آهنی و چوبی هم بسیار است. دیدم یکی را که سوار بود، بر
یکی از آنها گویا از آهن یا فولاد بود، پاش را حرکت تندی داد، دفعتاً از
نظر غایب شد». با این حال گویا از این وضعیت لجش گرفته و بلافاصله
مینویسد: «تفاصیلش زیاد است. ثمری در ذکرش نیست جز تضییع کاغذ». آنگاه به
اصل خودش بر میگردد و میافزاید: «روی هم رفته باز بلاد خودمان از هر جهت
به نظر من از تمام این بلاد کفر با این منقحی که دارد، بهتر است. هرجا
ایمان انسان و عبادت و طهارت انسان محفوظ باشد یک روزش میآرزد به صد هزار
روز که در این جور جاها باشد».
در مسیر وقتی به شهر سوئز میرسد،
مینویسد: «اینجا چند تا از این مرکبهای آهنی دیدم کوچک که بچهها سوار
بودند و پا میزدند و میرفتند، و چند تای دیگر دیدم که کالسکه کوچک
بچهگانه بر روی او نصب بود، و بچه توی آن خوابیده بودند و با دست او را
حرکت داده میبردند».
سید حسن، وقتی در قطار مینشیند تا به شهرنو یا
شهر ترکمنباشی امروزه برود، با دیدن امکانات این ابزار جدید، شروع به وصف
آن کرده و مینویسد: «ماشین، بسیار خوب مرکبی است. دیگر از این مرکب بهتر
نمیشود. آدم در اطاق گرم روشنی نشسته. در وسطش بخاری دارد میسوزد و
درهایش بسته و بر دیوارش شیشه نصب است که بیرون تا هرجا بخواهد نمایان است،
و به نهایت سرعت میرود. هر ساعتی پنج یا شش فرسخ میرود. یک منزل حسابی
طی میکنند و حرکت چندانی هم نمیدهد، و از باد و سرما و برف و بارش و گل
هم محفوظ است. همه کار میتوان کرد. چایی میشود خورد. غلیان میتوان کشید.
خواب میشود کرد. مطالعه میشود کرد». تازه فضای بیرون هم دلنشین بوده
است. وقتی به یک آبادی روس رسیده مینویسد: «این آبادیها تمامش منزل روسها
بود و خانههای روسی داشت و بسیار پاک و پاکیزه و باسلیقه ساخته بودند.
غالباً طرف دست چپ راه وقت رفتن بود و در شب به هر عمارتی که میرسیدیم
چراغ درش میسوخت و در راهش چراغ بود و آدم ایستاده بود».
وقتی سوار
کشتی میشود تا از دریای قلزم یا همین مازندران عبور کند، آن هم در کشتی
روسی، مشکل نجس و پاکی خود را مینمایاند: «بسیار بسیار مشکل است سفر از
این راه کردن و جامه و بدن را بلکه مأکول و مشروب را پاک نگاه داشتن، به
خصوص در کشتی، و به خصوص وقتی که باران یا برف میآید».
شگفتی وی باز هم
ادامه مییابد، وقتی که باکو را ملاحظه کرده از آنجا با قطار حرکت کرده
راهی ساحل دریای سیاه میشود. «در دو طرف راه، قیر را با ثقل نفط و بعضی
چیزهای دیگر با هم مخلوط کردهاند، و اندود کردهاند، از سنگ سختتر است.
بارش میآید، گل نمیشود.» این نکته که باران میآید اما گل نمیشود، برای
وی نکته بسیار مهمی است. زیرا اگر ما خاطرات وی را از سفرش از اصفهان تا
مشهد ملاحظه کنیم، یا حتی از مشهد به قوچان و باجگیران، مصیبتهایی که وی
از آب باران و گل شدن خاک کشیده حد و حصر ندارد. سپس ادامه میدهد: « متصل
هم جاروب میکنند در خیابانها، و اغلب دکاکین از سر شب تا صبح چراغ
میسوزند. چراغ برقی هم دارد. خانهها همه پنجرهای شیشهای، درهای شیشهای
یکپارچه بیرون راه دارد». این را هم با آن تاریکیها که در بیابانها و در
طول راه از جندق تا سبزوار با آن مواجه بوده است، مقایسه کنید. این قدر از
این مظاهر شگفت زده است که بهت زده مینویسد: «نمیشود گفت و نوشت که چه
کردهاند. بسیار شهر بزرگ آبادی است». این وصف باکو است. سپس از تولید نفت
یاد کرده از «متصل لایزال نفط در پیتهای بزرگی که به اندازه پنج خروار
تخمیناً نفط میگیرند، میکنند و بار ماشین میکنند و به این طرف و آن طرف
میبرند. بسا ماشینی که پنجاه یا شصت از این خمرههای نفط بار داشت، و
میآمد و میرفت. آن هم نه یک ماشین، پنج تا ده تا، زیادتر، کمتر، متصل در
آمد و رفت است. پر میبرند و خالی پس میآورند». بدین ترتیب باکو قابل
مقایسه با عشق آباد و شهر نو نیست: «عشقآباد و شهر نو، پیش بادکوبه، با
آن صفا، چیزی نیست». شاید در این بین چیزی به اندازه قطار توجه او را جلب
نکرده باشد: «کرایه این ماشین هر نفری هفت منات و دو عباسی روسی بود.
چنانچه کرایه ماشین عشقآباد هر نفری پنج منات و دو عباسی روسی بود، و
کرایه کشتی از شهر نو تا بادکوبه هر نفری دو منات و کرایه گاری از مشهد تا
عشقآباد هر نفری پانزده هزار. این ماشین از ماشین پیش خیلی تندتر میرفت.
به روایتی گفتند از بادکوبه تا باطوم شصت منزل است و به روایتی کمتر. علی
ایّ حال این مسافت دو روز را که اگر کسی بخواهد با مال سواری بیاید، دو ماه
یا یک ماه و نیم باید بیاید، ما در عرض سی یا سی و یک ساعت آمدیم». سرسبزی
و زیبایی این بخشها، یعنی از باکو تا باطوم در ساحل دریای سیاه این تأسف
را در وی پدید آورده است که چطور این مناطق سرسبز و پر حاصل دست کفار است؟
«از طرف دست راست و دست چپ ملاحظه میکردی. از سر کوه تا پائین تمامش غرق
درختهای بسیار کهن و درختهای کوچک بود، و در بیابان درخت پشت درخت، مثل
جنات الفاف که خدا در قرآن فرموده بود. به گمانم به قدر ده بیست منزل چنین
بود، خیلی از جاها هم با برف و سردی هوا، سبز و خرم بود. نمیدانم اینجاها
بهارش چگونه خواهد بود، جلّ الخالق که این طور ساخته و صنعت کرده. من هر چه
این جورها میدیدم ملتفت بزرگی صانعش میشدم که این طور صنعت کرده، حیف
آنکه اینجاها به دست کفار افتاده». همین آدم باید باز هم تعجب کند، مسلمانی
که هیچ وقت خوک ندیده حالا شاهد است که «در راه چند جا گله خوک دیدیم که
چرا میکردند با گوسفندها. در آبادیها هم بسیار دیده میشد!». «از جمله
چیزهایی که دیدم چند تا خوک دیدم که مثل سگ توی کوچه و بازارشان داشت راه
میرفت و گاهی یک چیزی از روی زمین میخورد، و در توی خانههاشان هم دیده
شد که داشت مثل سگ راه میرفت و چیزی میخورد».
دیدن جرثقیلهای موجود
در بنادر دریای سیاه از دیگر پدیدههایی است که شگفتی او را در پی داشته
است: «در برابر شهر اردو که یکی از شهرهای رومی است لنگر انداخته بار بالا
میآورند. بار زیادی پای کشتی آوردهاند. گفتند بیشتر بارها فندق و ذرت
[کذا] است. چهار کیسه وقتی میخواستند بالا بیاورند در آب افتاد، دفعتاً
بیرون آوردند، خیلی تعحب است. این چرخ اگر هزار من بار بخواهند بالا آورند،
به سهولت بالا میآورند، همان زنجیرش را میگویند صد خروار است. آنکه پشت
چرخ ایستاده، قطعه آهنی از چرخ بدست دارد، اندک حرکتی میدهد، این چرخ به
این عظیمی به گردش میآید، و هر قدر بار باشد به آسانی بالا میبرد و بعد
پائین آمده، در خن کشتی قرار میگیرد. به قدر صد و پنجاه گوسفند روز گذشته
به همین طور بالا آوردهاند و درخن جا دادهاند».
باز نگاهی به داخل
کشتی انداخته و از تأسیسات آن یاد کرده و عجایب آن را یادآور شده است:
«چراغهای کشتی همه چراغ گاز است. چراغ سرکشتی را که روشن میکنند همه
چراغهای اطاقها و سطح کشتی و بیتالخلاها و قهوهخانهها روشن میشود.
خیلی هم روشن است، و روغن و فتیله ظاهر در آنها دیده نمیشود. این مرتکه
ناخدا آنی غفلت از کار خود ندارد. در اطاقی فوقانی که در وسط کشتی است،
منزل دارد و در جلو اطاق، شیشههای بزرگ یکپارچه پاک و پاکیزه نصب است، و
متصل در یک چیزی نگاه میکند و چرخی است که گویا سکان کشتی است، میگرداند.
گویا تمیز راه از غیر راه میدهد، و جاهایی که کوه است از غیر آنجاها
میشناسد. حتی میشناسد که کی باد میآید و آیا تند میآید و دریا متلاطم
میشود، یا آهسته میآید. دیروز پیش از آنکه دریا متلاطم شود و باد شدید
شود، خبر کرد، عملهجات را که صندوقهای سیب را با طناب محکم ببندند.»
کشتی
آنان در ساحل جزیره کرت هم توقفی دارد تا آب شیرین بگیرد. صحنه انتقال آب
به داخل کشتی برای وی شگفت بوده است: « طراده سربسته پای آن حاضر کردند از
آن شهر، و با تلمبه آب بالا دادند. آدم متحیر میشود که در شب تار و در
دریای متلاطم چه طور به این آسانی این کارهای به این گرانی میکنند. در این
شهر چراغهای بسیار نمایان بود. از آن جمله یک چراغ برق هم بود. خیلی
تماشا داشت. بعینه مثل قرص خورشید میدرخشید و در حرکت و قوت و ضعف بود.
گاهی چنان شدت میکرد که تمام دریا و کشتی و آن طرف کشتی روشن میشد که
میشد چیزی در آن ببینی و بخوانی و بنویسی. عمود سفیدی در طرف مقابل آن در
آن طرف کشتی، در طرف آسمان نمایان بود مثل سفیدی صبح. نمی دانم این شدت و
ضعفش از جهت آن بود که گاهی به سبب باد، پرده کشتی روی آن را میگرفت، و
گاهی پس میرفت یا آنکه کسی در آنجا، گاهی زیادش میکرد و گاهی کم».
برای وی، این مسائل، واقعا شگفت بوده اما چه اندازه در وی تأثیر گذاشته است؟
اکنون
آنچه در ذهن این روحانی نویسنده خلجان کرده این است که با این تجدد و
پیشرفتگی چه باید کرد؟ چگونه باید در باره آن اندیشید؟ این جای زیبا و این
بناهای قشنگ با این کفار بهتر است یا همان بلاد خودمان؟ پاسخ نویسنده ما
روشن است. وقتی به استانبول میرسد و مسلمانی میبیند، با صراحت بلاد خودش
را بر بلاد کفار ترجیح داده و میگوید: «خیلی شاکر بودیم که با اهل اسلام
بودیم و صدای نمازی میشنیدیم. از هیچ چیز این بلاد کفر با آن صفا و
عمارتهای خوب خوشم نیامد؛ حتی گویا خدا طعم و رایحه را از مأکولات آنجاها
برداشته، دل میگیرد و نهایت ملالت را پیدا میکند. و الله یک ده کورهای
که چهار نفر مؤمن در آنجا باشد، و مطعوم نان جو و نمک باشد، به مراتب بهتر
است از این شهرهای آباد و نعمتهای فراوان و خوب». با این حال، علاقه او به
دیدن آثار همچنان جدی است: «پیش از ظهر بعد از ناهار از قهوهخانه بیرون
آمدم تنها که تماشایی از بازار و عمارات باطوم نمایم». گاهی هم از شدت تنفر
از اوضاع بیدینی، حاضر به بیرون آمدن از خانه و محل استراحت نیست: «امروز
هیچ بیرون نرفتم از افسردگی و بیمیلی به ملاقات این خارج مذهبها، و از
جهت گل و باران. این حاجیهایی که با ما هستند از حملهدار و غیره مبالات و
پرهیزی از نجاسات ندارند، و اغلب با تیمم نماز میکنند. آن هم نه تیمم بر
روی خاک، دست روی فرش و نمد میزنند، و تیمم میکنند». حس بیتوجهی به محیط
برغم همه زیبایی ها و اما... شدت بیدینی به تدریج در او تقویت میشود:
«روی هم رفته از این راه به ما خوش نگذشت. اینها همه یک طرف، مخالطه با
خارج مذهب یک طرف. من که تجویز نمیکنم بر احدی که دین خود را بخواهد که از
این طرف بیاید، مگر کسی که بتواند خود را نگاه دارد و پرهیز از نجاست
بکند، و حفظ نماز و عبادت خود بنماید. این هم بسیار مشکل است.»
نجاست و
پاکی معضل مهم است و وی از این که جایی عثمانیها هستند، تا حدودی نگرانیش
برطرف میشود که «این شهرها هم متعلق به عثمانی است و کسبهاش غالباً
عثمانی هستند. باز اینها که به ظاهر شرع پاک هستند». اما مشکل در این شهرها
هم دست باز نماز خواندن و مهر گذاشتن است که مینویسد: « از نماز کردن ما
دست واز و با مهر بسیار به خشم میآیند. مهر را توی دست نگاه داشتیم و نماز
کردیم». وی به استانبول میرسد مینویسد: «از بلاد روسیه و معاشرت خارجین
از اسلام آسوده شدیم».
وی در بازدید از استانبول از مساجد بزرگ آن یاد
کرده، حتی از محافل درس طلبگی نیز اطلاعاتی داده، اما در نهایت، استانبول
هم به دلش ننشسته است: «این شهر به این عظیمی و پرنعمتی، همه چیز در او
پیدا میشود، مگر والله علم و دین، بلکه تمام این شهرها که دیدیم و آنها که
ندیدهایم که از قبیل اینهاست، نه علم در آنها یافت میشود نه دین. اگر
کسی طالب دنیا باشد، باید اینجاها پیدا کند، و اگر طالب علم و دین است،
باید به موضع آن رود، و او کم است کم». در واقع و در پایان ترجیح داده است
که به همان داشتهای خود در ایران بسنده کند.
غالب ایرانیها که آن زمان
پایشان به استانبول رسیده، و طبعا حمام رفتهاند، از وضعیت داخل آن شگفت
زده شدهاند. از پذیرایی گرم، از دمپاییهای چوبی، از نظافت و از سنگهای
مرمر و به خصوص از شیر آب سرد و گرم که مانند آن را ندیدهاند: « گرم خانه
چهار خلوت داشت و تمام سنگهای گرمخانه و خلوتها از مرمر بود، مثل بلور از
پاکیزگی میدرخشید، و در چند جای هر خلوتی سنگاب مرمر بسیار خوش ترکیبی
گذاشته بود، و در توی هر سنگابی به شکم دیوار، دو شیر برابر هم نصب بود.
پائینی آب بسیار گرم داشت و بالابی آب بسیار سرد و هوای هر خلوت عقبی
گرمتر بود از خلوت جلویی. در آن خلوت اولی که گرمیش کمتر بود، نوره کشیدیم و
شیر آب گرم را گشوده ریختیم در سنگاب. زیاد داغ بود. شیر آب سرد را گشودیم
و بعد از آن خود را شستیم. آمدیم بیرون. رفتیم در خلوت آخری، هر کدام پای
سنگابی نشستیم و شیرها را گشوده آب بر سر خود ریختیم. زیاد هوا گرم بود که
طاقت نیاوردیم بند شویم. آمدیم بیرون. مدتی توقف کردیم».
هماهنگ شدن با محیط
برای
یک ایرانی که با لباس ویژه خود وارد محیط تازهای میشد همواره مشکلات
مذهبی و عدم هماهنگی با محیط وجود داشت. قبلا از نجاست و پاکی و نگرانیهای
نویسنده صحبت کردیم. نیز از این که دست باز خواندن و مهر گذاشتن برای
دیگران محل توجه و حتی نگاه ناملایمشان بوده است. با این حال، عثمانیها
مسلمان بودند و از این جهت وجوه مشترک فراوانی داشتند. نویسنده روحانی ما
در همان بدو ورود به جز یک «قبله نما» که به دهشاهی میخرد، «یک فین عربی
قرمز رنگ هم» خریداری میکند. دلیلش هم واضح است. باید همرنگ جماعت اینجا
باشد که جلب توجه نکند: «ما هم که وارد اینجا شدیم، همه گفتند این عمامهها
را از سر بردارید والاّ آلت مضحکه خواهید بود، و نمیتوانید جائی بروید.
ما هم فین قرمز رنگی بیمنگوله گرفتیم و دبیت سبزی هم یک دو زرع دور او
پیچیدیم. عبا هم رسم نیست. تمام از ملا و غیر لباده در بر دارند یا پالتو
پوشیدهاند».
البته این طور نبود که شیعه امامی در استانبول نباشد به
عکس، در این شهر از هر فرقهای بودند و شیعهها هم: « همه جور مذهبی هم در
آن پیدا میشود. از گبر، یهودی و ارمنی، ارس، بابی. سنی که جای خود.
اثنیعشری هم بسیار دارد. مجالس روضه دارند. نماز جماعت دارند.»
نویسنده، اطلاعات مذهبی بیشتری از تفاوتها نمیدهد در حالی که در بسیاری از سفرنامهها در این باره اطلاعات جالبی آمده است.
آگاهیهای اندک از حرمین شریفین
نویسنده ما از زمانی که به جده میرسد، به ویژه پس از ورود به مکه،
بیمار شده و تنها در حد ضرورت به اعمال واجب خویش پرداخته و چند سطری در
باره این دوره از سفر خود نگاشته است: «سهشنبه چهارم ذی حجه به همین قسم
تب داشتم، و هیچ حالت نداشتم و به زیارت بیتالله فیض یاب نشدم، و حال آنکه
همین بود منتهای آمال من در مدت سی و چهل سال. نمیدانم به چه اندازه، به
درگاه خدا مقصرم که در هیچ گوشه زمینی برای من راحتی پیدا نمیشود». «به هر
جان کندنی بود مشرف شدم و مرده برگشتم. افتادم، یک سر تا غروب، غذایم آب
لیمو و قند بود. عصر هم سه پیاله تمر خوردم». «مردن را به رأی العین دیدم؛
اما در هر حال متوسل بودم و دعا میکردم. یک وقتی هوشم برد و راحت شدم.
قدری گذشت بیدار شدم؛ خود را در دریای عرق مشاهده کرده، بیاغراق پیراهن و
زیر جامه و قبا و عبا و بالش و فرش همه غرق آب بود». «روز یکشنبه نهم و روز
عرفه است الحمدلله در عرفات در زیر چادر نشستهایم و عرق از چهار طرف من
میریزد، و میرزا رضا هم احوالش به هم خورده، تب کرده، حقیر هم کماکان
مأکولی نمیتوانم بخورم. میل به هیچ چیز ندارم... نمیدانم دیگر بعد از این
چیزی میتوانم بنویسم یا خدای ناخواسته مقدر نمیشود».
با این حال
گزارش وی از نهر زبیده در عرفات، جالب توجه و حاوی نکتهای است که در کمتر
سفرنامهای از این دوره به آن اشاره شده است: «نهر زبیده را پای کوه مشاهده
کردم. همهاش را با سنگ و آهک به نهایت مقبولی و استحکام ساختهاند، و
سربسته است. به فاصله چند قدمی هر جایش باز است و مردم میروند توی آب، و
آب میآورند. بنده هم در یکی از آنجاهای سرباز رفتم توی آب. غسل زیارت کردم
و تنظیف و تطهیر کردم. عجب آبی بود. در نهایت شدت و زیادتی میگذشت و
بسیار زلال و صاف بود، ولی از شدت گرمی هوا گرم بود. خیلی حظ کردم».
در
منی قدری آرامتر شده است، چنان که مینویسد: «دیشب، مصری و شامی و شریف
هر یک جدا جدا چراغان خوبی و آتش بازی بسیار خوبی کردند».
اعمال تمام
میشود و در مکه به زیارت قبرستان حجون رفته که آن را قبرستان ابوطالب
مینامد. در آنجا نیز مانند بقیع، برای زیارت قبوری که مرقد داشتند، پولی
میگرفتند: «رفتیم سر قبر حضرت ابیطالب آنجا هم یکی نیم قرشه گرفتند تا
در را باز کردند، و از آنجا رفتیم سر قبر حضرت خدیجه، و بعد از آن سر قبر
حضرت آمنه یا به عکس. از همه یک قرشه گرفتند».
به گفته وی، در مکه حمام
وجود نداشته و هر کسی در خانه خود را تمیز میکرده است: «امروز در منزل،
حنا به ریش خود بستم و خوابیدم. اینجا حمام نیست. همین بیرونها خود را
میشویند و تنظیف میکنند، کانّه همه مکه حمام است»
در وقت حرکت از مکه
به سمت مدینه، از کنار کوه حرا عبور کرده است. به نوشته وی «عمارتی سر آن
کوه ساختهاند. کوه بلندی است که پای آن پائین آمدیم. چادر را از پیش زده
بودند». از این نقطه به سمت مدینه حرکت کردهاند.
مسیر مکه تا مدینه را به اجمال و هر روز را کمتر از یک سطر نوشته است.
وقتی
به مدینه رسیدهاند، در خانه یکی از نخاوله منزل کردهاند. «در سرائی در
خانه دو زن، مادر و دختر، از حضرات نخاولیها که از شیعیان خوبند و در خارج
قلعه مدینه منزل دارند، منزل کردیم». برای زیارت بقیع، مجبور هستند برای
هر بار «دو هزار عجم» برای دو نفر بدهند و شرفیاب شوند. در آنجا علاوه بر
زیارت قبور امامان، سید حسن نویسنده سفرنامه ما که شیخی است «سر قبر مطهر
شیخ مرحوم ـ اعلی الله مقامه» یعنی شیخ احمد احسایی هم میرود. وی از دیگر
مزارات بقیع هم یاد کرده است. یک روز هم عازم زیارت احد شده گوید: «رفتیم
سر عمارتی که میگفتند اینجا موضعی است که دندان رسول خدا - صلیالله علیه و
آله - شکسته است». باز به زیارت قبر عبدالله رفته و برای چندمین بار «سر
قبر شیخ امجد ـ اعلی الله مقامه». همان طور که اشاره شد، آگاهیهای ارائه
شده از وی در باره حرمین اندک است.
بازگشت از راه جبل
حکایت
راه جبل در این سالها بسیار جدی و زبانزد است. نویسنده ما در سال 1316 از
سفر حج بازگشته و به رغم بازگو کردن مشکلات آن راه، در مجموع نگرانی مهمی
ندارد. در حالی که دو سال بعد از آن یعنی 1318 و سپس 1319 مشکلات این راه
به قدری زیاد شد که کار به نجف رسید و فتاوای چندی در نجف و تهران در تحریم
راه جبل صادر شد. سید حسن از وقتی که بحث در باره راه جبل میشود
مینویسد: «عمده خوف از این راهی است که در پیش است و از آفتاب و گرما و
حرکت عنیف و سرنشین بودن و دوا و غذا و طبیب نبودن». وی که این روزها به
لحاظ تأخیر در حرکت و هزینه های اضافی راه، سخت بیپول شده و به قرض کردن
افتاده «پول ابداً نداشتیم. یک لیره که عبارت از پنج تومان عجم باشد، از
حاجی میرزا رفیع نائینی قرض کردیم». خدا خدا میکند زودتر به نجف برسد تا
بتواند بدهیهای خود را پرداخت کند. سخن بر سر این است که عربهای قبیله
بنی حرب «وجه گزافی از بابت باج راه از مکه تا مدینه میخواهند». آنها
«مدعیاند که این راهها و چاهها ملک ماست و از زمان پیغمبر - صلی الله علیه
و آله - تاکنون راه گذارها، باج این راه را به ما میدادهاند، بلکه
مدعیاند که آن جناب این قرار را دادهاند» وی بر آخرین بار سر قبر شیخ خود
احمد احسایی رفته و تجدید وداع کرده و آماده حرکت میشود. در این مسیر،
باز فرصتی مییابد تا در باره آنچه از گیاه و راه و کوه و دشت و خاک و آب
میبیند بیان کند: «به زمینی که خاکش ماسه قرمر رنگی بود. در دامنه کوهیکه
آن هم قرمزرنگ بود، در دامنه کوهی که آن هم قرمز رنگ بود، و بسیار سست بود
که از آب بارش بسیارش رفته بود، منزل کردیم. اینجا غدیرها و چاههای آب
بارش هست. همه حجاج از این آب برای اینجا و برای راه و منزل فردا
برمیدارند».
در میان راه سنگهایی میبیند که نوشتههایی روی آنهاست:
«راه امروز بیشتر ریگزار و صاف بود. کم کوه و سنگلاخ داشت. جاسم نقل میکرد
که اینجا کوهها خط کوفی بر روی سنگها دیده، از آن جمله اسم پیغمبر ـ
صلیالله علیه و آله - و بعضی کلمات دیگر بر روی سنگ بزرگی دیده، و العلم
عندالله». میدانیم که در سالهای اخیر شماری از تصاویر این سنگها که بیشتر
سنگ قبر و گاه یادگاری است، منتشر شده است.
موضوع گرفتن باج که از آن با
نام اخوه یاد میشود جدی شده است. کنترل و سرشماری حجاج از طرف آدمهای
امیر جبل جدی است. «امروز وقت ورود آدمهای امیر، پیادهها و حجّهفروشهای
غیرمعروف و هر که از خود، شتر خریده بود، گرفتند، و آنها را زدند و نگاه
داشتند که چرا از حمل حملهدارها تخلّف کردهاند، و خودسرند و اخوه
نمیدهند، و از هر یک پنج لیره مطالبه حق الاخوه میکردند. هرکس واسطه قویی
داشت، خلاصی یافت و هر کس نداشت گرفتار است تا بدهد».
وصف راه و آنچه
میبیند گویی برای وی لذت بخش است. وی ضمن این وصف، اگر چیز جالبی بیابد،
به رسم یادگاری بر میدارد و این نمونه چند بار در این سفر تکرار میشود:
«در این رودخانه سنگها که برای سنگپا خوب است، بسیار پیدا میشود. چند
تاش را به جهت نمونه و یادگاری با خود برداشتیم». و در باره راه مینویسد:
«راه خیلی صاف و هموار و مسطح بود. بعضی جاها کویر بود، و بعضی جاها ریگ
نرم و بعضی جاها ریگ درشت سخت. بتهها در میان فراوان دیده میشد. درختی از
هیچ قبیل دیده نشد. منزل بیابان خشک بیآبی است. بتهها خشک بسیار دارد.
زمینش ریگ ریزِ نرم خوبی، خیلی شباهت دارد به صحرای نجف اشرف. انگور آورده
بودند میفروختند به قیمت گزاف. احتمال میرود از مستجده آورده باشند. سیدی
روضهخوان از اهل رشت امروز در کجاوه وفات یافت». و در جای دیگر: «بیابان
امروز همهاش الاّ کمی ریگ ریز سفید نرمی بود. خیلی ریگهای با جلاء و
تلاءلؤ در آن پیدا میشود، مثل دُرهای نجف اشر.ف یک ریگ درشتش را با خود به
جهت یادگاری برداشتم». و باز در باره سنگ و خاک و خاشاک آنجا : « قدری
آنجا معطل شدیم. راه قدریش خاک بود. قدری ماسه بود. قدری ریگ ریز نرم سفید
بود. قدری سنگ بود. بتههای شوره بسیار دیده میشد. تک تک بتههای خار
مغیلان هم دیده میشد. کوه و تل در راه بعضی جاها بود. فیالجمله پستی و
بلندی هم داشت. منزل، بیابان ریگزار صاف بیآب و آبادی است». همزمان آب و
هوا را با چنان دقتی گزارش میدهد که میتوان به طور روازنه آن را ثبت کرد.
حس یادگاری برداشتن ـ و شاید هم کاربرد برخی از اشیاء معدنی ـ را جاهای
دیگر هم نشان میدهد، آن هم از همین ماسهها و سنگهایی که میبیند: «این
چند منزل از پیش از ظهر باد شدیدی میگیرد تا عصر که تخفیف مییابد، و ماسه
زیاد میریزد در چادرها، و آبی و غذایی میسر نمیشود که خالی از ماسه
نباشد. میگویند ماسه اینجا و چند منزل بعد برای زرگری خوب است. میخواهیم
قدری با خود برداریم.»
در جبل که به نظر وی نه شهر یا شهرک بلکه یک قریه
بزرگ است، امیر جبل حکومت میکند. وی وصفی از میهماننوازی وی و این که
«روزی ده خروار برنج سنگ شاه برای مردم طبخ میکنند و از برای شیوخ، گوشت
گوسفند میگذارند و بسا لنگری پلو که یک گوسفند درست روش میگذارند، و برای
سایرین گوشت گاو و شتر میگذارند» به دست داده و از خود شهر نیز اطلاعاتی
بدست میدهد: «در حقیقت شهر نیست، قصبهای است؛ اما پاکیزه و با کوچههای
وسیع و قلعه نوساز است. دکاکین بسیار دارد. همه جور کسی در آن هست. غالب
نعمتها هست. اهلش بدرفتار با حاجیها نیستند. از قرار مذکور، سپرده امیر
است که با حاجی بدسلوکی نکنند. متعرض کسی نباشند. امیر و تمام آنها از قرار
مذکور حنبلی مذهباند و بر مکه و مدینه تا نجف از قرار مذکور متعلق به
امیر است. رفتیم به تماشای مهمانخانه و مطبخ امیر، هنگامه غریبی بود از
جمعیت و کثرت اعراب».
جسته گریخته در راه کسانی میمیرند و سید حسن،
مقید است نام آنها را بیاورد مگر آن که نتواند: «دیروز حاجی سید حسین
حملهدار نجفی وفات یافت. سید مفلوکی بود. امروز هم شخصی از لرهای بختیاری
وفات کرد. در بیابان نزدیک به قلعه جبل هر دو را دفن کردند»، « امروز هم
شخص حجهفروشی از اهل نجف وفات کرد». و در جای دیگر آمده است: « ذکر شد که
چند نفر در راه از گرما و بیآبی هلاک شدهاند».
اطلاعات وی از امیر
جبل به درد کار تاریخی در باره این سلسله محلی میآید: «قلعه جبل و خانهها
و باغهای آن در دامنه کوه بلکه بعضیش بر روی کوه واقع است. چند برج بلند
بر روی کوه دارد. از این جهت گویا آن را جبل نامیدهاند که در حقیقت تسمیه
شیء است به اسم جزء. گفتند ما بین دو کوهست که به قدر دو فرسخ نخل و باغ
خرما دارد که متعلق به امیر است، و در این کوه جنب قلعه مقابل رو، خزینه و
دفینه اوست که از احصا بیرون است، والعلم عند الله. و میگویند امیر و پدر و
جدش قریب نود سال است که اینجا امارت دارند. و سابقا کس دیگر از اهالی
اینجا بوده، و چندان غلبه و استیلا و دستگاهی نداشته تا آن که جد امیر از
خارج به اینجا آمده و چندی در دستگاه آن شخص آشپز بود. بعد نصف شب به
اتفاق برادرش وقتیکه شامی برای او میبرده، غفلتا چراغ را خاموش کردهاند و
سرش را بریدهاند و به جایش قرار گرفته و از مردم به تطمیعات و تخویفات
برای خود بیعت گرفتهاند، و کمکم از رشد ذاتی خود استیلا و غلبه پیدا
کردهاند، و العلم عندالله».
ناراحتی و گلایه او از حملهدارها و عکام و
دیگران در این بخش اخیر سفر کاملا آشکار است، به خصوص که پول هم تمام شده و
برای هر پرداختی باید قرض هم میکرده است. «وصیت میکنم کسان خود را که
اگر خدا خواست به حج بیایند، هرگز مکفای احدی از حملهدارها نشوند که خیلی
بیملاحظه و بیرحماند و تا بتوانند صرفه خود را ملاحظه میکنند». معنای
این امر آن بود که تعهد میکردند پولی بدهند و او متکفل همه مخارج عمومی
آنان شود.
در مجموع سید حسن از راه جبل راضی نیست و همان طور که اشاره
کردیم، دو سه سال بعد، مشکل راه جبل بیشتر و بیشتر میشود: «حقیقتا روی هم
رفته، راه جبل بد راهی است؛ کانّه آبادی مطلقاً ندارد، مگر آنکه بعضی جاها.
آب کثیف کمی دارد. امیر هم که از اخوه خود چه از پیاده و چه از سواره و چه
غنی و چه فقیر نمیگذرد. حاجی جاسم حملهدار عصری به چادر ما بود. ذکر کرد
که صد هزار تومان امساله از حاجیها گرفته». یک مشکل مهم بی آبی و مشکل
دیگر اعراب بدوی و به قول نویسنده، سختگیریهای حملهدار دیگران هم فوق همه
اینهاست: «بد منازل سختی است. آدم عاجز میشود. وانگهی گرفتاری امیر و
حملهدار و عکام که فوق همه گرفتاریهاست، حاجی بیچاره را لخت میکنند. بعد
از اینها، گرفتاری جمّال ملعون است که هر کدام دستشان برسد، مال حاجی را
میبرند. شنیدم که آن شب که در راه بودیم مال بعضی را بردهاند. از آن جمله
قاسم پسر شعبان سبزواری را.»
عجیبترین لحظه آن است که سید حسن، برای
سوار شدن بر کجاوه، به خاطر حواس پرتی و مشکلات، نعلین را درآورد: «حقیر در
منزل پیش وقت سوار شدن برکجاوه نعلینی در پا داشتم کندم و سوار شدم. بعد
فراموش کردم که به عکام بگویم بدهد، آن هم ملتفت نبود؛ لهذا در اینجا که
پیاده شدم قدری پیاده روی این سنگها رفتم و قدری را عکامی نعلین خود را
داد پا کردم. بعد سوار شدیم دو جا هم شتر کجاوه خوابید. خیلی پریشان شدم که
حال چطور میشود روی زمین گرم پای برهنه آمد. متوسل شدم به حضرت حجّت عصر
- عجلالله تعالی فرجه - شتر مانده را رانده فرمود، و الحمدلله به سلامتی
آمدیم».
جزئیاتی که در این بخش گفته میشود، به قدری جالب و شیرین و
متنوع و جزئی است که بر اساس آنها میتوان زندگی وی را در این مسافرت
بازسازی کرد. توجه تاریخی وی در این مسیر به این که امام حسین (ع) از این
راه آمده جالب است. اشراف «منزلی است که حر ـ علیهالرحمه ـ با لشکرش سر
راه بر حضرت سیدالشهداء - علیهالسلام و اروحنا له الفداء - گرفت».
عمده
مشکل این راه، آب و هیزم است، به خصوص برای سید حسن که بدون قلیان
نمیتواند سر کند. «سوخت حاجیها پشکل شتر بود، بلکه توی سماور و روی سر
غلیان همه پشکل میریزند. چنانچه ما چند منزل است که زغالمان تمام شده و
همین کار را میکنیم و آب قلیان را یک دفعه یا دو دفعه بیشتر نمیریزیم. آن
هم پر از گل و پشکل. عجب راه سختی است».
اما پول گرفتن از حجاج در جای
جای این مسیر، فریاد سید حسن را به آسمان برده است: «خدا رحم کند به مظلوم
از حجاج. اول شریف از آنها وجه میخواهد. بعد امیر جبل. بعد امیر حاج. بعد
حملهدار. بعد عکام. بعد جمال. تا سفره آدم هم پهن میشود، دوریش و گدا و
پیاده سر آن ایستادهاند. دیگر اگر چیزی بماند دزدهای قافله میبرند. هر
جا هم که برسی میگویند حاجی است، باید پول خرج کند. قیمت هر چیزی را دو
مقابل و سه مقابل میگیرند. علاوه توقع تعارف و دستی دادن هم دارند.
نمیدانم این اشخاصی که به صد تومان و کمتر نیابت میگیرند، چه خاکی در این
راه به سر میکنند». به هر حال به عراق میرسند، اما به جای آن که به نجف
بروند، راهی کربلا میشوند. داستان این است که «امیر از ترس اعراب نجف که
با اعراب جبل میگویند نزاع دارند و در صدد آزار آنها هستند، به سمت نجف
نرفت، و هرچند مردم اجتماع کردند و اصرار کردند نپذیرفت، و به سمت کربلا
آمد».
در عتبات عالیات
کاروان
آنان از سمت کربلا وارد عراق میشود. ورودی مؤلف در عراق، شهر کربلاست و
او از این پس سفر زیارتی خود را به شهرهای مختلف کربلا، نجف، کاظمین و
سامرا گزارش میکند. در این بخش مثل دیگر سفرنامههای عتبات، سخن از
کاروانسراها، قیمتها، اجناس، شرحی از امر زیارت و گاه بناهای آن نواحی به
دست داده میشود. معضل مهم وی قرضی است که به حاج جاسم حملهدارد دارد:
«امروز صد و پنجاه تومان وجه از جناب خان منشی باشی - زید اجلاله ـ که
برات، سر حاجی عبدالباقی تاجر حواله کرده بودند، رسید. بسیار مایه سرور
شد». گویا مقصود از این منشی باشی، منشی ظل السلطان در اصفهان باشد که یادی
از وی در اواخر همین سفرنامه شده است. اطلاعات وی از عمارات حرم چندان
زیاد نیست و وی بیشتر به بیان مسائل شخصی پرداخته، اما گهگاه نکاتی در باره
اماکنی میگوید که بسا تازه و منحصر به فرد باشد. یک جا مینویسد: «باغ
جلو بالاخانه که ما منزل داریم، باغ بسیار بسیار بزرگی است، مشهور است به
باغ شیخ ابوالفتح. خودش هم در وسط باغ مدفون است. بقعه هم دارد. نخل بسیاری
دارد».
در روزهایی که کربلاست، غالبا حرم مشرف شده ودید و بازدید با
دوستان و آشنایان دارد که البته چندان معرفی نمی کند. فقط یک جا مینویسد:
«صبح حاجی سید حسین سبزواری قدری گوشت تعارف آورد. بعد مشرف شدیم. در
مراجعت به منزل از عطرفروشی از اهل اصفهان که کمال معرفت را به حق والد
مرحوم داشت، جزئی عطر فشه به جهت استعمال خودم، خریدم».
سپس به نجف
عزیمت میکند و آشکار است که از میان علمای این شهر با کسی آشنایی ندارد.
این زمان اخبار بدی هم از ایران برای وی میرسد که هرچند به آنها اشاره
نمیکند، اما تصریح دارد که روحیهاش را بشدت خراب کرده است.«راضی به مرگ
خود هستم. دیگر از امور اهل بیت و خانه چه نویسم که چه قدر مایه ملالت
شده». چنان که در مقدمه گذشت، این اخبار میتواند اشاره به وقایع همدان در
درگیری میان متشرعه و شیخیه باشد.
بعد از آن عازم کاظمین شده و ضمن شرحی
از زیارات و اقدامات جاری خود، از برخی از اماکن زیارتی یا تاریخی یاد
کرده است. همچنن بیان آب و هوا و نرخها رتبه اول را در نوشته دارد: «هوا
زیاد گرم است، از دیروز گرمتر است. دست میگذاری به چفتی که به در اطاق
تالار است که آفتاب ابداً آن تالار را نمیگیرد، دست میسوزد. حاجی حسین
مستاجر این کاروانسرا، صبح و عصر میآید نزد ما چای میخورد». اشارتی هم به
زیارت برخی از قبور علمای شیعه در میان این قبیل اخبار آمده است: «قبر
مرحوم سید رضی و مرحوم سید مرتضی... را زیارت میکنیم و فاتحه میخوانیم.
در خانه خودشان دفن هستند. قبر سید مرحوم مرتضی در راستای بازار است، و قبر
مرحوم سید رضی از راستا، وقت رفتن به حرم محترم، به دست چپ، چند قدمی
میگردد».
کاروان آنان به سامرا رفته و تصمیمشان این است که از همانجا
راهی مرز ایران شوند. در راه خرابههایی را میبیند که از روزگاران کهن
برجای مانده و مینماید که از دوره عباسیان است: «یک فرسخ یا متجاوز از بلد
که دور شدیم تا خود سامره از طرف راست و چپ راه به آثار آبادیها رسیدیم
که همه خراب شده و با زمین یکی شده بود، و بعضی جاها را مردم کنده بودند که
آجر یا چیز دیگر بیرون آورند. گفتند سابقاً در زمان خلفاء، سامره تا
اینجاها بود، و همه خراب شده. خیلی مایه عبرت بود، برای هر که بخواهد عبرت
بگیرد.»
در سامرا هم سراغ مدرسه علمیه میرزای شیرازی را گرفته است: «در
اینجا بعد از مراجعت از حرم، به آخوند کرمانی رسیدیم. قدری مرا گردش داد
برد به مدرسهای که جناب میرزا ساخته بودند، و خانههای ایشان را نشان داد.
گفت: ایشان بیست سی دست خانه و دکانهای بسیار و دو حمام در اینجا دارند، و
این مدرسه را نیز ایشان ساختهاند، با جسری که روی شط است؛ والله العالم.»
عزیمت به وطن
کاروان
آنان از راه سامرا عزیمت قصر شیرین کرده از بعقوبه که بیشتر اوقات سفرنامه
نویسان ـ و از جمله در همین سفرنامه ـ آن را یعقوبیه نوشتهاند عبور
میکند: «بعقوبیه، بسیار مردمان ناصبی بدی دارد». پس از نهرروان [نه نهروان
که شاید همان باشد] عبور کرده از کنار مقبره مقداد بن اسود عبور میکنند.
این هم دست کم برای نویسنده این سطور خبر تازهای است: «قریب نیم فرسخی به
اینجا، رسیدیم به بقعهای. گفتند در اینجا قبر حضرت مقداد ـ رضوان الله
علیه ـ است». با عبور از خانقین عازم قصر شیرین و سرپل ذهاب میشوند. زین
پس از شهرهای ایران یاد میکند. شهر کرند یکی از این شهرهاست: «بسیار جای
باصفایی است، اما چه فایده که اهلش همه علی اللهی هستند، مگر آنکه معدودی
شیعه هستند، و چند نفری هم بابی».
در هارون آباد اشاره به بناهایی
میکند که رضا قلی خان سرتیپ ساخته است: «بازار و چارسو و دکاکین متعدد
بسیار خوبی مقابل در کاروانسرای شاه عباسی ساخته. حیف اینکه خراب شده، چند
دکانش الحال دایر است، و کسبه در آنها بیع و شرا میکنند. و عمارتی هم
وکیلالدوله کرمانشاهی مقابل پل و بازار ساخته، آن هم بد عمارتی نیست؛ اما
آن هم خرابی پیدا کرده».
کاروان از صحنه و کنگاور و برخی روستاها مانند
دولت آباد و حصار عبور کرده و نویسنده ما از برخی تعریف و از شماری بدگویی
میکند: «نان آنجا گیرمان نیامد. شب را به چلو و تخم مرغ اکتفا کردیم. تخم
خیلی ارازن بود. دوازده دانه گرفتیم به شش شاهی که چهل شاهیش یک قران
است». « تخم دانهای یک پول. قران هفتاد پول است که هفتاد نیم شاهی باشد.»
وی از برخی از خانهای محلات یاد کرده و دهات آنان را بر میشمرد: «این
آبادی سر ملایر است و حاکم آنها مؤیدالدوله است که حاکم اصل سلطانآباد
است، و برادر مشکوه الدوله حاکم بروجرد است». «ملای اینجا آخوند ملاعلی
است. عند الورود آمد منزل ما... آخوند ملاعلی، عصری هم آمد منزل، چند مسأله
فقهی سؤال کرد و جواب شنید. اظهار میلی به صحبت و مصاحبت حقیر داشت». گاهی
هم از گیاهان آن صحبت کرده از جمله در باره پوشش گیاهی کتیرا در آن مناطق
صحبت میکند و این که «ذکر شد که کوههای اینجا کتیرای زیاد از آنها به عمل
میآید. از کرمانشاه آدم میآید، اجاره میکند و حمل میکند و به فرنگیها
میفروشد».
آثار تاریخی هم از چشم وی پنهان نمیماند: «امروز یک فرسخ
از حصار گذشته رسیدیم به آبادی. گفتند شاه شهید دو سه روز اینجا به جهت خوش
هوایی و خوش آبیش متوقف بود، و عمارتی سرچشمه پای کوه دیده شد، بقعه
مانندی. گفتند آن مرحوم حکم فرمود که بسازند؛ چرا که اینجا نظر کرده است.»
تخصص دوره قاجاری، امامزاده سازی هم هست و این فقط یکی از هنرهای آنهاست.
اما
قالی بافی از ارکان اقتصاد در غرب ایران و روستاهای آن است و این شگفت است
که آن زمان هم فرنگی ها صاحب بهترین آنها بوده اند: «قالی ضخیم خوبی هم
دیدم که دخترهای غیر بالغه و بالغه داشتند به نهایت استعداد میبافتند.
گفتند فرنگی پول پیش میدهد، و نمونه هم میدهد، ما از روی آن نمونه
میبافیم».
مسیر وی به سمت خمین و از آنجا به گلپایگان و خوانسار و سپس
نجف آباد و اصفهان است. در گلپایگان خبر مرگ پسرش علیرضا به او میرسد که
خیلی ناراحت میشود. با این حال، نوشتن سفرنامه را رها نکرده هم در باره
این شهر و هم خوانسار و هم مقایسه آنها سخن گفته است: «و مسجدی بسیار ظریف و
خوبی دارد. در جنب همان تکیه که حوض بسیار خوبی در وسط دارد که آب جاری در
آن میگذرد، و شبستان خوبی دارد، و چند بقعه در آن دیده شد. و بازارش هم
بد نیست. فی الجمله مفصل و مطول است، و همه جور صنف و کسبی و متاعی در آن
پیدا میشود، و بالنسبه به گلپایگان به نظرم آبادتر آمد، و خرابه یا ندارد
یا خیلی هم کمتر دارد. بسیار شبیه است به قهرود از حیث وضع و آب و هوا.
هلوی سفید خوبی آنجا بدست آمد. خیلی لطیف و پرآب بود. قاشق خوب در آن
میسازند. ارسیهای خوب میدوزند. کندوی عسل و گزنگبین بسیار است در آن.
جای بدی نیست. اگر چه اهلش پر تعریف ندارند». پس از آن در باره برخی از
روستاهایی که تابع خوانسار یا گلپایگان است سخن گفته که جالب است. در
روستای دامنه شیخی را میبیند و او را چنین وصف میکند: «رسیدیم به دامنه،
در خانه سیدحسین نامی که هم روضه میخواند، و هم شبیه میشود، و هم زراعت
میکند، منزل کردیم». به تدریج به اصفهان نزدیک میشود از روستاهایی یاد
میکند که گفته میشود متعلق به ظل السلطان است: «در اثنای راه هم چند
آبادی بود. از آن جمله قلعه ناظر و اشکران و غیر آنها. گفتند اینها هم
متعلق به حضرت والا شاهزاده ظلاسلطان است. بلکه تمام قرای کروند، الا
قلیلی، متعلق به ایشان است». به تیران میرسد: «بسیار خوب جایی است. همه
چیز هم در آن پیدا میشود. آن هم متعلق به حضرت والاست. آبادیهای زیاد در
اثنای راه متصل به هم دیده شد که گفتند همه متعلق به ایشان است». در این
وقت، ظل السلطان و میرزا باقرخان منشی باشی که این فرد با سید حسن ما
رفاقتی دارد، در روستای قامیش لو بوده اند و به درخواست مؤلف، تلگرافی به
اصفهان، قریب الورود بودن آنها را اطلاع میدهند. در اینجا در باره
روستاهایی که سابقا گفته ملک ظل السلطان است، نکتهای را تصحیح میکند:
«آنچه در این دو روز نوشته شد، برحسب گفته مکاریها بود. بعد که تحقیق کردم
گفتند: آلور و تیران هیچ کدام ملک حضرت والا نیست و این کاروانسرای با
سقاخانه مقابل آن و قهوهخانه، بنای محمدحسن خان پسر مرحوم محمد کریم خان
است نه آنکه بنای حضرت والا باشد».
از نجف آباد که به نظر وی از «شهری
است از گلپایگان و خوانسار خیلی بزرگتر و آبادتر» عبور کرده و «روز دوشنبه
سلخ ماه [جمادی الاولی] چهار از شب گذشته حرکت کردیم برای شهر اصفهان. اول
طلوع فجر رسیدیم به لنبان. چهار فرسخ راه بود. نماز صبح را کنار جوب آب
کردیم. بعد از آن راه افتاده، اول طلوع آفتاب رسیدیم به خانه».
بدین ترتیب «تمام شد روزنامه ایام سفر مکه معظمه در روز سه شنبه اول ماه جمادی الثانیه 1316».
در
اینجا از جناب آقای مهندس حمیدرضا نفیسی که بانی خیر برای تصحیح این اثر
شد و نیز همسرم که افزون بر انجام کارهای سنگین خانه، تمامی متن را با
ایشان مقابله کردم سپاسگزاری میکنم.
[پایان مقدمه روزنامه سفر مشهد، حرمین و عتبات که در تاریخ 18 / 9 / 1391 نوشتم]
* رسول جعفریان